گاهی مثل یک چیز که نمی دانی چیست ،آغاز می شود.همان ماجرایی که در به در به دنبال پایانش هستی و انگار نافش را با شروع بریده اند و مهر پایانی ندارد ویکباره...
__________________
دخترك مثل بيد مي لرزيد.اولين بارش نبود،اما اين غول بياباني .
بيصدا نفس عميقي كشيدوبا خيال پرداخت شهريه ي دانشگاه به خودش جرات داد.
مرد آرام سرش را بالا آورد وهمانطور نگاهش از پا تا صورت دخترك را لاجرعه سر كشيد.
صورتش شبيه به كسي بود كه سالها دلش مي خواست او را زنده زنده آتش بزند.همان كسي كه يكباره تركش كرده بود.زخم عفوني سالها پيش سر باز كرد.
لحظه اي فكر كرد، كمي آتش بازي حالش را بهتر مي كند.
بلند شد.دستش را در رودخانه ي آرام گيسوي دختر فرو كرد وبعد ناگهان رودخانه را بر آشفت و زلالي اش را با گل خشونت ،برهم زد.
نمي دانم تا به حال كره اسبي را ديده ايد كه يال بلندش را بگيرند وبازور به سلاخ خانه ببرند.
در آن ويلاي بيرون شهر صداي انفجار توپ راهم كسي نمي شنيد چه برسد به فريادهاي خفه ي گلي معصوم اسيردر پنجه ي گردبادي وحشي.
چندساعت بعد دخترك همچنان نيمه بيهوش ،مثل ماري كه مورچه ها به زخمش حمله كرده باشند به خودش مي پيچيد.مي دانست كه نبايد ناله كند ،تا فردا راه زيادي نمانده بود نبايد تا قبل از طلوع خورشيد بيرونش مي كردند.
مرد دوباره بازگشت بازهم دلش آتشبازي سال نو مي خواست اما دخترك بيچاره با مرده فرقي نداشت. كمي نوشيدني سر حالش مي آورد،هر دو را سر حال مي آورد.
به سمت ليوانهاي روي ميز رفت در بين لباسهاي پاره پايش به چيزي گير كرد،تعادل نداشت اما نه انقدر كه زمين بخورد،با سر داغ خم شد و كيف دخترك را برداشت،فضولي اش قلقلكش ميداد.
نگاهي به دخترك كرد،يادش آمد نامش را نمي داند.چشمهايش مي دويدند به زور كارت دخترك را خواند،وجودش آتش گرفت.
_نه اين امكان ندارد...آيا او از من است؟؟؟؟
وبازهم كسي صدايي نشنيد،حتي صداي فرياد دو گلوله را.
((اميرهاشمي طباطبايي-تابستان-92))
يك لحظه ايستاد . خواست به پشت سرش نگاه كند اما منصرف شد.با هرقدم صداي نفسهايش بريده تر مي شد نداما نه به آن اندازه كه كارد اين دنيا دست احساسش رابريده بود.
به قول خودش:دنيايي متورم تر از انديشه هاي واهي وبه قول بعضيها منطقي.
دنيايي كه هميشه سايه ي پشت پاشنه ي پايش بود.
منطقش را زير و رو كرد،حالا فقط يك چيز بود وآن اينكه قدم بعدي را هم بردارد.بي آنكه فكر كند زير پايش خالي مي شود يا نه.
- صبر كن ،نرو
صاحب صدا را مي شناخت.تا همين يكساعت پيش فكر مي كرد بي او همه چيزتمام خواهد شد.مكثي كرد.اما قدم هاي بعدي را تندتربرداشت.
چه وزنه ي سنگيني بود اين دنيا.
به خيابان رسيد،حجم قوطي هاي فلزي بي خيال از همه جا مي تاختند.كلاهش را تا پيشاني پايين كشيد، سر به زير، دل به خيابان زد.
_تو را به خدا صبر كن
ديگر دير شده بود واو از خيابان گذشته بود.ناگهان صداي برخورد ي شديد، همه چيز را در جاي خود ميخكوب كرد.خواست بازگردد اما مي دانست ،آن كسي كه در خيابان دراز به دراز افتاده،ديگر بلند نخواهد شد.اين را سايه هاي دور وبرش همهمه مي كردند.سيگاري روشن كردوباز هم، قدمهايش را تند تر و تندتر كرد.مثل قطاري وحشي كه فرار كرده باشد.چند كوچه آنطرفتر ،فهميد،ديگر دنيا با اونيست،دنيا در همان خيابان ايستاده بود،يخ زده بود،سنگ شده بود.بي آنكه......
امير هاشمي طباطبايي-تابستان 92
در مزرعه اي به جا مانده از موجودات دو پا،سه گوش مخملي زندگي مي كردند.اين سه، نه كاري داشتند ونه آزارشان به كسي مي رسيد.صبح تا شب مي خوردندو مي نوشيدند و آواز مي خواندند.تنها سختي اشان پراندن مگسها بود كه آن هم عالمي داشت براي خودش.
اين كه چه شد در آنجا رها شدند ؟
كسي نمي داند،اما از شواهد چنين به نظر مي رسد كه دوتا ي از آنها ،از زمان كره گي ودرست به هنگام ناپديد شدن موجودات دوپا ،در مزرعه جامانده باشند.
سومي هم حاصل يك اتفاق بود كه بين آن دو رخ داد ،خودشان هم نمي دانستند ،چگونه؟
گويا ،هنگامي كه بزرگتر شده بودند اتفاقي افتاد وآن دو چيزي را مزه مزه كردند كه در طبيعت اتفاقي كاملا معمولي قلمداد مي شودوحاصل اين اتفاق، شدهمان گوش مخملي سوم.
بگذريم،روزي يك دوپاي مو برفي ،گذرش به مزرعه ي متروك افتاد،گوش مخملي هاي ما در كنار ديوار صف كشيدندو با تعجب مهمان ناخوانده را نگاه كردندو بعد براي خوش آمد گويي او را دوره كردندو برايش علف تازه ريختند وتا توانستند آواز خواندند.
سومي از دومي پرسيد: اين مو برفي چرا روي دوپا راه مي رود؟
دومي نگاهي به اولي كردو اولي در جواب سومي گفت:مگر نمي بيني حيوونكي پاهاي جلويش خيلي كوتاه تر از پاهاي عقب اش مي باشد.
دومي آهي كشيدو گفت:حتما خيلي عذاب مي كشد،بيچاره.
اولي ادامه داد:اين وظيفه ي ماست كه به او كمك كنيم.
به همين دليل وقتي دوپا به گردن آنها طناب بست و آنها را به مزرعه اي ديگربرد ،هيچكدام مقاومتي نكردند.
حتي زماني كه وسيله هاي سنگين روي كمرشان مي گذاشت و گاهي با تركه اي چوبي آنها را مي زدو به جاي علوفه ي تازه ،بخور ونميري كاه جلويشان مي ريخت،بازهم مقاومتي از خود نشان ندادند.
آنها حتي در ازاي معاوضه ي سومي با مشتي كاغذپاره هم كاري نكردند.
بدتر آنكه آنها دربرابر اين واقعييت كه هر چند ماه،يكبار، دومي را به پيش اسب مفت خور از خود راضي مي بردندتا همان اتفاق طبيعي بيفتد واو كره اي در خود احساس كند وبعد از زايمان ،موجود بيچاره ي دوپا آن طفل نوپارابا مشتي كاغذ پاره معاوضه كند هم ،اعتراضي از خود نشان ندادند.
تنها زماني كه پاي اولي به سنگي گير كرد و شكست ودوپاي بينوا با چاقو سرش را بريد و با تبر تكه تكه اش كرد تا به سگهاي گرسنه اش سوري داده باشد،دومي عرعري كرد كه آنهم فايده اي نداشت.
بعد از خورده شدن اولي توسط سگها ،دوپا وظايف او را به دومي سپرد واين ماجرا ادامه داشت تا زماني كه او ناي قدم از قدم برداشتن هم ديگر نداشت وناچار به همان راهي رفت كه اولي رفته بود.
اين را گفتم يا نه ؟
از سومي هيچوقت خبري به آن دو نرسيد.
اميرهاشمي طباطبايي-تابستان92
-خانم،خانم بيدار بشيد،اوضاع بهم ريخته....
سلام .
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |