چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

سلام .
خواهش مي كنم صبر كنيد،فقط چند لحظه.
من شما را مي شناسم؟
نه ،صبر كنيد،شما بايد ،شما بايد آقاي ،،،،آقاي اگزوپري باشيد؟ درست است؟ درست گفتم؟
سلام آقاي اگزوپري،حال شما،چه شد از اين طرفها،آنطرفها خوش مي گذرد؟
گمانم هر چه باشد ؟بهتر از اين طرفهاست.
نه،
خواهش مي كنم از او نپرسيد.
نمي توانم بگويم.
شما چقدر اصرار مي كنيد.
باشد،باشد تسليم.
اما همه چيز به پاي خودتان.
مي گويند تاجر شده است، اماچند وقتي مي شودبه سياره اش بازگشته،شنيده ام گل سرخ محبوبش را چيده و دانه دانه گلبرگها ي لطيفش را جدا كرده است،گويا يكي در ميان مي گفته:
دوستم دارد.
دوستم ندارد.
براي چه كسي؟
خب معلوم است ديگر ،همان گلي كه پر پر كرد.
باور كنيد خودش بوده ،همان شازده كوچولوي محبوب شما
صبر كنيد ،كجا؟
آنهم خداحافظي نكرده.

امير هاشمي طباطبايي-بهار92

+نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,ساعت9:1توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

 
با چشمهاي ورقلمبيده اش ذل زده بود به من ،دلم به حالش مي سوخت اما چاره اي نداشتم ،حيوان محبوب وخانگي ام گرسنه بود واين قورباغه ي چاق بايد خوراك يك هفته اش ميشد.
با احتياط از روزنه اي كه در سقف محفظه ي شيشه اي تعبيه كرده بودم ،قورباغه را كه دست وپا مي زد به داخل انداختم انگار حيوان بيچاره حضور اجل را احساس مي كرد.
در آن محفظه ي شيشه اي قورباغه خودش را به گوشه اي رساند و بي حركت نشست ،واين بار به آن خزنده ي بزرگ خيره شد،شايد اين تنها كاري بود كه از دستش ساخته بود .
افعي عزيزم به آرامي به سمتش خزيد و دريك چشم به هم زدن او را در بين دندانهاي سمي اش ،گرفتار ساخت.
زن جوان با ديدن آن صحنه بدنش شروع به لرزيدن كرد.
با خنده به او گفتم:صحنه ي با شكوهي بود ،نه؟؟؟؟
دوباره لرزيد،نجوا كنان گفت:چندشم مي شود.
روسري اش بر روي شانه هايش افتاد ،بي اختيار،دست برد تا آن را بر سرش بكشد،كه ناگهان نگاهي به من كردو پشيمان شد ،به سمتش خزيدم،با حالتي آميخته از شرم وترس به بلعيده شدن قورباغه نگاه
مي كرد.اولين دكمه ي مانتو را كه باز كرد دستش را گرفتم.از او پرسيدم:اولين بارت هست يا؟؟؟
حرفي نزد.
تنها با چشمان درشتش به من خيره شده بود.
كمي مكس كرد وگفت: آقا ناصر من ديرم شده است همينجا خوب است يا به آن اتاق برويم.
پرسيدم :چقدر خواسته بودي؟
_پشت تلفن ،توافقمان چهل هزار تومان بود ،فراموش كه نكرده ايد؟
آهي كشيدم و گفتم :نه ،بيا اين صدهزار تومان ،بگير وتا تصميمم عوض نشده برو.
اولش مردد بود اما بعد با چنان سرعتي پول را گرفت و از خانه بيرون رفت ، كه فكر كردم تمام اين اتفاقات در رويا پيش آمده است ،چند دقيقه ي بعد هم خانه اي من با عجله وارد شد و اتاق هاي خانه را جستجو كرد.بعد با گوشي همراهش شماره اي گرفت،اين صدارا مي شنيدم:دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است.
از من پرسيد:سياوش،مهمان من نيامد؟
پاسخ دادم :نه،راستي ناصردير آمدي ،قورباغه را به افعي دادم.
رويم را از او برگرداندم ولبخند زدم...

امير هاشمي طباطبايي_بهار 92

+نوشته شده در دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:,ساعت11:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

مدتها بود كه پيرمرد مي ديد،درختان باغ خشك شده اند ،به جز يكي ، پيردرخت سيب سرخي كه هنوز بر روي ساقه ي خشك و پوسيده اش ،طرحي از شاخه هاي جوان نقاشي كرده بود،آن هم پر از سيب هاي چاق و آبدار.
دستي بر صورت چرو كيده اش كشيد،غريزه اش به او مي گفت ،خيلي زمان از دست داده است.
با شتاب ته مانده ي نيرويش را جمع كردوبه كنار طاقچه رفت،مخمل روي قاب عكس را كنار زد ،به همسرش وقت به خير گفت وبعد از معاشقه اي كوتاه دوباره پارچه را روي قاب انداخت.
از گوشه ي اتاق ،سبد حصير ي نسبتا بزرگي را برداشت و با پوشيدن گالشهاي پاره اش قدم زنان به وسط باغ رفت.
درخت سيب شاخه هايش را به سمت او دراز كرده بود،پيرمرد با وسواس كودكانه اي ،سيب هاي رسيده را جدا مي كرد و در سبد مي گذاشت.
سبد كه از سرخي سيب ها لبريز شد،خورشيد وسط آسمان بود،پيرمرد دانه هاي درشت عرق را از پيشاني اش پاك كرد ،همانجا پاي درخت دراز كشيد و دل به چرت بعد از كار داد.
هنگام غروب ،غرش موتور يك چهار چرخه ي دوده زده در كوچه هاي روستاي متروك پيچيد.
زن ميانسال رو به شوهرش كرد و گفت :من پياده نمي شوم خودت برو و بياورش.
مرد مي دانست اصرار فايده اي ندارد ،از ماشين پياده شدو به داخل باغ رفت.
زن مدتي با رژلب جديدش بازي كرد ،اما فرياد شوهرش او را ناچار به ترك جايگاه گرم ونرم خود كرد.
زن به سختي خودش را به كنار شوهرش رساند ،حتي پالتوي گرانقيمتش هم نزديك بود پاره شود.
مرد ،پاي درخت خشكيده زانو زده ، جسم نحيف پيرمرد را در آغوش گرفته بود.
_ميبيني زن بي پدر شدم.
زن حوصله ي اين اشك و آههاي بيهوده را نداشت ،تنها زير لب پرسيد:در اين سياهه ي زمستان و در دل اين همه برف و يخ وگل، پيرمرد ديوانه با سبدي خالي،اينجا چه مي كرده،اصلا به من چه؟
وتنها درخت سيب پير شاهد بود ،لذت چیده شدن عاشقانه ترين بيت هاي شعرزندگي پیرمرد را.....

اميرهاشمي طباطبايي-بهار 92

+نوشته شده در دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:,ساعت11:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |