تاوان(آریوبتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

تاوان(آریوبتیس)
جوانک همینکه احساس کرد پیرمرد قصد دفاع از خود ندارد ،مانند روباه پستی که بر شیری پیر تسلط پیدا کرده باشدبه جانش افتاد و تا توانست کشیده بر سر و صورتش زد و ناسزا گفت...
پیرمرد چشمانش را بسته بودو با مشتهای گره کرده تن به سرنوشت داده بود ،هرکس آن نزاع را میدید با یک نگاه میفهمید که تمام من من کردن آن جوانک به یک اشاره ی کوچک پیرمردبا خاک یکسان میشود...
خشم وغرور در چشمان پیرمرد موج میزد اما همچنان بی حرکت ایستاده بود وجوانک هر لحظه گستاخ تر از قبل پرخاش میکرد تا اینکه دیگر ظرف تحملم سر ریز کرد ومداخله کردم...
_اما سید این مرتیکه ی آشغال جمع کن گند زد به سر و وضع ما...
یقه اش را گرفتم وبا اشاره به او امر به سکوت کردم.ناچار آرام گرفت ،چون می دانست من مانند آن پیرمرد صبر پیشه نمیکنم وبا صورتی سیاه وکبود روانه اش میکنم،دستی به سر ورویش کشید و به تندی دور شد.
پیرمرد که دانست دیگر مزاحمتی در کار نیست کیسه ی زباله اش را برداشت و در گوش من آرام گفت:ممنون مرد خدا
سپس راهش را کشیدو آرام آرام به سمت مقصدی که نمیدانست کجاست قدم برداشت...
خوب میشناختمش بعضی شبها در مسجد پیش من مینشست آنهم زمانی که غیر از من وخداوند کسی در مسجد نبودویک شب بی مقدمه سفره ی دلش را برای من پهن کرد. حدسم درست بود آدم سرشناسی بوده است برای خودش ،در شهرشان کسی نبوده است که با احتیاط از کنارش رد نشود که مبادا آقا هوس کند گرد گیریش کند...حتی میگفت یک روز دیگ آبجوش را روی یکی از آشپزهایش واژگون کرده است...نه از مال ونه از زور بازو چیزی کم نداشته و آنقدر به خود می بالیده است که فراموش میکند خداوند هم خط قرمزی دارد...تا اینکه دزد به اموالش میزند....ومدتی بعدمادر فرزندانش دل به غریبه ای میبنددو ترکش میکند وتا همیشه او را چشم به راه خود وفرزندانشان می گذارد...به قول معروف علی میماندو حوضش آن هم با دستانی که دیگر اززور وجوانی خالیست چه برسد به مال دنیا...
ناچار بی آنکه حتی آبرویی در چنته داشته باشد ترک شهر ودیار میکند ودر اینجا به طور ناشناس خیابان خواب می شود...
به خاطر دارم یک روز وقتی سلام نماز را دادم اوهم بی آنکه متوجه بشوم در کنارم ایستاده بود،سپس آهی کشید وبا اشاره به بالا گفت :
برای من هم دعا کن مرد خدا،،،تا زنده ام تاوان پس میدهم اماباید تا قبل از مرگم با او تسویه کنم....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:48توسط امیر هاشمی طباطبایی | |