چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

-گمان نكنم كسي جاري شدن اسيد به جاي خون را در رگهايش حس كرده باشد.
تنها من ميدانم كه چه حالي دارد،به طور دقيق شبيه نفوذ افكاري است كه همچون خرده شيشه در تك تك نرونهاي مغزت به زور جا مي شوند.
اگر حال اين روزهاي من را بپرسيد،تنها پاسخم چيزي شبيه به همان است كه گفتم.
نگاهي به سر تا پايش كردم،لباس دامادي خيلي جذاب ترش كرده بود،اما اين حرفها؟؟؟
نه ،با چهره ي معصوم ،زيبا و جوانش جور در نمي آمد.
دوربين را را خاموش كردم و گفتم:تو اولين مردي هستي كه شب دامادي اش ....
نتوانستم صحبتم را تمام كنم،نگاهش آنقدر عميق بود كه مثل آب ،آتش نطقم را سرد كند.
با هم داخل ماشين نشستيم،آنهم بي تفاوت به عبور كساني كه پياده وسواره با افكار و واكنشهاي گوناگون از كنارمان رد مي شدند،بعضي بوق هم مي زدند...
با حالتي كه هنوز بوي نيمچه غروري ميداد شروع به صحبت كرد:
حدود پنج سالم بود كه او را به خانه ي ما آوردند،يكسال از من هم بزرگتر بود.
پدر م دستي بر سر هردوي ما كشيد و گفت:هيچكدام شما براي من با ديگري فرقي ندارد،هردو فرزندان من هستيد.
شايدمن كمي لوس ويا خودخواه بار آمده بودم،نمي دانم،هرچه بود مثل او نمي توانستم شيرين زباني كنم،از همان بچگي دو دوتايش را خوب حساب مي كرد تا حدي كه من در خيلي از كارهايم از او كمك مي گرفتم ،در همان دو سه سال نخست چنان جاي پايش را در خانواده ي من محكم كرد كه حتي تولد خواهر كوچكم هم كمي پايه هاي آن را سست نكرد،اتفاقا برعكس طوري رفتار كرد كه آمدن عضو جديد محبوبيتش را بيشتر كرد.
بيشتر از همه پدرم او را باور كرده بود وهميشه ي خدا به ما سركوفت مي زد كه اي كاش يك تار مو از او در سر ما بود.
بزرگتر كه شديم او بود كه همه كاره ي پدر شد،آنهم پدري كه گوشت و خونش با او يكي نبود.
البته براي ما مهم نبود ،اعضاي خانواده ي صميمي ما بي خيالتر از اين حرفها بودند.
تا اينكه يك روز پدر ي كه آنهمه شاد و بي خيال از سختيهاي زندگي به روي ما مي خنديد،سكته كرد،آنقدر شديد كه به شب نرسيده قلب مهربانش از درون متلاشي شد.
علت مرگ پدر فقط يك چيز بود،نور چشمي اش يك خائن بالفطره بود،مثل جريان آرام و ساكت آب كه در ديوار نفوذ مي كند،او همه چيز ما را صاحب شده بودونه ديوار بلكه سقف خانه ي ما راهم بر سرمان ويران كرد.
من يك بازيگر تئاتر هستم وهنرمند جماعت در اين مرز پرگهر كه هنر رانزد خود مي داند وبس چيزي جز شكمي خالي و جيبي خاليتر ،بهره ندارد.
اما او صاحب همه چيز شده بود حتي سقف ويراني كه زير آن تا چندي پيش احساس چهارديواري امن يك خانه را داشتيم.
چه خيالها كه نداشتم،مي خواستم با دختري كه دوستش داشتم ازدواج كنم ،با كمك پدر يك پلاتوي خصوصي براي خودم بسازم و تا آخر عمر ....آه
نمي دانستم چه بگويم،ترجيح دادم كه تنها شنونده باشم.
جوانك بغضش را پنهان كرد وادامه داد:
دو ماه پيش گفت،ديگر خرج درمان مادرم را نمي دهد،آنهم از پولي كه از خودمان دزديده بود،شما نمي دانيد، مادرم از يك بيماري نادر رنج مي برد كه حتما بايد از دارويي كمياب استفاده كند والا آن مي شود كه نبايد بشود.
در ضمن گفت: ما يكماه فرصت داريم تا خانه ي پدري را ترك كنيم و به فكر جايي ديگر براي زندگي باشيم ،باور مي كنيد ؟؟؟اين همان دخترك معصوم يتيمي بود كه من حتي شكلاتم را هم با او قسمت مي كردم.
اما خواسته هايش فقط همينها نبود.
بي حيايي را به جايي رساند كه ،اگر مي خواهيد بمانيد و مثل سابق زندگي كنيد،،،
شاه داماد ساكت شد،اما اين سكوت زياد به درازا نيانجاميد.
من چاره اي نداشتم ،بايد لباس دامادي را براي ازدواج با كسي به تن مي كردم كه مثل خواهرم بود،حالم از اين دنيا به هم مي خورد،حالا فهميدي حالم چگونه است درست مثل كسي كه مي خواهد با خواهرش،،،
درب آرايشگاه باز شد،عروسي مثل همه ي عروسها ازآن بيرون آمدوتنها ما دو مرد بوديم كه ...

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت6:39توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

-آخرش كه چه؟؟؟نيچه هم نشديم كه نيمچه فلسفه اي بار هر اصطلاحي بكنيم،كه بر نوك سبيلمان ناقاره مي زند.
خدا را ببين.
كارمان به جايي رسيده است كه مرغ پخته هم از لا به لاي باقالي پلو برمي خيزدو به ما پيشنهاد روابط خاك بر سري ميدهد،روهم كه بر گردانيم حسابمان با جوجه خروسچي هايي است كه ناموس لخت وپتي ما را دامن عفاف به لك داده اي كه چه؟؟؟
پاسخي هم كه در آستين پنهان نكرده ايم براي روز مبادايي كه نرسيده تركشش لباس زيرمان را هم توري كرده است چه برسد به كت وشلوار رسمي مان.
حالا تو آسفالت گاز نزده سلطان جاده ي دلمان شده اي ؟؟؟
اسكانيا هم كه باشي اين اتوبان يكطرفه فقط براي همان گاري شكسته اي است كه به قول جناب آلو سند هالو بودنمان است وبس.
زن ابرويي بالا انداخت و با لهجه اي دوست داشتني پرسيد:فقط همين چيزها را به او گفتي؟؟؟فحشش ندادي؟؟؟
و مرد همانطور كه شلنگ كنار باغچه را روي پيكان قراضه اش فواره مي كرد ،پاسخ داد:آره خب ،نمي شد،جاي با كلاسي بود،ولي مصبم در آمد تا دوكلمه مثل آدم حسابيها بلغور كنم.البته گمان كنم ،بدجوري به برجكش زدم.اينطور نيست؟؟؟
زن پا به ماه بود پس به سختي از روي پله برخواست وهمانطور كه مردش را تحسين مي كرد،لباسهاي روي طناب را در سبد ريخت و بي آنكه توقعي از كمك مرد داشته باشد،به اتاق بازگشت تا بساط شام شب را مهيا كند.
آهنگ اي ايران به همراه ويبره اي تند به مرد فهماند كه بايد به گوشي همراه خود پاسخ بدهد،شماره را مي شناخت ،خودش بود.
-سلام عزيزم،خوبي گلم
صدايي داغ وزنانه با كرشمه اي غليظ پاسخ داد:تو نباشي كه خوب نيستم.
مرد آب آويزان از لبش را به دهان كشيد وقورت داد.
صدا ادامه داد:الان چند ساعتي مي شود كه تنهاهستم،دلم برايت تنگ شده است.
-من هم همينطور عزيزم ولي الان پيش زنم هستم.
صدا كرشمه اش را بيشتر كرد وپرسيد:عاشقشي؟؟؟
مرد دو دل مانده بود ، چه درپاسخ بگويد،زن كارش را راحت كردوگفت:همه ي مردها عاشق هستند،درست مثل شوهر خودم ،اما حتما قانون دوم نيوتن درباره ي مردها راشنيده اي؟اين قانون مي گويد:عشق در مردها از بين نمي رود بلكه از زني به زن ديگر منتقل مي شود.تا يكساعت ديگر اينجا باش،،،دير نكني ماااچ.
همسر مرد با يك لگن پراز سبزي پاك كرده به حياط بازگشت ،مرد با عجله گوشي همراه خود را در جيب شلوارش گذاشت و گفت :عزيزم ،كاري پيش آمده بايد حتما بروم.
زن دستي بر شكمش گذاشت وپرسيد:خيلي مهمه؟؟؟،،،حتما بايد همين الان بروي؟؟؟
مرد با تكان سر پاسخ داد و در حياط را باز كرد.
زن در حالي كه براي سلامتي مردوفادارو زحمتكشش آيت الكرسي مي خواند او را بدرقه كرد....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:50توسط امیر هاشمی طباطبایی | |



در صحرايي كه فقط خدا مي داندكجاست،دوساعت غول آساي شني هميشه ي خدا دعوا داشتند.

-من تنظيم هستم.
-تو نه،من تنظيم هستم ،ببين،هر دانه ي شن در زمان مشخص پايين مي افتد.
اولي بند حرف دومي را پاره كردو با تكاني كه به محفظه ي شيشه ايش داد ، گفت:اما تا من نباشم ،تو هم وجود نخواهي داشت.
دومي باپوزخند ادامه داد:اما اگر من نباشم وجود تو بي معني است،حالا باشي يا نباشي وقتي معنا نداشته باشي،چه فرقي مي كند؟؟؟؟
اولي كمي فكر كرد و وقتي پاسخي در خور نيافت،با ترديد فرياد زد:اينها فقط فلسفه بافي است،اصلا مي داني مهم اين است كه من به همه احساس شادي مي دهم،چيزي كه توبا تراژديهاي وحشتناكت خرابش مي كني.من ساعت تولدم ،بهانه اي كه انسانها هرسال جشن مي گيرند.مي فهمي يا نه؟؟؟
ساعت دوم متين و با قاطعيت پاسخ داد:براي اطرافيان شايد ولي براي هركس كه دانه ي شني اش پايين مي افتد من تنها يك چيز هستم...ساعت آرامش

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت9:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


 
ديگر ته مانده ي معده ام راهم در دهانم احساس مي كنم،شبيه جغدي كه فضولاتش را از دهان پس مي دهد.
حالا كه فهميده ام يك جزيره ي تنها هستم بايد مثل آتشفشان اعلان موجوديت كنم.
آنهم با اين تهوع كه يك ريز محتويات اسيد خورده ي من را به همراه انديشه هاي جويده شده ام ،مخلوط، فوران مي كند.
نه، اين يك داستان نيست ،اين حقيقتي تلخ است كه از بس تكرار شده،گوشي براي شنيدن نمي يابد،پس به زباني هم نياز ندارد كه با آن دوكلمه حرف حساب بزند ،آنهم در زمانه اي كه هر چه زور بزني، دو ضرب در دو يا پنج مي شود ويا سه و هفتاد و پنج صدم.
كدام حقيقت؟
اين حقيقت روبه روي شما بوده اين همه سال،اين حقيقت خود منم ،بازهم سووالي هست؟؟؟
خوب است همان پوزخند مسخره كفايت مي كند.
دو باره به دنياي تنهايي ام فرار مي كنم اينجا با تمام سادگي اش خوب مخفي گاهي است زيرا تمام چشمها وانمود مي كنند كه من را نمي بينند،بر خلاف چشمهاي قاضي زده ي بيرون كه به مرض خودعزيزبيني دچار شده اند.
چراغها را خفه مي كنم الا ان يكي كه هميشه ي خدا نيمسوز شده است. چشمهايم مي بينند يا نه؟
مهم نيست،مساله ي اصلي اين است كه تيغ ريش تراشي را بر ميدارم وآرام آرام پوستم را از گوشت جدا مي كنم.
نه، درد ندارد ،سوزهم ندارد،مگر با شما زندگي كردن چيزي شبيه اين احساسات جاندار مآبانه براي من گذاشته است.
يعني چه؟
پوستم راهم بكنم ،جمجمه ام من را لو مي دهد؟
باشد چاره اش يك چكش است حالا آنقدر بر سر و صورتم مي زنم تا شبيه يكي بشوم كه مثل خودم نيست،خوب است؟ خوب است؟
با زهم بهانه ؟؟؟
بدنم هم شكل مخصوص خود ش را دارد،باشد بياييد ،اينهم گوشتها و چربيهاي اضافه ام ،بگيريد،همه اش براي خودتان،لااقل بر سر خوردنش دعوا نكنيد ،زشت است،از شما بعيد است.نا سلامتي شما انسانهاي متمدن و با فرهنگي هستيد
حالا ديگر من، من نيستم...
ها؟
انديشه ام؟؟؟
نه اين يكي را نمي توانم،شما خودتان فكري بكنيد.
نه اين راه حل خوبي نيست.
باور كنيد
جواب نداده است
از كجا ميدانم ؟؟؟
بله،،،منطقي است،،،بايد بگويم...
انسانها ي عزيز ،خودتان يا شبيه به خودتان قبلا آن را قهوه اي كرده ايد آنهم با نخود و لوبيا و انگلهاي مختلف
اما تغيير نكرد ،هنوز هم بوي نور مي دهد....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:7توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


با متانت گفت:در ميانه ي پياز دو لارو حشره در حال رشد بودند.
روزي يكي از آنها از ديگري پرسيد :چرا از اين راه باز نگرديم واز اين مكان بد بو بيرون نرويم؟؟؟
آن يكي با پرخاش پاسخ داد:ديوانه شده اي؟ ما كه نميدانيم آن بيرون چه خبر است.اينجا بد بو است اما هرچه باشد در امان هستيم.
وقبل از آنكه متوجه بشود لارو اولي رفته بود،و او بي خيال به راه خود تا مركز پياز ادامه داد.در آنجا آنقدر ماند كه به همراه پياز گنديدو از بين رفت.
اما اولي ،او خودش را به هواي تازه رساند از يك شاخه ي گل سرخ بالا رفت و از گلبرگهاي معطرش تغذيه كرد،لابد با خودت فكر مي كني :لارو اول خوشبخت شد؟،نه ،آن روز به ظهر نرسيده يك گنجشك او را به منقار گرفت و خورد.
حالا از تو مي پرسم :كدام يك از آنهاخوشبخت تر بود؟؟؟
منتظر پاسخ من نشد.
- خاطرات زناني كه در زادگاه من زندگي مي كنند ،قصه ي همين دولارو حشره است.اما زنان شما در اينجا خوشبخت هستند،حداقلش خوشبختتر از ما.
ستاره ي غم در شب چشمش سوسو زد.فهميدم بايد حرف را عوض كنم.
به بهانه ي كمك به سمتش رفتم وبا خنده گفتم :مردانه كار مي كني ها...ماشاءا...
اما همين كه سنگيني كيسه ي آرد را بر شانه ام احساس كردم ،تعادلم بهم خورد ومن وكيسه هردونقش بر زمين شديم،شانس آوردم كه در كيسه را دوخته بودند والا چه كسي بايد آن افتضاح را تميز مي كرد.
با خجالت نگاهش كردم اما او به روي خودش هم نياورد.
با دستپاچگي گفتم: جزوه هاي دانشگاه را برايت كپي كردم اما تو با اينهمه كار كي وقت مي كني درس بخواني؟؟؟
-شب.
پرسشم مسخره بود،اما چيز ديگري به ذهنم نرسيد.
با خودم فكر كردم به عنوان يك مرد حسابي گند زده ام ،پس بهتر است كه بروم.
قصدم را فهميد،با لحني زنانه ومهربان پرسيد:راستي چيزي يادت نرفت.
جزوه ها را به او داده بودم،خواستم بگويم نه،اما نگاهش خودماني تر از اين حرفها بود.
-ميداني آهو،گاهي وقتها حرف زدن سخت ترين كار دنياست.
سرش را به علامت تاييد تكان داد و گفت :ميدانم ،نيازي نيست بگويي،ليلا همه چيز را به من گفت.
زير لب زمزمه كردم:امان از اين همكلاسي فضول ،نخود در دهانش خيس نميخورد .
مثل اسبي كه در برابر مانع مي ايستد، نمي توانستم حتي تكان بخورم،درست است كه هواي آنجا گرم بود اما تن من ازعرق شرم خيس شده بود.
مچ دستم را گرفت،انگار هزاران هزار ولت برق را يكجا به من وصل كرده باشند.قلبم در دهانم ميزد.
من را دنبال خود به گوشه اي كشاند وبر تنها صندلي آنجا نشاند،خودش هم بر روي كيسه هاي آرد نشست.
-تو پسر خوبي هستي آقا سعيد،خانواده ي محترمي داري،من هم تو را خيلي دوست دارم اما...
با ترس پرسيدم :اما چي؟
سرش را پايين انداخت وآهسته گفت:من رازهايي دارم.
شايد اگر سقف بر سرم خراب ميشد ،بهتر از شنيدن آن جمله در آن لحظه بود.
حال من را ،او هم فهميد. اينباراو بود كه دستپاچه شدوبا لرزشي محسوس در كلامش گفت:من بچه ي روستا هستم اگر براي شما شهريها حرف زدن سخت است براي من خيلي بدتر است يعني ...
ساكت شد،هردو ساكت شديم.
سكوتي پر از پرسشهاي گوناگون.
طبق معمول اوبود كه سنگيني فضا را براي من قابل تحملتر كرد ،درست مثل همان زمانهايي كه در كلاس در برابر استاد هول ميشدم و او به دادم مي رسيد.
-آقا سعيد من دختر بدي نيستم،شما بهتر مي دانيد.
-فقط يك چيز،اين درست است كه مي گويند ،شوهر داشتي؟،،،فرار كردي؟
با عصبانيت برخواست وفرياد زد:مردم ما چرند زياد مي گويند شما چرا باور كرديد؟،اگر اينطور است بهتر است همين حالا از اينجا برويد.
پاهايم سست شد،چه چيز وحشتناكي است اين عشق.
مضطربانه گفتم:من هيچ وقت چيزي را به جز آنكه تو بگويي باور نخواهم كرد.
بركه ي چشمانش پر شد از باران پاييزي.
با بغض گفت:رازم را به تو مي گويم ،اما مثل يك مرد در قلبت دفن كن و به غير از پدرومادرت به كسي چيزي نگو ،اگر بي آبرو بشوم ،به خدا قسم خودم را خواهم كشت.
مي دانستم كه راست مي گويد،مرگ براي او بازيچه ا ي بيش نبود، پس با شرافتم به او قول دادم.
او گفت:خانواده ي ما چهار نفر بيشتر نداشت ، من فرزند مادرم از مردي ديگر بودم وبرادرم هم مادرش يكي ديگر بود.
همه خوش بوديم تا اينكه مادر مريض شدو هرچه كرديم خوب نشد،بعد مرگ مادر،من ماندم وآنها ،پدرم و برادرم...آنها مي خواستند...
از اينجا به بعدحرفهايش را يكي در ميان مي شنيدم ،حتي باورش هم برايم سخت بود.
-من نگذاشتم...با فرياد من ،همسايه ها آمدند،،،آنها براي نجات آبرويشان به من ننگ بي آبرويي زدند،،،،چه بايد مي كردم،،،مي فهمي؟؟؟،،،در خانه ي خاله بودم ،،،آنجا هم در امان نبودم،،،مداركم را دزديدم،،،،فرار كردم،،آمدم اينجا،،،خيليها به چشم بدكاره به من نگاه كردند ،،،اما خدا شاهد است تن ندادم ،،،گرسنه خوابيدم اما تن ندادم،،،تا خدا خواست اينجا را پيدا كردم،،،حاج رسول را كه ميشناسي،صاحب قنادي جاي پدر نداشته ام مرد خوبيست ،،،كم كم مستقر شدم،،،با خاله تماس گرفتم،،،دلم مي خواست درس بخوانم ،،،خاله خيلي كمك كرد،،،آمدم دانشگاه،،،بقيه چيزها را كه خودت ميداني،،،نه شوهر كردم،نه مردي به من ،مي فهمي كه؟؟؟
هنوزهم از حرفهايش شوكه بودم،به جاي زبانم سرم را تكان دادم.
نفس عميقي كشيد،انگار يك كاميون كيسه هاي پر از آرد را خالي كرده باشد،با همان لبخند ساده و زيباي هميشگي اش ادامه داد:خيالم راحت شد،حالا تو هم ميداني،واي يادم رفت زير فر را كم كنم الان است كه شيرينيها بسوزند.
با سرعت به سمت اجاق دويد.
مانده بودم كه بايد چه كاري انجام بدهم،خودش به سمتم آمد.يك دانه شيريني داغ را در دستمالي پيچيده به من داد،سپس تكه كاغذي را به سمتم گرفت وگفت:اين شماره ي خانه ي حاج رسول است،حالا كه همه چيز را فهميدي،برو وفكرهايت را بكن ،اگر كه بازهم مي خواستي با من،،،يعني به پدر ومادرت بگو با حاجي تماس بگيرند او همه كاره ي من است...

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت6:26توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

به آينه خيره شد،خودش را نديد.تنها چند خط گيج و مبهم اشكالي شبيه به او ساخته بودند.
يا اين روزها آنقدر شبيه زمستان بود كه بي هيچ ردپايي در برف وبهمن گم شده باشد.
بايد كمي رنگ ولعاب به صورتش ميداد ،شايد خودش را مي شناخت.
اما نه...
اين روزها رنگ هم بي رنگ شده بود،ديگر غيرت گذشته را نداشت.
چه مي توانست بكند.
-كاچي به از هيچ چي...
يكباره دلش براي همسرش تنگ شد آخراين اواخر كمتر همديگر را مي ديدند.
نه آنكه مردخانه پايش را چپ بگذارد بلكه آنقدر بار زندگي سنگين شده بود كه بيچاره بايد زمان بيشتري را صرف رساندن آن به مقصدي مي كرد كه ديگر كسي نشاني اش را از بر نداشت.
زن لبش را گاز گرفت و گفت :ديگر بس است بايد تغيير كنيم.
از خودش وخانه شروع كرد تا آنجا كه توانست همه چيز را زيرو رو كرد،دستانش ناتوانتر از آن چيزي بودند كه فكر مي كرد اما قلبش نيرومندتر بود.
دلش مي خواست بهترين شام دنيا را بپزد اما چه فايده ،خيلي وقت بود تنها شام مي خوردواين بهاي يارانه اي بود كه به ياريشان آمده بود.
به هر حال زيباترين لباسش را پوشيد وآنقدر به خودش رسيد كه انگار دوباره همرنگ و هم عطر شكوفه هاي گيلاس شده بود.
با ذوق وشوق فراوان تك تك ثانيه ها را مي شمرد.
-او هم حتما خوشحال خواهد شد.حتما خواهد گفت همه چيز زيبا شده است،حتما خواهد گفت ،چقدر دوست داشتني تر شده ام
همه چيز برايش مثل روزهاي اول پيوندشان شده بود.جز آنكه مرد دير تر به خانه مي آمد .
وقتي كه كليد ،قفل در را گشود زن مثل بچه آهويي چابك از جا پريد.
-خسته نباشي آقا
-سلام
ومرد او را نديد ،بي هيچ كلامي به رختخواب رفت....

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت10:35توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

 
در داغ ترين نقطه ي جهان همه فرياد مي زدند و او ساكت بود.
نه آنكه آتش بر او اثر نداشته باشد بلكه او عذاب را به مبارزه طلبيده بود.
شبيه پولادي كه آبديده مي شود هربار كه مي سوخت و از خاكستر ناچيزش دوباره خلق مي شد،پنداري مقاومتر روي پاهاي لرزانش مي ايستاد.
چشمانش را بسته بود غافل از دوچشم سوزناك سرخ كه غرق غضب وحيرت به او خيره شده بودند.
ملك دوزخ با خود گفت:نكند كوره هاي عذاب ما سرد شده اند؟
اما با يك نگاه كوچك به اطراف به بيهودگي پرسش خود پي برد.
چه بايد مي كرد؟
اگر پروردگار او را به كوتاهي در وظيفه اش متهم مي كرد چه پاسخي داشت؟
تمام فرشتگان مي دانستند از او سنگدل تر ووظيفه شناس تر در دستگاه وجود ندارد،او سياهترين و وحشتناكترين بود.
اما اين جوان؟؟؟؟
نبايد مي گذاشت سابقه اش خراب شود.
چند قدمي به او نزديك شد.لحظه اي ديد لبهايش تكان مي خورند.
شادي كوتاهي زير پوست خشمگينش خزيد.
-دارد تسليم مي شود...
به او نزديكتر شد آنقدر كه مي توانست ،نفس آتشينش را بر صورت جوانك ،ها كند.
نه،،،جوانك ناله نمي كرد،تنها زير لب زمزمه مي كرد:اگر اين بهاي شادي توست،عشق من در بهشت خوش باش.
ملك به دستان جوان نگاه كرد،رگهايش بريده شده بودند.
براي اولين بار در تمام اين هزاران هزار سال احساس كرد چيزي در سينه ي سختش آب مي شود.
بي اختيار او را در آغوش گرفت،چيزي داغ تر از جهنم در قلب جوانك مي سوخت،آنقدر داغ و سوزان كه تمام سياهي و زشتي فرشته ي عذاب را به خاكستر سپرد.
خداوند همه چيز را مي ديد.
با صداي پر از عشقش نجوا كرد :همين را مي خواستم.
قطره ي اشكي از چشمانش به پايين چكيد.
اشك خدا،جهنم را خاموش كرد...

امير هاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:,ساعت20:55توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

وقتي نئشگي دروغ مي پرد و كم كم خماري حقيقت استخوانت را مي تركاند تازه مي فهمي كه دنيارا چه چيزهايي دوره كرده اند.
مثل سيبي مي شوي كه با دنداني كرم زده گاز زده اند و هرچقدر براي آنان لذيذتري، طعم بزاق كثيفشان برايت تهوع آورتر مي شود.
پير صحنه ي گم شده ي خاطره ها اين جملات را مدام تكرار مي كرد.
كمي در فرهنگ لغات ذهنش به دنبال كلمه هاي آشنا گشت ،قدر داني،محبت،ستم ،خيانت...
راستي در كدام صحنه خيانت را بازي كرده بود؟
-مكبث نبود؟؟؟؟
شايد،پهلوان اكبر مي ميرد؟؟؟
نه به گمانم معركه در معركه بود؟؟؟؟
خودش هم نميدانست.
بيچاره خائني كه هيچوقت خيانت نكرد،مگر به خودش و خواسته هايش.
وشايدتنها گناه اواين بود ،كه گنديدگي يك آلبالو را درباغ با چخوف قدم زده بود.
فكرش را بكنيد،در جشن خودش هم، غريبه بود.
آنجا براي بزرگداشت او رنگ پاشي شده بود، اما امضا، نام ديگري را يدك مي كشيد.
هركس جان مي كند تا خودش را به رخ بكشد واز همه چيز مي گفتند الي بازيگر غصه هاي دل مردم.
چشمانش را بست،همسر مهربانش باز او را آرام كرد و گفت:تا بوده همين بوده ،خودت را ناراحت نكن وسپس لبخند زد.
همان لبخندي كه وقتي جيب مردش خالي بودوهيولاي بيماري روح نحيفش را سرمي كشيد،لبانش را براي آخرين بار شيرين كرده بود،از همان لبخند.
پيرمرد فهميد كه آنجا ،جايي ندارد،آرام و بي صدا به بيرون خزيد و كسي جاي خالي اش را احساس نكرد.
كمي در خيابانها پايش را خسته كرد، شايد خستگي روحش را برطرف كرده باشد، اما چه فايده؟
پنجه اي آهنين قلبش را فشرد ديگر توان جواني را در كوله بارش نداشت.
به زانو افتاد.عابران بي تفاوت رد مي شدند...

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت4:37توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


شلاقهاي بي امان زندگي آنقدر بر پوست سفيدش فرود آمدند،كه حالا او را يك سياهپوست مي شناسند.
بيانش هم دشوار است ،رازي را كه تنها يك مرد كولي در كوچه هاي غربت زده ي شهرش شبيه به سايه ي بي روح اندامي در هم شكسته و سردبه دنبال مي كشد.
بعضي چيزها درست به سنگيني خوابي شبانه هستند كه در عين بي وزني شانه هاي نيرومند يك مرد را خرد مي كنند.
تنها گرسنگي دليل مرگ يك شكم خالي نيست.
گاهي سرت را پر مي كنند از فضولات انساني آنقدر كه خفه ات كنند.
با اينهمه،مرد كولي قدم بر مي دارد وهرچه بيشتر جلو مي رود،بيشتر در خودش فرو مي شود.
مثل سياه چاله اي كه حتي خودش راهم قورت مي دهد.
اما آخرين آرزويش اين بود:
دلش يك لحظه سكوت مي خواست،يك وجب سكون.
چيزي كه حالا در پس اين رنگارنگي بي محتوا حتي آرزويش هم محال است.
وكمتر از يك لحظه،او را ديد.
فرشته اي به رنگ گلهاي وحشي.
به سمتش رفت.
فرشته،نگاهي به سر و وضع كولي كرد و با ترحم پرسيد:چه مي خواهي؟
كولي جواب داد:فقط يك الهام،چيزي براي نوشتن
فرشته پوزخندي زد و گفت:تو؟؟؟؟توي كولي؟؟؟
كولي خرده هاي غرورش را جمع كرد و مثل يك مرد غريد:من يك نويسنده هستم ،خانم.
و در همين حال صداي شكم گرسنه اش ته مانده ي غرورش را بلعيد.
فرشته نااميد آهي كشيد و زمزمه كرد:من هم يك فرشته ام ،كارم را هم بلدم،من در اين شهر لذت مي فروشم.
سپس سوار خودروي اولين مشتريش شدو رفت.
كولي ديگر چيزي براي گفتن نداشت،به اطرافش با دقت بيشتري نگاه كرد.هيچ كس خودش نبود.
همه ي اهالي شهر بي تفاوت سيگارهايشان را قرباني خواسته هايشان مي كردند.آنقدر زياد، كه آسمان هم خاكستر باريد.

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:4توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

-زندگي گاهي شبيه به طعم شيرين عسلي است كه با تلخي آميخته باشند.نه مي تواني از آن دل بكني ونه مي تواني مزه اش را تحمل كني.
دخترك چشم به سقف دوخت و با شرم پرسيد:يعني چيزي شبيه به ليمو شيرين قبل از آنكه كاملاتلخ شود؟
استاد همانطور كه سرش راتكان مي داد،با لبهايي كج تنها يك كلمه پاسخ داد:شايد...
وسپس آخرين خطوط را هم بر بوم رقصاند.
دخترك اغواگرانه لباسهايش را پوشيد،با آنكه نوزده سال بيشتر نداشت اما هر آنچه راكه يك بانوي جا افتاده مي توانست به بهاي دهها سال زندگي ياد بگيرد ، در همين دو ،سه سال اخير از بر كرده بود.
زير چشمي نگاهي به استاد كرد،نه،استاد در آسماني ديگر به دنبال ستاره بود.
به كنار بوم رفت ،تنها خطوط سياه كربن بر سپيدي آن طرحي ناخوانا از اندام دختركي خوش تراش را تداعي مي كردند.
با ترديد پرسيد:يعني شبيه خودمن خواهد شد؟؟؟
استادبه چشمان دخترك خيره شد،آن دو تيله ي سبز رنگ،صادقانه و شفاف،با نگاهي پرسشگرانه به دور از غرور مردم شهر به دنبال پاسخي موافق بودند.
استاد،پدرانه و با دو انگشت ، گونه ي معصوم دخترك را كه بي دفاع در زير لايه اي از رنگ و پودر مدفون شده بود ،نوازش كردوپاسخ داد:خودت خواهي ديد.
دخترك صورتش را به سمت بوم برگرداند و با بغض گفت: اما من ديگر آن را نخواهم ديد.
وقبل از آنكه استاد چيزي بگويد،ادامه داد:گمانم خود شما متوجه شده باشيد.
پيرمرد صداي ترك برداشتن شيشه اي ظريف را در سينه ي دخترك مي شنيد اما كاري از دستش ساخته نبود.
-اين راهم به سفارش يكي از مشتريها در ازاي پرداخت قسمتي از هزينه ي درمان پدرم قبول كردم....
دخترك براي اولين بار با احساسي خوشايند ،گونه ي مردي غريبه را بوسيد و از خانه ي نقاش بيرون رفت.
استاد كمي انديشه وقلبش را سبك سنگين كرد وسپس به دنبال دخترك خانه را ترك كردو تنهاوقتي كه نقره ي آفتاب جاي خودش را به حرير مهتاب داد بازگشت.
بي مقدمه گوشي تلفن را برداشت و فقط دو جمله گفت:من نمي توانم،پولتان را باز پس فرستادم.
پيرمرد دست به كار شد،بوم را رو سفيد كرد واينبار پس از سالها دوباره براي دل خودش قلمو را بارنگ هم آغوش كرد.

***
آن صبح وقتي دخترك پس از شبي جانفرسا،آنهم تلاشي نفس گير و متعفن از براي تطميع خوكي گرسنه به خانه باز گشت.
ديدن بسته ي پستي كمي روح طوفان زده اش را آرام كرد. با احتياط آن را گشود.
چهره ي نقاشي شده را مي شناخت،اما به جاي اندامي برهنه وهوس آلود،نقاش يك فرشته با آغوشي پراز ياس سپيد كشيده بود....

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,ساعت10:12توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

هنوز هم نفس مي كشيد،اما آهسته و آهسته تر...
آنچنان مچاله شده بود كه اندام كوچك وسبكش ،كوچكتر به نظر مي رسيد.
مثل گنجشكي شده بود كه كودكي بازيگوش بي لحظه اي تفكر با سنگ شكار كرده باشد.
شال سفيدش رنگي نو گرفته و روي شانه هايش افتاده بود و رشته هاي بلندمويي را كه در آن آشفتگي،زيباتر شده بودند، شبيه به رباني قرمز تزئين كرده بود...
مردي كه يك لنگه كفش بيشتر به پا نداشت ،شتابان خود را به او رساند وبا دستاني سست ، در آغوشش گرفت.
دستش به جايي بند نبود،مرتب خون را از صورت او پاك مي كرد و با صدايي كه ميلرزيد،تكرار مي كرد:تو را به خدا نفس بكش،،،جان من نفس بكش،،،من بميرم نفس بكش
وتنها چند لحظه ي بعد ،عشقشان جاودانه شد.

***
در پاسگاه راننده ي خاطي را روي صندلي نشانده بودند.
جوانك بلند مي خنديد.
استواري كار كشته از او پرسيد:فهميدي آدم كشتي؟
قهقه ي جوانك بلندتر شدو باهمان حال پاسخ داد:آدم؟؟؟،،،نه بابا ،،،گمانم گربه اي ، سگي ،چيزي بود...
سربازي گفت: فضانورده....سپس پايپ شيشه را نشان داد...

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

در آن قديمترها،شهري بود به نام شهر گندم،مردمان آن شهر به غير از گندم چيز ديگري نداشتند ويا اگر داشتند ،از داشته هاي خود بي خبر بودند.
همه چيز اگر خوب نبود، بدهم نبود.كم كم اش اين بود كه ناني بر سفره داشتند.
تا اينكه وزيركي زيرك طرح خود را با حاكم در ميان گذاشت.
حاكم،كمي فكرش را مزه مزه كرد و دردل با خودش گفت:چه فرقي مي كند اين وزيرك هم مانند بقيه به زودي قباي وزارتش را به ديگري خواهد بخشيد.
وبعد نگاهي به وزير كرد و پرسيد:حالا مطمئن هستي كه چنين چيزي امكان پذير باشد؟
وزير لبخندي زيركانه زدو پاسخ داد :چرا كه نه؟؟؟؟اين مردم تا بخواهند بفهمند چه شده،ما خزانه كه سهل است ،آغل ها يمان را هم با فروش گندمشان از طلا پر كرده ايم.
حاكم دوباره پرسيد:اگر رعيت بفهمد چه؟
وزير با بي اعتنايي دوباره پاسخ داد:خاطرتان آسوده،آب هم از آب تكان نخواهد خورد،تا آن موقع همه جيره خوار خودمان هستند.
حاكم قيافه اي حق به جانب به خود گرفت وگفت:مطمئن باش تا نان گندم لذيذ بر سفره هاهست كسي كاه نخواهد خورد....
وزير تعظيمي چابلوسانه كردو همانطور كه سرش پايين بود،زمزمه وار گفت:جسارتا خواهيم ديد...
فرداي آن روز وزير دستور داد، در شهر اعلان كنند هر كس هرچه مي كارد براي خزانه ي شهر است و بدينگونه همه صاحب منسب خواهند بودو از قصر دستمزد خواهند گرفت همانطور كه درباريان چاق وچله سبيلهايشان چرب مي شودواين مهم را خود وزير تضمين خواهد كرد.
در آن رعاياي بي بهره از دانش تنها چند تن كه به شماره ي انگشتان يك دست نبودند اعتراض كردند و جز آنكه ديگر رعايا سقف خانه هايشان را بر سرشان خراب كنند ،چيزي عايدشان نشد.
طولي نكشيد همه ي شهر، صاحب منسب شدند.
وزير شخصا به پرداخت دستمزد رعييت نظارت داشت وكم كم بهاي گندم را آنقدر بالا برد كه هر كس كاه بر سفره اش داشت خودش را خوشبخت احساس مي كرد.
حالا ديگر مردم شهر گندم در خواب هم سفره اي با بوي خوش نان نمي ديدند...

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,ساعت9:4توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

باورش شايد زيادهم دشوار نبوداما براي من كه به يكباره عاشق مرد متاهلي شده بودم كه در ظاهرلباس واقعييت به تن تمام روياهاي من مي پوشاند،مانند برق گرفتگي تكان دهنده بود.
نه ،اشتباه نكنيد، من از آن دسته زنها نيستم.
من هم به اين شعار كه خدا يكي وعشق هم يكي باور دارم و به هيچ دليلي حاضر به تقسيم مرد زندگي ام با ديگري نيستم.
آنان كه فكر مي كنند اين موضوع ريشه در حسادت ما زنها دارد به گمانم چيزي به نام غيرت را نمي شناسند كه اتفاقا در ما بانوان به مراتب بيشتر از آقاياني است كه در برابر به اصطلاح ناموسشان رگ گردن مي تركانند و درهمان حال دزدكي لطافت پر وپاچه ي ناموس ديگري را محك مي زنند.
بگذريم من تا مدتي فكر مي كردم كه او مجرد است غافل از اينكه سالهاست نام ديگري شناسنامه اش را جوهري كرده است.
شايد فكر مي كنيد،چه دروغ گوي دغلي بوده است كه توانسته مدتها من را اغفال كند؟
بازهم اشتباه مي كنيد.او مرد صادقي بود منتها اينجا همان جايي است كه همه چيز پيچيده مي شود.
او يكي نبود،يعني يكي بود اما يكنفر نبود.
يعني چه؟
ساده است،او آدمي بود با سه شخصيت.
مي دانم باورش دشوار است اما او واقعا سه نفر بود ويكي از آن سه بي آنكه به كسي تعلق خاطر داشته باشد ،عاشق من بود،عاشق من...فقط من ،متوجه ايد كه؟
وقتي اين را فهميدم در وجودم چيزي شبيه سير و سركه مي جوشيد.
خلاصه ،زيادي سرتان را درد نياورم مدتي طول كشيد تا هر سه ي آنها را بشناسم.
يكي متاهل وبه شدت پايبند خانواده وديگري به طور كامل مذهبي.
اما آنكه دوستش داشتم كمي بازيگوش بود.
هرچه كردم كه آن دو تاي ديگر را هم با خودم همراه كنم ،نشد كه نشد.
واين بود كه عشق من مختومه شد.
چون هر سه تاي آنان توافق كردند حق با كسي است كه زودتر ازدواج كرده است و طبيعي بود كه ديگر جايي براي من وعشق من نباشد.
با اينكه ازدواج كرده ام وسه تا فرزند دارم كه هر كدام براي خودشان كسي شده اند اما چه كنم دلم هنوز به دنبال يك لبخند اوست.
آقاي راننده،مي شود به من يك لبخند بزنيد آخر شما خيلي شبيه به او هستيد.
***
در آينه به او نگاه كردم،سن وسالي داشت براي خودش.
با خودم فكر كردم :عشق هم عشق قديمترها.
با قطره اشكي كه از گوشه ي چشمان پيرزن لغزيد نا خود آگاه لبخند زدم.
بقيه ي پولش را نگرفته رفت وديگر اورا نديدم.
عجب حكايتي است شغل ما راننده تاكسي ها....

پايان اميرهاشمي طباطبايي - زمستان 91

+نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:8توسط امیر هاشمی طباطبایی | |