دخترك مثل بيد مي لرزيد.اولين بارش نبود،اما اين غول بياباني . بيصدا نفس عميقي كشيدوبا خيال پرداخت شهريه ي دانشگاه به خودش جرات داد. مرد آرام سرش را بالا آورد وهمانطور نگاهش از پا تا صورت دخترك را لاجرعه سر كشيد. صورتش شبيه به كسي بود كه سالها دلش مي خواست او را زنده زنده آتش بزند.همان كسي كه يكباره تركش كرده بود.زخم عفوني سالها پيش سر باز كرد. لحظه اي فكر كرد، كمي آتش بازي حالش را بهتر مي كند. بلند شد.دستش را در رودخانه ي آرام گيسوي دختر فرو كرد وبعد ناگهان رودخانه را بر آشفت و زلالي اش را با گل خشونت ،برهم زد. نمي دانم تا به حال كره اسبي را ديده ايد كه يال بلندش را بگيرند وبازور به سلاخ خانه ببرند. در آن ويلاي بيرون شهر صداي انفجار توپ راهم كسي نمي شنيد چه برسد به فريادهاي خفه ي گلي معصوم اسيردر پنجه ي گردبادي وحشي. چندساعت بعد دخترك همچنان نيمه بيهوش ،مثل ماري كه مورچه ها به زخمش حمله كرده باشند به خودش مي پيچيد.مي دانست كه نبايد ناله كند ،تا فردا راه زيادي نمانده بود نبايد تا قبل از طلوع خورشيد بيرونش مي كردند. مرد دوباره بازگشت بازهم دلش آتشبازي سال نو مي خواست اما دخترك بيچاره با مرده فرقي نداشت. كمي نوشيدني سر حالش مي آورد،هر دو را سر حال مي آورد. به سمت ليوانهاي روي ميز رفت در بين لباسهاي پاره پايش به چيزي گير كرد،تعادل نداشت اما نه انقدر كه زمين بخورد،با سر داغ خم شد و كيف دخترك را برداشت،فضولي اش قلقلكش ميداد. نگاهي به دخترك كرد،يادش آمد نامش را نمي داند.چشمهايش مي دويدند به زور كارت دخترك را خواند،وجودش آتش گرفت. _نه اين امكان ندارد...آيا او از من است؟؟؟؟ وبازهم كسي صدايي نشنيد،حتي صداي فرياد دو گلوله را. ((اميرهاشمي طباطبايي-تابستان-92))
يك لحظه ايستاد . خواست به پشت سرش نگاه كند اما منصرف شد.با هرقدم صداي نفسهايش بريده تر مي شد نداما نه به آن اندازه كه كارد اين دنيا دست احساسش رابريده بود.
به قول خودش:دنيايي متورم تر از انديشه هاي واهي وبه قول بعضيها منطقي.
دنيايي كه هميشه سايه ي پشت پاشنه ي پايش بود.
منطقش را زير و رو كرد،حالا فقط يك چيز بود وآن اينكه قدم بعدي را هم بردارد.بي آنكه فكر كند زير پايش خالي مي شود يا نه.
- صبر كن ،نرو
صاحب صدا را مي شناخت.تا همين يكساعت پيش فكر مي كرد بي او همه چيزتمام خواهد شد.مكثي كرد.اما قدم هاي بعدي را تندتربرداشت.
چه وزنه ي سنگيني بود اين دنيا.
به خيابان رسيد،حجم قوطي هاي فلزي بي خيال از همه جا مي تاختند.كلاهش را تا پيشاني پايين كشيد، سر به زير، دل به خيابان زد.
_تو را به خدا صبر كن
ديگر دير شده بود واو از خيابان گذشته بود.ناگهان صداي برخورد ي شديد، همه چيز را در جاي خود ميخكوب كرد.خواست بازگردد اما مي دانست ،آن كسي كه در خيابان دراز به دراز افتاده،ديگر بلند نخواهد شد.اين را سايه هاي دور وبرش همهمه مي كردند.سيگاري روشن كردوباز هم، قدمهايش را تند تر و تندتر كرد.مثل قطاري وحشي كه فرار كرده باشد.چند كوچه آنطرفتر ،فهميد،ديگر دنيا با اونيست،دنيا در همان خيابان ايستاده بود،يخ زده بود،سنگ شده بود.بي آنكه......
امير هاشمي طباطبايي-تابستان 92
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |