گلفروش...(آریوبتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

راز کوچکی نبود،دلباختن دخترک گل فروش،هرچند جز خودش،کسی اهمیت نمیداد .
این بالاترین دلیلی بود تا دختری از جنس حریر مهتاب ،هر روز یک شاخه گل را با وسواس بیشتری انتخاب کند.
آخرچند ماهی میشد که بهای این سلیقه تنها یک لبخند معصومانه بود که بیشتر از هرچیزی در دنیا برایش ارزش داشت.
شما نمیدانید،تجربه به او یاد داده بود که صورتش را سیاه کند تا دامانش لکه دار نشودوبدین سبب کمتر کسی میدانست ،پشت آن صدف سیاه ،مرواریدی زیبا جا خوش کرده است،چه میشد کرد،این رسم روزگار بود که خرمهره های ارزان قیمت و خوش آب ورنگ بهتر خریدار داشتند تا اصالتی ناب که از بد روزگار قصرش شده بود چهار راهی که آدمها وماشینها را نمی شد از یکدیگر تشخیص داد.
اما او فرق میکرد.
او هنوز یک ماشین نبود.
دخترک،هربارمی توانست ضربا ن قلبش را احساس کند.
برای همین هم هربار قبل از آمدنش دستی بر موهای پریشانش می کشیدو با اندک لوازمی که داشت، زیبایی اش را دلرباتر می کرد.
همه چیز در یک پیمان خلاصه شد.
کم کم طعم در کنار او بودن زیر زبانش مزه ی شراب میداد ،همان تلخی گوارا.
شیرینی مادرانه زیستن به همراه تلخی شناسنامه ای که آنچه بود را بر سرش آوار می کرد.
اما اشتباه نکنید ،پسرک نامرد نبود.
یک روز دست گلفروش را گرفت وتا درب خانه ی پدری برد.
به اصرار دخترک ،مرد عاشق پیشه داخل رفت تا همه چیز را برای ورود اشرافی وار همسرش آماده کند.
دخترک به دیوار بلند آن خانه خیره شد.دستی روی شکمش گذاشت تا غنچه ای را که در گلدان وجودش جوانه زده بود،بیشتر احساس کند وهمینطور وزن اسکناس تا نخورده ای را که از شیشه یک اتومبیل گرانقیمت گذری در برابر پایش به زمین افتاد.
مکثی کردو زیر لب تنها یک جمله گفت:عزیز دلم متاسفم...
پسر که با شوق وذوق پیروزی درب را گشود برای همیشه دخترک را ندید.....

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت23:16توسط امیر هاشمی طباطبایی | |