اما آنچه دید آنقدر قوی بود،،،که تا مدتی به دیوار کدر ،خیره بماند... زیر لب پرسید:آیا خودش بود؟؟؟؟ -بله،،،او خودش بود... خود خودش....میدانستم که تنها رهایم نمیکند،،،حالا هم آمده است وبا من همسایه شده است....آن هم دیوار به دیوار....ای کاش دیوار کمی بیشتر شفاف میماند تا اوهم من را می دید... دستش را روی دیوار کشید.... چند ثانیه چشمانش را بست وسپس رو به دیوار تمرکز کرد...درست به همان نقطه که بارها بوسیده بود.... بارها بعد از تکرار هر بار دیدن او...آخربا خودش میگفت:خدا را چه دیدی،،،،شاید اوهم من را دیده وحالا لبهایش را همینجا روی دیوار گذاشته است.... وای، نکند خدا ما راببیند و هر دو جهنمی بشویم،،،،اما نه خدا هم ما را میشناسد.... دوباره دیوار شفاف شد... واین بارخواهر کوچکش را دید که به دیگران خرما تعارف میکرد..... امیرهاشمی طباطبایی-پاییز 91 نظرات شما عزیزان:
غم انگيز بود
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |