شاغلام

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

هر روز او را مي ديديم كه ساده وساكت در كنار خيابان نشسته ويا دارد با خودش صحبت مي كند.
پوست سياه ولباسهاي كثيفش به خطوط پيشاني اش معناي عميق تري مي دادند.
از قد بلند وحالت چهره اش مي شد فهميد كه روزگاري نه چندان دور چه سيماي برازنده اي داشته است .
جوان بوديم وخام وكم تجربه وشيطنتهاي آن زمان مي طلبيد كه گه گاهي سر به سر ديوانه اي بگذاريم كه عمرش را با دود وآتش تقسيم مي كرد.
يك روز نوبت من شد قرار شد بي مقدمه به سمتش بروم دست دراز كنم وبا او دست بدهم.
دستم را گرفت آنچنان نيرومند كه راه فراري برايم باقي نمي گذاشت ،آب دهانم را قورت دادم و به سمت دوستانم نگاه كردم.
نه،كمكي در راه نبود.چند باري دستم را كشيدم ،نتوانستم قفل انگشتانش را باز كنم.
خيره در چشمهايم نگاه كرد،كنجكاوي با اين خواهش كه من را رها كنيد وبگذاريد در آتش خودم بسوزم به هم گره خورده بودند.
آن رو ز گذشت ويك روز داستان آن مرد ديوانه را فهميدم،مي گفتند: اسمش شاغلام است.
آنقدرها صفر جلوي يك داراييش مي گذاشته كه قابل شمارش نبوده است.
يكي پرسيد پس چرا كارتن خواب شد.
ديگري گفت :آنقدرها دارد كه در خيابان نخوابد فقط يك ويلا در فلان مكان دارد كه خدا تومان قيمتش مي باشد.
دنيا ديده اي درآنجا بود كه بيشتراز ديگران شاغلام را مي شناخت،آهي كشيدو گفت:درد عشقي كشيده ام كه نپرس.
جوانكي ناسزايي نثار دست نياز شاغلام كرد و رد شد.
پيرمرد به سمت شاغلام رفت ودانه اي انارو مقداري اسكناس به او داد وبازگشت.
همه تعجب كردند كه اين دلسوزي پير دنيا ديده اي اينچنين به حال اين ديوانه ي دنيا سوخته چه معنايي دارد.
گروهي هم به او طعنه زدند اين معتاد است حاج آقا، پولت را به آتش مي كشد.
پيرمرد سكوت كردو تنها آرام زير لب نجوا كرد :اورا نمي شناسيدمن نوچه اش بودم، يلي بود براي خودش،همسرش كه مرد دل به خيابان دادوتن به افيون...

اميرهاشمي طباطبايي-بهار92


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 1 تير 1392برچسب:,ساعت12:59توسط امیر هاشمی طباطبایی | |