جایگاه

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

باخودش فکر می کرد،طرف تا دیروز در ده شان لا به لای پهن گاو وپشکل گوسفند دنبال یک تکه نان خشک برای سق زدن می گشت و محترمانه ترین باری که صدایش کرده بودند گفته بودند:اوهوووووی ،امروز کارش به جایی رسیده که پشت میز ریاست پیپ می کشد و از بالا به او نگاه می کند.
جناب متشخصیان که شاید در ده صدایش می کردند :توله ی فلانی، بادی در گلو انداخت با غرور گفت :تو غلط می کن روی حرف من حرف بزنی ،تو رو چه به فهم این چیزها...
جوان به آرامی گفت:جناب مهندس این هزینه ها سودی ندارد فقط بیت المال را ...
رییس محکم تر با پتک بر شخصیتش کوبید.
طاقتش طاق شد و تصمیمی را که از قبل گرفته بود عملی کرد.دستش را از جیبش بیرون آورد و بسته ای را محکم به صورت رییس کوبید وباسرعت ازاتاق بیرون دوید.
رییس شوکه شده بود اما نه آنقدر که بوی پهن را از لابه لای عطر گران قیمتش تشخیص ندهد...

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز92

__________________



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 30 آذر 1392برچسب:,ساعت16:34توسط امیر هاشمی طباطبایی | |