چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

 
لبهايش را به هم دوخته بودند شايد فريادهايش را در سكوت خلاصه كنند.فريادهايي كه با هر زخم در گلو خفه مي شدندوزخمهايي كه بيشتر از جسم روحش را شكنجه مي دادند.
باورش دشوار است اما شمار زخمهايش راخوب مي دانست ،تا حالا سيصدو شصت ويك خط برروي بدنش حك كرده بودند درست به اندازه ي روزهايي كه در چنگالشان اسير شده بود.
واين را از كجا مي دانست؟
از نجواي خبيثانه ي صاحب دستي كه بعد از هربار تيغ زدن خشخاش بلوري اندامش در گوشش زمزمه مي كرد امروز روز چندم است.
بدنش بوي تعفن خوكهاي متجاوز گرفته بودو او تنها به بي گناهي اش مي انديشيد وپاكي داماني كه حالا يكدست سياه شده بود.
وبهاي هربار كرايه ي جسمش ،شده بود يك خط ،يك زخم ولبهاي زمختي كه درگوشش نجوا مي كردند ،امروز روز چندم است.
وبالاخره روز سيصدوشصت ودوم
هرچهار مرد داخل شدند.همان چهاري كه هروز يك تكه از دامانش را رنگ سياه مي زدند.
مرد مسن به يكي از آنها اشاره كرد وگفت:بتراش ،گيسهاي نكبتش را.
هميشه به موهاي لخت بلوطي اش مي نازيد وحالا آنها اين زيبايي باقي مانده را هم از او مي گرفتند.
سرش كه مثل كف دستش صاف شد ،دو جوان ديگر آن را در بين گيره اي فلزي قرار دادند تا اين آزادي كوچك هم به قفس گرفتار شود،همانند دستها وپاهايش.
وبعد نوبتي يك به يك دسته ي گيره را مي چرخاندند تا حدي كه احساس كرد ،درد كاسه ي سرش را ترك مي زند.
مرد مسن به او گفت:هنوز هم نمي داني كه چرا اينجايي؟
اشك چشمانش را مثل شيشه ي بخار گرفته كرده بود،تنها توانست ابرويي بالا بياندازد كه يعني ،نه.
مرد ادامه داد:حالا وقتش شده كه بداني،تو تقاص پدرت را پس مي دهي.پدري كه جگر گوشه ام را از من گرفت وتنها خواهراين پسران را.
امروز روز سيصدو شصت ودوم است درست به تعداد همان روزهايي كه دخترم بعداز بي ناموسي پدر از خدا بي خبرت، خودش را از بالاي بام پايين انداخت و به كما رفت.
امروز روز سيصدوشصت ودوم است،مي فهمي؟، روزي كه قلب دخترم ايستاد.
يكي از جوانان،كوچكترينشان به گوشه اي رفت و زانوي غم به بغل گرفت و زار گريست.
مرد مسن بر سر جوانك فرياد زد :بلندشو ديگر زمان عزاداري تمام شده
سپس دستي بر سردختر كشيد وگفت:موهاي رعناي من را هم تراشيده بودند درست مثل الان تو.
وسپس آنقدر گيره را محكم كرد كه جمجمه ي دخترك ترك خورد و گل رز سفيد رنگي با رگه هاي قرمز از آن شكوفا شد.
بيچاره دخترك،لبهايش را به هم دوخته بودند تا فريادش را در سكوت خلاصه كنند وبه همين دليل بود كه نتوانست بگويد:آهاي من يتيم هستم،هيچوقت پدري نداشته ام.

امير هاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت5:15توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

سايه ها مثل اشباحي مي مانند كه گاها بي صدا و خاموش ما را تعقيب مي كنند.
آيا كسي از راز انها با خبر است؟
كسي هست كه باور ساده لوحانه ي عوام را درباره ي اين موجودات بي وجود به ظاهرعاري از خطر رد بكندوبا صدايي بلند بگويد ،سايه ها قاتلين خونخواري هستند كه هر لحظه وهر كجا مي توانند مارا با دندانها وچنگالهاي اره مانند شان سلاخي بكنند.
افسوس آنان كه مي توانند شهادت بدهند خود قربانيان بيچاره اي هستند كه با زجري مافوق توان بشري قطعه قطعه در نا كجا آبادهاي دور از ذهن ما در زير غبار فراموشي مدفون شده اند.
حالا كه اينجا هستم وسوزش دردناك فروشدن استخواني دندان سا را در گوشت واستخوانم احساس مي كنم ،تنها توان اين را دارم كه خودم را با نا سزا آرام كنم.
اي كاش معني طلسم سايه ها را مي فهميدم،من هرگز كليد معماي وحشت را به اين آساني در دست نداشته ام.
آخر چرا؟چرا بايد پا در خانه اي بگذارم كه هيچ كس از آن خارج نشده است.خدا بيامرز پدرم راست مي گفت:پسر قبل از آنكه مرد بشوي سرت را به باد خواهي داد...
اين جمله ي او مانند پتك بر سرم فرود مي آيد ودرد مثله شدن كندم را صد چندان مي كند.
در اين خانه كه تمام ساكنينش را بلعيده است تنها هستم،نه ،تنها نيستم، اگر اين سايه هاي سرد و بي وزن را هم حساب كنيد.
كم كم احساس مي كنم ،چشمانم دارند سياهي مي روند.بايد مقاومت بكنم ،من هنوز زنده هستم.
اي كاش دوربين خبرنگاريم اينجا بود شايد با چند فلاش ساده لختي از شرشان راحت مي شدم اما نه، اين دستان ديگر ناي فشردن يك كليد كوچك را هم ندارند.
به لبخند دخترك صفحه بندتازه وارد فكر مي كنم ،حتي شيريني بوسه هايش هم در برابر تلخي اين لحظات پرچم سفيد به دست مي گيرند.
چقدر احمق بودم،همه گفتند اينجا نبايد بيايم ،حتي آن پيرمرد كلاه نمدي ديوانه،حالا مي فهمم او يك چيزهايي ديده بود.
_آقا آنجا از ما بهتران دارد ،آنها تو را خواهند خورد ،آنها همه را مي خورند،ها ها ها هاها
چقدر خنده اش منزجر كننده بود،خنده اي زشت و كهنه و ترسناك درست مثل همين خانه ي اربابي خارج از روستا.
اي كاش اين سايه ها كمي زبان آدم را مي فهميدند،خداي من درد چقدر تحقير آميز است ،مرد را مثل كودكي ترسيده كه شلوارش را خيس مي كند ،از پا در مي آورد،اگر كسي من را ببيند خواهد گفت:خرس گنده مثل دختربچه ها اشك مي ريخت و ضجه مي زد.
و اي كاش اينقدر قوي نبودم كه اينهمه را تاب بياورم ،اين هيولاها گوشت را با استخوان مي جوند.
خدا را شكر بازهم ماه تابيد،دارند فرار مي كنند.
خداي من چقدر چهر ه ي اينها زشت است.اينها درست مانند،
نه ، نه ،ابرهاي لعنتي ،آآآآآآآآآآخخخخخخخخ
امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:33توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

_شب اينجا به جاي عبور ماشين از خيابان تنها با واق واق سگ و زوزه ي شغال با تو حرف مي زند.خوش شانس كه باشي آواز جير جيرك هم هست.نترس،هوايي نمي خواهد بشوي ،چند شب كه بگذرد ،به اين چيزها عادت مي كني.خدارا شكر ساكنان اينجا بي آزارتر از اهالي ده هستند.فقط يك چيزديگر،هرچه مي كني حرمت آن درخت پير را داشته باش. مي گويند...اصلا بي خيال اين حرفها، فقط مراقب همه چيز باش.
پيرمرد چند قدمي دور شد اما باز به سمت جوان بازگشت و با خواهشي پدرانه گفت:به خصوص آن درخت.
جوان بي خيال ازهمه جا، سايه ي طولاني وخميده ي پيرمردرا كه كم كم محو مي شد،با نگاه دنبال كردو وقتي از رفتن پيرمرد اطمينان پيدا كرد به سمت درخت كهنسال قبرستان رفت،درختي كه مردم در قديمترها حرمت بسياري براي آن برخوردار بودندو اين از پارچه ها وآينه هاي كه به ان گره زده واويزان كرده بودند كاملا پيدا بود.
جوان با دست بر تنه ي خشكيده وزمخت آن كوبيد وگفت:مي گويند تو روح داري درست است؟
شايد هم ازما بهتران در تنه ات جا خوش كرده اند؟
چه شده؟؟زبان نداري،ايرادي ندارد در عوض من تا دلت بخواهد زبان دارم.
چه گفتي؟تشنه ات شده است؟باشد،باشد الان سيرابت مي كنم.
وبعد زيپ شلوار خود را پايين كشيدو كليه هايش را صفا داد.
شب زودتر از آنچه كه فكر مي كرد،از راه رسيد،گويا در روستا خورشيدهم پا به پاي اهالي خسته مي شود وترجيح مي دهد زودتر به خانه بازگردد.
جوان براي خودش چهار عدد تخم مرغ نيمرو كرد و با نان تازه ودوغ وپياز به جانش افتاد.به قول خودش ،يك شام حسابي.
_يا بسم ا... اين صداي چي بود؟؟؟؟
لقمه ي دوم كوفتش شد.صداي غرش مهيب دوباره تكرار شد.اين بار احساس كرد زمين هم مي لرزد.
_يا خدا ،زلزله...زلزله
جوان با فرياد بيرون دويد.
با آنكه هوا ابري بود،همه جا روشن تر از آن چيزي بود كه فكر مي كردوساكت تر از آنچه كه پيرمرد گفته بود.
_آيا توهم زده ام؟قبرستان است ديگر
دوباره به اتاق بازگشت و در همان حال در دل به كسي كه كارخانه راكنار قبرستان ساخته بود ناسزا مي گفت:آخر اينجا هم شد جا؟،اين هم شد شغل؟،معلوم نيست نگهبان كارخانه ام يا مرده هاي توي قبر.
دوباره زمين لرزيد، به كنار پنجره رفت.
_خدايا درخت پير آتش گرفته است،بايد كاري بكنم،اما نه بگذار بسوزد درخت بي مصرف.
با لذت مشغول تماشاي سوختن درخت شد.
اما نا گهان احساس كرد كه همه چيز با آنچه كه فكر مي كند،متفاوت است،به سمت در اتاق دويد تا به بيرون فرار كند اما انگار كسي در را قفل كرده بود،پنجره هم حفاظ داشت،نه، فرار ممكن نبود،خواست فرياد بزند،اما انگار بختك به جانش افتاده بود،صدايش....
فرداي آن شب كارگران و چوب برها به كارخانه باز گشتند،پيرزني سلانه سلانه به سمت درخت پير رفت ،با احترام برگ سبزي از آن را چيد و در گوشه ي روسري فيروزه اي اش گره زد.
سر كارگر كنجكاواز دوتن از كارگران پرسيد:پس نگهبان جديد كو؟
يكي از آنها پاسخ داد:لابد خوابيده
وديگري با خنده گفت: شايد هم فرار كرده ريغو
سركارگر به سمت اتاق رفت ،دستگيره ي در را چرخاند،در اتاق باز بود،همه چيز عادي به نظر مي رسيد الا جنازه ي سوخته ي جوان!!!!!

امير هاشمي طباطبايي-زمستان1391

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:6توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

يكباره از هيچ شروع مي كني و آنقدر ميسازي كه دنيايي مي شود براي خودش.
آن وقت موهاي سپيدت بي آن كه باطريشان تمام شود ،يكبند در سرت نويز مي اندازند كه اي آقا ،پير شدي ها.
تو هم مي ماني سرگردان كه با كدام رنگ طبيعي نمايي مي شود ،جواني نخ نما شده ات را ظاهر سازي كرد.
وتازه اينكه هرچه سنت بالاتر مي رود معشوقه هاي منتخب كم سن وسالتر مي شوند.
ديگر داشت پا در هفتاد مي گذاشت اما هنوز هم سرحال بود به خصوص از وقتي كه ايالات پيوندي را فرستاده بود پيش عمو سام آب وهوايي تازه كنند.
دو ساعتي مي شد كه وافور سوزن طلايش را در كيسه ي چرمي اش گذاشته بود اما همچنان كبك اش خروس مي خواند.
تلفن را برداشت و به معتمدش زنگ زد.
_امشب چه داريم؟
_آقا باب ميله ...
_فسيل كه نيست ؟عينهو قبليه
_نه آقا خانه ي پرش هجده هست،،،هجده، درست گفتم؟،،،حله آقا
_دير نكنيد منتظرم.

***
انعكاس تصوير نيمه برهنه ي دختر بر روي استخر،ماه را به بازي گرفته بود.
پيرمرد دستي بر صورت دخترك كشيد و گفت:تا به حال اينقدر خسته نشده بودم.
دختر چشمكي زد و گفت:بيخود ي اسمم شراره نيست و بعد با لحني كنجكاو ودلسوز پرسيد:تنها زندگي مي كنيد؟؟؟سخت نيست؟؟؟تنهايي
پيرمرد آهي كشيد وپاسخ داد:نه چندان
دختر گفت:معلومه خيلي شجاع هستيد،من جاي شما بودم شبي صدبار سكته مي كردم.
پيرمرد دخترك را محكم در آغوش فشرد و گفت:تنهاي تنها هم كه نيستم ،اينجا يك نوكر جوان دارم و چند تا سگ،البته نيازي نيست بترسي الان در قفسشان هستند.
دختر برخاست واز نوشيدني گرانقيمت روي ميز دو گيلاس را لبالب پر كردو در حالي كه يكي از آنها را به سمت پيرمرد گرفته بود،گفت:من كه هنوز دلم مي خواهد ،تو چطور؟و سپس نوشيدني اش را مزه مزه كردو در همان حال دست بر پوشش ناچيز خود برد.
پيرمرد گيلاس خود را در دست گرفت وبا نگاهي حريص اما مردد به دخترك كه حالا از بند آن چند تكه پارچه هم خلاص شده بود، خيره شد،اين اولين تن فروشي بود كه انگار پوست چروكيده اش او را آزار نمي داد،با خودش فكر كرد ،چرا كه نه؟اين روزها جوانان به دنبال پيرمردهاي پولدارند ،كه هم همسرشان باشد وهم پدرشان،درست يكي مثل خودم و با همين فكر ولبخندكثيف فاتحانه اش ،نوشيدني اش را يك نفس سر كشيد.
دخترك با آغوش باز به سمتش آمد ،پيرمرد احساس كرد دنيا دور سرش مي چرخد،خب طبيعي بود ،ديگر توان جواني اش را نداشت چشمانش را بست تا طعم بوسه ي دخترك را بهتر مزه كند،كه يكباره احساس كرد دستان ظريف او آنقدر ها هم ضعيف نيستند.
دست و پا زدن پيرمرد در آب زياد به درازا نكشيد ،نوشيدني كار خودش را كرده بود.
جنازه ي پيرمرد روي آب شناور شده بود،كه سرايدار با دو ساك نسبتا بزرگ به سمت دختر آمد.
دخترك با سرعت هر چه تماتر لباسهايش را مي پوشيد ودر همان حال از سرايدار،پرسيد:چقدري كاسب شديم؟
وسرايدار پاسخ داد:آنقدر كه تا آخر عمر خوش باشيم،بجنب بايد برويم....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت21:28توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

تا به حال به اين فكر كرده ايد كه يك تخم مرغ را از يك سوراخ سوزن رد كنيد؟
اين داستان چيزي شبيه به همان است،منتها كمي دشوار تر ،يعني در حدود ردكردن ،اي بابا ،بي خيالش،اگر از من بپرسيد،به شما پاسخ خواهم داد ،غير قابل باور است.
اما ...................هست،وجود دارد،باور كنيد.
شايد هم دارم مبالغه مي كنم.
بهتر است خودتان داستان را بشنويد تا حرفهاي من را كه گاهي خودم هم دور خودم مي چرخم كه كدام راباور كنم،قضاوت كنيد.
آن روز سوار بر ماشين، در اتوبان، يك ريز گاز مي دادم ،كه يكباره ماشين عطسه اي كرد و در جا ايستاد.
واي ،خدايا اصلا حواسم به عقربه ي بنزين نبود.
با هر زحمتي كه بود ماشين را به كنار اتوبان هل دادم و به انتظار كمك ايستادم.
اما مگر در اين زمانه كه بنزين سربي توليد وطن به قيمت خون آدم مي سوزد و بعد از پول ،قاتل جانمان مي شود،كسي يك نيش ترمز هم محض رضاي خدا به ما لطف مي كند؟؟؟؟چه برسد به يك قطره سوخت.
در حال فحش دادن به زمين وزمان بودم،كه او از راه رسيد.
جواني ساده پوش،با چهره اي كاملا معمولي كه گمان كردم به خاطر اينكه شپش در جيبش قاپ مي اندازد،رنج پياده روي از تهران به كرج را به جان خريده است.
با يك سلام ،صاف رفت سر اصل مطلب:بنزين تمام كرده اي؟؟؟
-آره لا مصب
لبخندي زدو گفت:اينكه مشكلي نيست،آن دست اتوبان پمپ بنزين است.
بي اختيار آن سمت را نگاه كردم ،چيزي پيدا نبود.
گفتم :چيزي كه پيدا نيست،تازه مگر مي شود با اين سرعت ماشينها به آن سمت رفت.
دوباره مثل قبل لبخند زدو پاسخ داد:نترس
نفهميدم كه چه شد؟دستم را گرفت وبا هم از عرض اتوبان رد شديم ،حتماشنيده ايد كه وقتي مي خواهند بگويند فلان خيابان شلوغ است،مي گويند عينهو اتوبان،اما آن دقايق اتوبان مثل جاده هاي كويري كه سال به سال رد يك چرخ ماشين به خود نمي بينند ،خلوت شد.
خلاصه ،بنزين را در باك ريختم وبراي قدر داني دست در جيب كردم و مقداري پول به سمتش گرفتم.
در همين مدت كوتاه لبخند ش را از بر شده بودم ،باز هم همان لبخند را تحويلم داد و گفت:براي پول كمكت نكردم.
هرچه كردم،پول را نپذيرفت.
گفتم حداقل بگذار تا جايي برسانمت،با همان لبخند ،قبول كرد.
در راه برايم تعريف كرد كه عاشق است ،اما نه از آن عشقهاي آسماني بلكه عاشق دختري بر روي همين زمين خودمان ،همين دور و اطراف،حالا هم از قم ،زادگاهش ،راه افتاده تا به ديدن معشوقه برود.
درباره خيلي چيزها حرف زديم حتي به من گفت،اگر يك انگشتر عقيق با فلان مشخصات به دست كنم ،در خيلي از گره هاي زندگيم گشايش خواهد بود.
بين باور و عدم باورش دست وپا مي زدم كه دوباره لبخند زد وگفت:اينجا نگهدار بايد پياده بشوم.
با تعجب پرسيدم:اينجا؟؟؟خانه ي دوست اينجاست؟؟؟؟
سري تكان داد و گفت:نه ،اينجا كسي به كمكم نياز دارد.
هر چه نگاه كردم كسي را نديدم.
ناچار جلوتر رفتم و كمي دور تر ايستادم،كنجكاوي بدجوري قلقلكم مي داد.در آينه دقيق شدم ،آرام ايستاده بود و انتظار مي كشيد،چند دقيقه ي بعد ،چرخ يك ماشين پنچر شدو در كنار پاي او ايستاد،راننده پيرتر از آن بود كه بتواند چرخ پنچر را با زاپاس سالم عوض كند.جوان جلو رفت و طولي نكشيد كه ماشين بازهم آماده ي حركت شد.
گذر جوان و پير مرد را از كنار خود ديدم.هنگام عبور جوان دوباره به من لبخند زد.
نميدانم شايد باورش ساده تر از آن چيزي باشد كه گفتم وشايد من اشتباه كرده ام ،خدا بهتر مي داند....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت17:47توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

معامله ي سختي بود.
دختر نمي دانست كه چه بايد بكند.
يا بايد قبول مي كرد ودر ازاي داشتن موهاي جادويي وكشيدن هر تابلو يكسال از عمر خود را مي داد ويا به جاي اين يازده سال باقي مانده از عمرش،شصت سال ديگر زندگي مي كرد اما بي آنكه حتي روياهايش هم به هنر راه يابند.
الهه ي هنر نگاهي به او كرد و عجولانه گفت:زودتر تصميم ات را بگير من تا آخر دنيا وقت ندارم.
دختر از عاشق اش پرسيد: تو كدام را مي پسندي؟؟؟
پسر چيزي براي گفتن نداشت،جز اينكه گفت: من بي تو مي ميرم.
دختر لبخندي به او زد وانتخابش را آرام در گوش الهه ي زيبا نجوا كرد.
از فرداي آن روز دخترك هر صبح موهايش را در دل رنگ غسل ميدادو بر بوم مي كشيد.
وعاشق بيچاره هربار اورا شبيه به يكي از ماههاي فصول سال ،نقش بر بوم ميديد.
وهر چند پسر پا به پاي دختر آب مي شد،اما اين دختر بود كه روز يازدهم او را براي هميشه تنها گذاشت.
لحظات آخردخترك با آخرين رمق هايش به پسر گفت: حالا يازده ماه از سال مرا داري مثل روز اول بي آنكه پير بشوم،اي كاش فقط يكسال ديگر ....
فرداي آن روز پسرك بومي پاكتر از سپيدي برف ونور تهيه كرد و در كنار يازده تابلوي ديگر به ديوار آويخت.
در گوشه ي بوم نوشته شده بود:اينهم اسفند تو....

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت1:26توسط امیر هاشمی طباطبایی | |