چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

دنیای کرایه ای...(آریو بتیس)
باد سردی بازوهای برهنه اش را چنگ میز د.حس پوشیدن لباس گرم را نداشت.در کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده بود و به آواز دریا گوش می داد.
امشب دریا با آسمان قهر بود وگر نه می شد در چهره اش بازتاب ستاره ها را تماشا کرد.
بدجوری دلش گرفت.
شانس آورد که مهتاب به موقع به دادش رسید.
انگار ماه ،از لابه لای ابرهای بی خواصیتی که نای باریدن هم نداشتند،روزنه ای پیدا کردوبا ستونی از نور بین دریا و آسمان واسطه ی آشتی شد.
کمی صورتش را چرخاند،مرد بی خیالتر از ماهیها در خواب بود.
همیشه همینطور بود،تمام مشتریهایش چند ساعتی به صبح مانده خوابشان می برد واو بود که در فراموشی، بیدار می نشست وقالی تنهاییش را رج می زد.
با خودش گفت: این هفته را شانس آوردم،پول نقد،ویلای زیبا ،غذای خوب.این پیرمرد هم مهربان به نظر می رسد،شاید اگر کمی بیشتر مایه بگذارم ،موقت را دائم کند.
مثل دختر بچه ای بازیگوش ،برای لحظاتی کوتاه خیال بافی کرد، افسوس که قاب عکس روی میز آرایش ،مثل موج سنگین دریا ،قصر ماسه ای اش را ویران کرد.چقدر زن کنارپیر مرد، شبیه مادرش بود.مثل گذشته،تن به حقیقت داد.
یادش آمد اینجا همه چیز کرایه ای است ،همسرش،ویلایش ،تختخوابش وحتی خودش.

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت21:24توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

((الهه ی نور))
در خواب دیدمش...
الهه ی نور را می گویم.
آرام وپرغرور ایستاده وخورشیدرا در دستش گرفته بود.
چنان دلفریب واثیری می نمود که هرچه توصیف داشتم در برابرش ناتوان بود.
سرش را کمی به سمت من متمایل کرد.
هرم دلپذیرش را در صورتم احساس کردم.
بدنم سست شد .
قلبم مثل طبالی زبر دست کوبیدن گرفت ومن آهنگ دوستت دارم را می شنیدم.
آرام مثل نسیم به طرفم آمد.
چنان قدم برمی داشت که انگار گلبرگ نیلوفر بر روی آبی برکه می لغزد.
چشمهایش را به چشمهایم گره زدوشیرین ترین لبخند دنیا را در کامم ریخت.
نفهمیدم که چه شدبی اختیار در آغوشش غرق شدم.
با بوسه اش دیگر سنگینی بدنم را احساس نکردم.
حالا سالهاست که بسترم از من تهی است.....

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت14:10توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

 

تک درخت...(آریو بتیس)

افکارم به صورتم شلاق می زنند.دارم مثل همیشه خودم را مجازات می کنم.
جرمم را نپرسید.بالاترین گناه من ،وجود خودم است که در بیابان بی آب و علف دور از بوسه ی ابرهای آسمان روییده ام.
این تمام چیزی بود که بر کاغذ مچاله شده ی سیگارش نوشت،سپس برخاست ،آن وقت صبح در پارک به جز پاییز و چند کلاغ ،کس دیگری نبود.حتی خورشیدهم با بی میلی رو نشان می داد،لحاف چرکتاب خاکستریش را دورش پیچیده بود تا زیاد نور و گرمایش هدر نرود.
مرد می دانست ، آنجا ایستادن گره ای از مشکلاتش باز نخواهد کرد،آرام وسنگین گام برداشت،وهربار که پایش را فرود می آورد،صدای ضجه ی برگی فرتوت بر سرش آوار می شداماگوشهایش آنقدر از حرفهای بیهوده پر بودند که جایی برای اعتنا به این عجز ولاوه ها نداشته باشند.
به خصوص اینکه چند ماهی میشد،ناشر پیر مرده بود وجوانی که جایش نشسته بود،حرف آخر را زده بود.
_حضرت استاد دیگر برای این چیزها خواننده ای وجود ندارد،می فهمیدکه؟،کمی فیتیله ی آن موضوعات را بالا بدهید بد نیست،می فهمید که؟....درد را همه می دانند،آن چیز که عیان است...می فهمید که؟...
در انتهای پارک ،دخترکی معتاد در برابرش دست نیاز دراز کرد.دستی در بین موهای نقره ای اش کشیدو به چشمهای عاری از زندگی آن موجود بیچاره خیره شد و سپس تنها داراییش را که یک اسکناس دوهزار تومانی بیشتر نبود،به او داد.
دوباره به راه افتاد،اینبار با هر قدم ،بیشتر از دور و برش دور می شد آنقدر دور که حتی جوانی اش ،عشقی راکه به خاطر هدفش ، دوران خوش کودکی اش وآغوش مهربان وبی منت مادرش را که در غبار ثانیه ها گم کرده بود،لمس کرد.
گاهی از خودش می پرسید:بهتر نبود راه دیگری را انتخاب می کردم؟
اما پاسخی به خودش نمی دادیا شایدپاسخی نبود که به خودش بدهد.
آسمان که دست ودلباز شدفرصت خوبی بود که کسی اشکهایش را نبیند،در آن همهمه وشلوغی که هرکس با سرعت به دنبال جایی برای فرار از باران می گشت ،با فراغ بال ،یک دل سیر با ابرها همراهی کرد.
لباسهایش خیس وسنگین شده بودند اما گامهای سنگینش خیال ایستادن نداشتند.هرگام را به دنبال گام بعدی روانه می کرد وآنقدر رفت تا شهر را با مردمان خودخواه و همیشه گرسنه اش پشت سر گذاشت.
سر سبزی آن حوالی تنها توهمی بود که از دوران کودکی برایش به یادگار مانده بود.حواسش را که جمع کرد تنها یک تک درخت خشکیده را در دور دستها دید.
با آخرین رمق هایش خودش را به تنه پوسیده ی درخت رساند و پشت به درخت تکیه داد ونشست.
خورشید سست وکرخت ،داشت کم کم بساطش را جمع می کرد.
بعدها شنیدم که اوهم همراه با تنه ی درخت موریانه زدو ازدرون تهی شد...

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز 91

 

+نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت10:34توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


چاقو را زیر نافش گذاشتند وبه آرامی تا زیر گلویش را پاره کردند .
درد فراوانی که در و جودش پیچیده بود با شکافتن قفسه ی سینه اش در گلو خفه شد.
تازه اگر می خواست فریاد بزند کاری از دستش ساخته نبود زیرا چسب پهنی که بر دهانش زده بودند اجازه ی نفس کشیدن هم به او نمیداد چه برسد به فریاد.
در طول مدت شکنجه تنها از خود می پرسید :آخر چرا من؟
شاید امسال تولدش خوش یمن نبود.آخر دو روز پیش وقتی که می خواست هفده شمع روی کیک اش را فوت کند یادش رفت آرزویش را در دل تکرار کند.
نه این خیلی دلیل مسخره ای است بچه های امروز عاقل تر از این هستند که به خرافات ایمان داشته باشند.
پس چه؟
ناگهان در سرش پیچید:
شاید اینها زیر سر پدرام باشد؟آری ،ممکن است،من بد جوری دلش را شکستم.خب ،آخربهرام، برادر ش ،خوشتیپ تر و منطقی تر بودوبرخلاف او که یک نوجوان دست وپاچلفتی بیشترنبود ،مردی بود برای خودش.
در باورش ،چه چیز بیشتر از یک دوست پسر های کلاس می توانست چشم الهام ،دختر خاله اش رااز حسادت بترکاند.درست مثل حالا که مردمک چپ اش را با سیگار متلاشی کرده اند.هر چند که الهام چادرش را محکم چسبیده و گفته بود:اینها برایم افتخاری ندارد.
کمی جدی تر از خودش پرسید:یعنی واقعا باور کنم که کار پدرام است؟
اما نه با اینکه در جلوی چشمانش برادر ش را بوسیده بودم وقتی که پایم پیچ خورد مثل مرغ سر کنده برایم بال بال زد.
او دل کشتن یک سوسک راهم ندارد،بی عرضه.
خون گلویش با فشار و صدایی شبیه خر خر دهانش را پر کرد .افسوس که دهانش بسته بود ونمی توانست آن را به بیرون پرتاب کند درست مانند آن زمان که اولین لیوان آب شنگولی را نوشیده بود و در گلویش شکسته بود.
خب اگر نمی نوشید بهرام می گفت،هنوز بچه است و به درد یک رابطه ی عاشقانه نمی خورد.
او نه تنها نوشیده بود،بلکه برای اثبات فهم ،شعور و بلوغش ،آنهم به یک مرد سی و چهار ساله ی در شرف طلاق تن به خیلی چیزها داده بود.
آنقدر که یکی از همین غولهای بی شاخ ودم وقتی که کارش تمام شد گفت:صد رحمت به اتوبان تهران ،کرج.
برای اولین بار دلش خیلی برای پدر ومادرش تنگ شد،پدر ومادری که به ظاهر زن وشوهر بودند اما هر کدام ،خانه وزندگی خود را داشتند.
بارها فامیل فضول از ایشان پرسیده بودند :شما حتی زیر یک سقف هم نیستید پس چرا جدا نمی شوید؟
وهردو جواب داده بودند: به خاطر دختر کوچکمان.
هرچند که یکبار هم از خودشان نپرسیده بودند: وقتی دخترمان در خانه نیست ،کجاست؟
خب معلوم بود دیگر،در خانه ی آن یکی.
به خصوص که هردو بعضی از شبها دل مشغولیها ی خودشان را داشتند.
تنها چشم باقی مانده اش هم دیگر بینایی نداشت ،دردهایش یکباره آرام شده بودند.حتی استخوان شکسته ی دستش که بیشتر از تمام جراحتهایش عذابش میداد.
قبل از آنکه همه چیز تمام شود با خودش اندیشید،ای کاش سوار این ماشین شوم گرانقیمت نمی شدم ،مثل آن چند بار که در روزهای گذشته ،جلوی پایم ترمز زد و من فقط اخم می کردم آنهم در حالی که در دل به پسرک خوش قیافه ی راننده می خندیدم و او هر بار مزه ی بیشتری می ریخت ومن عشوه ام را چند برابر اخم صورتم ،بیشتر می کردم.
راستی ،چرا این بار سوار شدم؟؟؟؟

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت21:17توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


زن دلخواه من...(آریو بتیس)
تا اورا دیدم همه چیز حتی عقربه های عجول ساعت مچی ام بی اهمیت شدند.
بهتم زد وقبل از هر چیز ،از خودم ،زیراهمیشه به غیر از خدا بیامرز آجی ،والده ام را می گویم،نسبت به زنها احساس خوبی که بشود به حساب آورد نداشتم.
آنها در نظرم موجوداتی بودند که تنها برای تولید صدا خلق شده بودند یا مدام باید حرف می زدند ویا مثل بوق نخراشیده ی تریلی با دیدن سوسکی نحیف ویا موشی ناتوان اعلان موجودیت می کردند،خلاصه هر تعریفی که داشتند ختم می شد به دوکلمه:سوهان روح
آنهم هم نسلی های ما،که یا خیلی خانم مجلسی بودندو سبیلشان به شاه عباس صفوی طعنه میزد ویا آنقدر مزین به فروقر وعشوه های مکش مرگ ما،که آدم میترسید از کنارشان رد بشود مبادابادش به اولیای مخدره بگیرد واز چند جا خدای نکرده...بله.
اما او چیز دیگری بود،تنها سرپنجه ی هنرمند می دانست چه کرده است در خلقت این پریوانه...
صورت بدر ماه ،لب مکیدنی،چشم،ای به گور بابای آهوی ختن...
اندام را که حرفش رانزن،،،مرمر ناب،،،
چنان پستی وبلندیهای خوش فرمی داشت که اگر پلک میزدی زمان را اصراف کرده بودی.
وشایسته تر اینکه اگر از این دیوار سیمانی صدا در می آمد احتمالا از آن لبهای قلوه ای کلامی بروز می کرد...
خودش بود،همان کسی که سالها دربه درش بودم،زن دلخواه من...
من که خوراک روحم نظر بازی بود،دیگرتاب نیاوردم ،قدمی جلو گذاشتم و گفتم:
عذر تقصیر آقا این مجسمه چند؟
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91
__________________

+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:13توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

((دو مسافر))
در اعماق لاشه ی متعفن اش که هنوز به ضرب و زور،ته مانده ی چیزی شبیه زندگی پیدا می شد،کانون زلزله ای را جستجو می کرد که چند وقتی بود بی وقفه وجودش را می لرزاند.
آمدنم را که دید،با نگاهی شبیه سگ گرسنه که صاحب اش را دیده باشدبه من خیره شد،حیف که دم نداشت والا بیچاره چه دمی می جنباند.
گمان کنم در این دنیای به این بی در وپیکری تنها من بودم که دردش را خوب میفهمیدم،،،آخرمن هم وقتی خمار میشدم در استخوانهایم فرو شدن سیخ داغ را احساس می کردم...
برای خود م هم باورش سخت بود من ترم آخر پزشکی بودم با کلی خواستگار واو پیر لکنته ای که دماغش را میگرفتی جانش از کجاها که بیرون نمی زد....
چه شد که با هم، هم کاسه شدیم ؟؟؟درست به خاطر ندارم...مگر نه اینکه دزد دزد را می یابد و گدا گدا را...
اما نه،شایدبیشتر به خاطر لبخند نئشگی اش بود،همان لبخند شیرینی که میگفت روزی بر تخت صورتی زیبا، تاج بوده است،صورتی که زمانی نه چندان دور خیلیها برای تصاحبش آب از لب ولوچه اشان آویزان می شده است....
همیشه تا بسته ی مواد را در کف دستش میگذاشتم از قبل سرنگش را آماده کرده بود،با او چه حالی می داد خون بازی،،،البته خیلی بیشتر از حالا ،سرتان را درد نیاورم اوایل خیلی خوب بود چیزی شبیه نفس کشیدن بعد از آنکه پیاز داغ را روی اجاق گاز سوزانده باشی ودود همه جارا گرفته باشد و تو تا همه چیز را مرتب نکنی حق خروج از آشپزخانه را نداشته باشی...
اما دیگر خسته شده بودم نه به خاطر خطرش بیشتر به خاطر آبروی خودم ،آبرو هم که نه، خودم...
گمان کنم این را فهمیده بود زیرا آن روز وقتی مواد را از من گرفت ،سرنگش آماده نبود به جایش به من تکه کاغذ مچاله ای داد و من را به زور از خانه اش یا بهتر است بگویم خرابه اش بیرون کرد.
حوصله ی بحث کردن نداشتم، بی هیچ حرفی بیرون رفتم.
خواندن نامه ی کوتاهش خیلی دشوار بود نه به خاطر آنکه در آفتاب میگذاشتی کلمه هایش راه می رفتند بلکه به این خاطر که فهمیدم این زن روزی بانویی بوده است برای خودش ...
کسی که از همه جا رانده و سرخورده ،با دست خالی برای لحظه ای نئشگی تن به چه چیزها که نداده است واینکه در آخر قصه حتی جسم ناتوانش را چگونه مثل انار مکیده به دور انداخته بودند...
با اینکه آهی نداشت که با ناله سودا کند اوبه من یک هدیه داده بود ،بله یک هدیه،تنها یک شماره تلفن
دو روز بعد فهمیدم که آنشب مواد را روی زمین ریخته بود و به جایش سرنگ خالی را در تنها رگ قابل استفاده اش خالی کرده بود...
بله دوستان این بزرگترین هدیه ای بود که او به من داد ....
ومن خوشحال هستم که در بین شما نشسته ام...
من پروانه هستم ،،،
دکتر پروانه یک مسافر.......

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:12توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

دیوارجادویی(آریوبتیس)
یک لحظه،تنها یک لحظه توانست آن طرف دیوار را ببیند....
اما آنچه دید آنقدر قوی بود،،،که تا مدتی به دیوار کدر ،خیره بماند...
زیر لب پرسید:آیا خودش بود؟؟؟؟
-بله،،،او خودش بود... خود خودش....میدانستم که تنها رهایم نمیکند،،،حالا هم آمده است وبا من همسایه شده است....آن هم دیوار به دیوار....ای کاش دیوار کمی بیشتر شفاف میماند تا اوهم من را می دید...
دستش را روی دیوار کشید.... چند ثانیه چشمانش را بست وسپس رو به دیوار تمرکز کرد...درست به همان نقطه که بارها بوسیده بود....
بارها بعد از تکرار هر بار دیدن او...آخربا خودش میگفت:خدا را چه دیدی،،،،شاید اوهم من را دیده وحالا لبهایش را همینجا روی دیوار گذاشته است....
وای، نکند خدا ما راببیند و هر دو جهنمی بشویم،،،،اما نه خدا هم ما را میشناسد....
دوباره دیوار شفاف شد...
واین بارخواهر کوچکش را دید که به دیگران خرما تعارف میکرد.....
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:11توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

عروسک آوازه خوان(آریو بتیس)

خیلی شبیه مادرش بود،،،یعنی اگر مادرش مثل او لباس می پوشید وکمی به خودش می رسید،آن وقت خیلی شبیه اش می شد...اما خدارا شکربقیه ی چیزها یش درست بودند،لبهای کوچک،چشمهای مهربان ،به خصوص صورتی که همیشه یا خیلی سفید بود ویا خیلی قرمز ....
تازه آواز هم میخواند، مثل مادر ،مثل همان شبهایی که آواز میخواندبرایش واو قبل از اینکه دیگ غذای روی اجاق خاموش بپزد خوابش می برد...
حالا دوزمستان میشد که مادر به خاطر اینکه زیاد سرفه میکرد به سفر رفته بود...خیلی دلش برایش تنگ شده بود،امروز صبح که دلتنگی اش را شمرده بود ده تا انگشت شده بود ....واین یعنی خیلی ،خیلی ، خیلی وبازهم خیلی زیاد...
به چهار پاکت فالی که برایش مانده بود نگاه کرد و بعد نگاه محکمی به عروسک پشت ویترین کرد و گفت:میدانم تو هم می خواهی که زودتر تورا بخرم امروز که این چهار پاکت را بفروشم پولم می شود همان چند تایی که قیمت توست...
وبعد دوان دوان به سمت پارک رفت،،چه روز بدی بود کسی فال نمی خرید...دیگر پاهایش درد گرفته بودند روی یک نیمکت کنار مرد جوانی نشست.
مرد زیر چشمی نگاهی به او کرد و گفت :خسته به نظر می آیی خانم کوچولو
دختر پاسخ مرد جوان را تنها با یک لبخند نیمه جان داد...
مرد به فالها اشاره کردو گفت :دانه ای چند؟
دخترک آهی کشید وگفت :به خدا خیلی ارزان هستند فقط سیصد تومان
مرد اسکناسی پنج هزار تومانی به اوداد و گفت :همه را من می خرم ..
دختر با عجله پول را قاپید و فالها را به مرد داد و با انگشتان کوچکش شروع به حساب کردن کرد...
مرد خنده ی کوتاهی کرد و گفت بقیه اش مال خودت ...و بعد با چشمهایش دختر را که با عجله دور می شد تعقیب کرد..
صدای زن جوانی را از پشت سر شنید که به شوخی می گفت :می شود بپرسم همسر آینده ی من دارند چه کسی را دید میزنند؟؟؟
-هیچ کس را ،آن دختر فال فروشی را که گمانم هفت یا هشت سال بیشتر نداشت...
دخترک وقتی به اسباب بازی فروشی رسید دیگر نفسش بالا نمی آمد کمی خم شد تا حالش بهتر شود ...اما ای کاش سرش را بلند نمی کرد ،،،دنیا بر سرش خراب شد ،،،جای عروسک پشت شیشه ی ویترین خالی بود....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:11توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

آقای شتر(آریو بتیس)

نمیدانم چگونه واز کجا وارد زندگیم شد؟؟؟
فقط به خاطر دارم که در ابتدا، تنها سایه ای محو و شبح وار بود که به یکباره در جایی که خاطرم نیست در برابرم سبز شد وهرجا رفتم با من پا به پا بودوچون آزاری نداشت با بودنش مخالفتی نداشتم ،آخر شبحی بود که با تمام بزرگی جایی را اشغال نمیکرد...
حقیقتش را بخواهید اوایل نمیدانستم که چیست ویا کیست وآنقدر برایم بی ارزش بود که ثانیه ای از فکرم را حرامش نمی کردم...
شاید اوخیلی زرنگ بود یا من آنقدرها که فکر میکردم باهوش نبودم چون یک روز که بی تفاوت از کنارش رد شدم گردن بلند وکشیده اش را پایین آورد وصورتش را در برابر صورتم گرفت وهرچه در دهان داشت ...
چاره ای جز پاک کردن صورت خود نداشتم ...کارم که تمام شد روی مبل نشسته بود وبا جمله ای امری از من خواست تا رو به رویش بنشینم...
اولین بار بود که او را کامل میدیدم،شتری بود برای خودش...شتری که اگر اراده میکرد یا من را زیر پاهایش له کرده بود ویا با یک گاز نه چندان کامل کاسه ی سرم را بلند می کرد...
نگاهی عاقل اندر سفیه شتری به من کرد و گفت :چیزی می خواهی بگویی...
سعی کردم کمی دست وپایم را جمع کنم ومودبانه چیزی بپرسم که باز در حرفم پرید وگفت:وای چقدر عشوه ی شتری داری،،،حرفت را بزن باباجان...
با صدایی که مثل بدنم می لرزید پرسیدم:معذرت می خواهم جناب شتر بنده چه بدی ای در حق شما کردم که شما اینگونه به صورت بنده لطف کردید؟؟؟
خنده ی مزخرفی کردو پاسخ داد:آخر خیلی گستاخ بودی ،من با این هیکل به این بزرگی وبزرگ منشی درکنارت بودم وتو حتی یکبار به من نگاه نکردی چه برسد به سلام ،برو خدا را شکر کن که میخواهم به عنوان خدمتکار ی بی ارزش نگاهت دارم والا تا به حال فرستاده بودم ات آن دنیا سیر و سیاحت کنی...
وبعد چنان ضربه ای به من زد که نفسم تا مدتی بالا نمی آمد ،فهمیدم زورم به او نمی رسد پس باید فکری می کردم اما او خیلی از من با هوش تر بود زیرا تا می خواستم کاری بکنم او از قبل دستم را خوانده بود...
حتی راه فرار هم نداشتم تا جایی می رفتم او قبل از من آنجا بود...
چاره ای نبود جزء آنکه کمر خدمت به او ببندم واو به مرور زمان صاحب همه چیز من شد،زندگی برمن سخت تر از بردگی شده بود وبدتر از آن اینکه کسی حرفم را باور نمی کرد انگار غیر از من کسی اورا نمیدید...
وبدتر بدتراینکه دیگران بعد از شنیدن حرفهایم من را مسخره می کردند ،که خودش قوزی بود بالای قوز...
چند ماهی بدین منوال گذشت واو که فهمیده بود چاره ای جز خدمت به اوندارم کم کم به من اعتماد کرد...
حالا من را تنها به بیابان می فرستاد تا برایش خار جمع کنم...هرچه او شادتر و چاق تر می شد من لاغر تر وافسرده تر...
اما مگر نه اینکه پایان شب سیه سفید است؟؟؟؟
یک روز که به بیابانهای اطراف شهر رفته بودم تا غذای دلخواهش را تهیه کنم پیرمرد چوپانی که تمام وجودش به یک پول سیاه نمی ارزید من را دید،،،دلش برایم به رحم آمد وجویای احوالم شد....در ابتدا نمی خواستم چیزی بگویم...با خودم گفتم :همینم مانده که این روستایی من را مسخره کند...ولی بی خیال بگذار این پیرمردبی سوادهم در عمرش یک شهری تحصیلکرده را به باد استهزا بگیرد،دل را به دریا زدم وسفره ی دلم را در برابر آن پیرمرد پهن کردم.
مرد چوپان با تمام وجود حرفم را گوش داد بدون اینکه لبخندی بزندو در انتها گفت:یالعجب پس توهم...
با هیجان پرسیدم :یعنی کس دیگری را هم مثل من میشناسی؟؟؟
سری به عنوان تائید تکان دادو به من اشاره کرد که ساکت باشم بعد به سمت الاغش رفت و چیزی در گوشش گفت.
هرچه کردم نفهمیدم چه بین پیرمرد والاغ گذشت.
به گوشهای دراز الاغ خیره شدم که پیرمرد صدایم کرد و گفت :بیا جوان بیا وافسار این الاغ را بگیر وبا خود به خانه ات ببر او می داند که چه باید بکند منتها، در خانه را بعد از ورود نبند.
چه می شد کرد به پیرمرد اعتماد کردم وبا هر زحمتی که بود الاغ را به خانه بردم...
بادیدن دراز گوش رنگ از رخسار شتر پریدوبدنش مثل ویبره ی تلفن همراه لرزیدن گرفت...
الاغ رو به شتر عرعری کردو به سمت در راه بازگشت گرفت و شتر بی اراده به دنبالش راه افتاد از کنارم که رد می شدند از ترس خودم را به دیوار چسباندم،،،شتر سرش را به من نزدیک کرد ودر گوشم گفت :خیلی نامردی بابا جان...
اما الاغ دوباره عرعری کردو شتر رویش رابا ناراحتی که از غروری کاذب می آمد،به قول خودش عشوه ای شتری،برگرداند وبرای همیشه رفت...
چند روز به آن بیابان رفتم تا بالاخره پیرمرد چوپان را یافتم ،،،مثل روز اول پیرمرد بازهم کم حرف بودوبه سختی به من اجازه داد تا از او تشکر کنم... موقع بازگشت با کلی خواهش از او خواستم راز خلاصی ام را به من بگوید...
نمیخواست دهان باز کند اما به هر ترتیبی بود در گوش من گفت:در زندگی مثل شتر نباش زیرا شترها با تمام بزرگی و غروری که دارندمجبورهستند به دنبال یک الاغ از بیابان بگذرند...
((تقدیم به بانوی عزیز-امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91))

__________________

+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:10توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

شاید شبیه خیانت(آریو بتیس)
در آینه به چهره ای خیره شد که از هر کس پرسیده بود چگونه است؟؟؟
پاسخ شنیده بود:معصوم وزیبا...
کمی تقلا کرد ،شایدبا خودش کنار بیاید ،هرچه باشد حرف دیگران درست است، معصوم و زیبا،اما عذاب وجدانی که درون مغزش ،سوهان به آهنی زنگ زده می کشید مجالی حتی به اندازه ی یک سر سوزن به او نمیداد....
طاقتش طاق شده بود...
صبرش شده بود عینهو پیاله ی شیری که روی اجاق گاز آنقدر جوشیده که سر رفته باشدو کسی هم آنجا نباشد که کمی شعله را کم کند....
با لحنی که سعی میکرد محکم باشد از خودش پرسید: مگر من چه کار کرده ا م ؟؟قرآن خدا که غلط نشده، فقط با کسی که کمی در باره ی یک موضوع احساس مشترکی داشتیم ،صحبت کرده ام...آن هم تلفنی ،همین...او حتی نمیداند من چه شکلی هستم...
آهی کشید و زیر لب گفت:امان از این دنیای مجازی
در این گیر ودار گریه ی کودکش بهترین گزینه برای مسند دادستانی بود...به فرزندش نگاه کرد ،با دیدن اشکهای درشتش بی اختیار او را محکم در آغوش فشرد...
دیگر برایش مهم نبود که همسرش او را زیاد درک نمیکند...
عروس خانه ای شده است که از کودکی می ترسیدیا بهتر است بگویم تنفرداشت پا در چنان خانواده ای بگذارد...
و یا اینکه از صبح تا شب در آنجا باید نقش کلفت بی جیره و مواجب را بازی کند وشبها بشود عروس اساطیری هزارو یکشب ...
از همه بدترتنهایی اش بود که این روزها شده بود،خوره ی روح واحساس زنانه اش ...
با این احوالات ،او حالادر جایگاهی بود که تنها یک احساس فرمانروایی می کرد...
آن هم احساس مادری...
چیزی یا کسی آرام در گوشش نجوا کرد :دختر تو شوهر کرده ای و ازدواج یعنی صداقت و وفاداری،،،حالا که نمی توانی همه چیز را به مردت بگویی بهتر است این اولین و آخرین اشتباهت باشد....
کمی آرام شداما ساعتی بعد چیزی یا کسی دیگرسیب سرخی را به لبهایش نزدیک کرد واو نئشه از عطر سیب ،بی اختیاربه آن گاز زد...
_آخر او تنها کسی است که من را می فهمد،،،کسی که جسمم را نمی خواهد ،،،من او را دوست دارم ،،،نه نه نه،،نه از آن دوست داشتنها ،،،مثل برادرم،،،آری اینطوری بهتر است ،،،او را مثل برادرم دوست میدارم،،،
شوهرم را؟؟؟؟؟
او را هم دوست دارم،،،خیلی بیشتر از همه کس...
منتها چنان این جملات آخر را با تردید ادا کرد که پشتش لرزید...
آن روز و آنشب بین خودش و خودش وتمام آنچه که دو ست میداشت ،دعوای سخت وآزاردهنده ای در گرفته بود...
اذان صبح روز بعد را که گفتند ،تصمیم آخرش را گرفت ، تلفن همراهش را برداشت وبی خبر از کسی که بی اعتنا پیام کوتاهش را پاک خواهد کرد ،پیام داد:
لطفا بی آنکه چیزی بپرسید شماره ی من را از گوشیتان پاک کنید...
وبعد کودکش را بوسید و سعی کرد پنج دقیقه ای هم که شده در آرامش بخوابد....
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:9توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

کجا مرد کوچک؟؟؟؟(آریو بتیس)
-اینجا جهنم است؟
تا چشمهایش را باز کرد این را پرسید.
-اینجا جهنم است؟
لبخندی زدم و گفتم :گمان نکنم...
صورت گرد و کوچکش درهم رفت.تمام ناراحتی اش را با آنچه که می خواست بگویدبه آرامی فرو داد.
خواست که به پهلو بچرخد اما نتوانست،شکستگیهای زیادی که در بدن داشت به او اجازه ی این کا ررا نمی دادند...
ناچارچشمهایش را به آن سمت چرخاند...
همیشه از دیدن کودکانی که به این بخش می آوردند دلم به درد می آمد واین یکی طوری دیگر...
احساس کردم چشمهایم دارند پر میشوند ،نخواستم اشکهایم را ببیند ،سریع از اتاق بیرون رفتم...
محمد کودکی بود هشت ساله ،که شاهدان می گفتند از بالای پشت بام به پایین پریده است...
به گفته ی یکی از همکارانم :این روزها کودکانمان یا سوپر من شده اند یا بن تن،،،دیگر کسی نه حنا می شود ونه پسر شجاع،حرفش منطقی به نظر می آمد....
اما به مرور پرستاری از این کودک به من فهماند که او عاقل تر از آن است که در دنیای کودکانه اش فکر کند، می تواند پرواز کند.
مادرش می گفت نمی توانم باور کنم این همان پسر خودم است ،کودکی که شیطنتهایش غیر قابل تحمل شده بود،به قولی از دیوار صاف بالا می رفت...
از او پرسیدم :همیشه شلوغ می کرد...
کمی با تردید پاسخ داد:به گمانم ولی نه این اواخر....آخر می دانید...
حرفش تمام نشده بود که مردی مسن اما تقریبا شیک پوش تمام توجه زن را به خود جلب کرد...
گمان کردم پدرش باشد اما زن با عشوه ای شبیه به حرکات گربه ی خانگی ام به من فهماند ،داستان چیز دیگری است...
-ایشان نامزدم هستند...
-پس پدر محمد؟؟؟؟
-ای بابا، مردیکه عمرش را داده است به شما
تمام دلسوزیهای آن به اصطلاح مادر برای روزهای اول بود وکم کم بیشتر از آنکه کودک را دریابد به فکر رنگ ولعاب صورتش بود...
روز به روز بیشتر تنهایی کودک را احساس میکردم واین فرصت خوبی بود تا به او نزدیکتر بشوم،زیرا تنهایی،تنها احساس مشترک بین ما بود.
به تشخیص بالاترها ، محمد را با تمام مخالفتهای من به یک اتاق چهار تخته انتقال دادندو هرچه اصرار کردم ،فایده نداشت.
-همکار محترم این اتاق برای کسی است که از عهده ی هزینه اش بر بیاید نه این کودک که بیشتر خرجش را امور خیریه عهده دار شده است...
با خودم گفتم :طفلکی محمد،ابر وباد ومه خورشید وفلک دست به دست هم داده اند که مبادا آبی خوش از گلوی این بچه پایین برود...
حالا دیگر وقتی شبها شیفت بودم وقت بیشتری با او میگذراندم شاید تلافی ذره ای از کمبودهایش بشود...
یک شب بی مقدمه از من پرسید: اگر بخواهم کاری برای من انجام دهی ،این کار را می کنی ؟
با لبخند پاسخ دادم :چرا که نه ؟عزیز م
با صورتی که مملو از مرموز شدنی شادوکودکانه بود پرسید:
می توانی من را به جهنم بفرستی؟
گویا بی هوا یک پار چ آب یخ را بر سرم خالی کردند.
هر طور بودظاهرم را حفظ کردم وخودم را به آن راه زدم که انگار چیزی نشنیده ام،در دل پرسیدم: آخر بچه، چه در این مغز کوچکت می گذرد؟
این بار محکمتر پرسشش را تکرار کرد:گفتم می توانی من را به جهنم بفرستی؟؟؟
طاقت نیاوردم وبا لحنی عصبانی پاسخش را دادم :چرا این را از من می خواهی؟
از این برخوردم بیشتر از او خودم ناراحت شدم ،یادم رفته بود که او تنها یک کودک هشت ساله است ،خواستم جبران کنم اما قبل از آنکه چیزی بگویم به من گفت:همیشه می گفت بابا یت رفته است به جهنم ،،،حالا می خواهد ازدواج کند ،،، به من می گوید تو هم باید پیش بابا یت بروی تا من نفس راحتی بکشم...
وبعد نگاهش را به آن طرف چرخاند،،،آخر نمی توانست به آن سمت بچرخد،،،گفتم که استخوانهایش....
تازه فهمیدم چرا خودش را از بام به آن بلندی به پایین انداخته است،بارغمی که آن کودک به دوش می کشیدکمر هر آدم بزرگی را خم می کرد،،،بهتر دیدم بی آنکه چیزی بگویم از اتاق بیرون بروم وبگذارم در تنهایی گریه کند،،،آخر با تمام کوچکی مردی بود برای خودش ودرست نبود اشکهای یک مرد را کس دیگری ببیند...
اما چقدر دلم میخواست برگردم وبه او بگویم:کجا می خواهی بروی مرد کوچک؟،،،اینجا ،همان جهنمی است که آدمها درست کرده اند.
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:,ساعت17:8توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

چند خط از دفتر خاطرات یک زن...(آریو بتیس)
...تقصیر تو نیست .دنیا با همه ی ما بازی میکند.به خیال خودش لبخند زد،چشمانم را بستم.شایدزهرخندش را خنثی کند اما نه،به ناچار راهم را کشیدم و رفتم...
....
....
می خواستم از او دور باشم.از او وهمه ی موجوداتی که در کنارم زندگی می کنند بی آنکه بتوانند درک کنند که این توده ی متحرک که هر از چندگاهی در بینشان وول می خورد وچیزی به نام زن بر روی پیشانی اش داغ کرده اند ، بیشتر از نان به هوا نیاز داردو بیشتر از هوا به اینکه چشمانش را ببندد و با خود بگوید :چقدر اینجا آرامش هست....
....
....
به خانه که باز گشتم مستقیم به حمام رفتم و وان را پر از آب داغ کردم،توصیف آنچه که بر من گذشته بود وحشتناک تر از خود واقعه بود،بدنم بوی گند میداد بوی گناه بوی گلی که با سر در چاه پر از کثافت توالت افتاده باشدهر چه با حرص بیشتر ومحکمتر خودم را میشستم بیشتر بوی مردار می گرفتم....
....
....
در همان حال با خود اندیشیدم آیا او راست گفته بود:تقصیر تو نیست .دنیا با همه ی ما بازی میکند...
....
....
در مرور خاطراتم پاسخ را جستجو می کردم ،نزدیک به سه ماه بود ، بیگانه ای که پدر فرزندم به حساب می آمد برای کار به جایی دور رفته بود جایی دور ترا ز شهر و استان ،بلکه به کشوری که دوری مارا از یکدیگر دو که نه صدچندان می کرد...
....
....
خوب به خاطر دارم به او گفته بودم :نمی توانم همسر تو باشم واو گفته بود: زیر یک سقف همه چیز درست می شود...
....
....
باید روی دلم خاک می ریختم ،حرف حرف پدرم بود ومن چاره ای جز بستن دهانم نداشتم حتی اگر خفه می شدم...
....
....
ثمره ی این مخلوط هوس و نفرت ،چیزی بود که نمی دانستم باید دوستش داشته باشم ویا چون بیگانه ای از خود برانمش اما هر چه بود غریزه ی مادر ی زورش بیشتر از آن بود که تاب مقاومت داشته باشم....
....
....
در کنار این موجود زیبا و بی گناه تخم نفرت هم در دلم کاشته شده بود وهمگام با او قد می کشید و بزرگتر می شد...
....
....
اما ناگاه احساس کردم کسی را میشناسم که با همه فرق دارد ،کسی که می شود با عشق اش توازن ترازوی وجودم را که کفه ی دیگرش مالامال ازنفرت بود دوباره برقرار کرد.کسی که می توانم به او تکیه کنم کسی که...
....
....
افسوس تکیه گاه من از آب بود وبه آب زمانی می شود تکیه داد که یخ زده باشد واین یخزدگی تا مغز روح وجانت را خواهد سوزاندواو این سوختن را میخواست...
....
....
من همه چیزم را باخته بودم ،با همسرم زندگی ام را وبا او تمام آنچه که در وجودم پنهان کرده بودم وبهای تما م این چیزها یک لبخند ساختگی بود ودو جمله:تقصیر تو نیست .دنیا با همه ی ما بازی میکند...
....
....
هرچه می کردم ،هرچه خودم را می سابیدم تمیز نمی شدم مگر می شود روح را پاک کرد؟؟؟
....
....
ناگهان تر جیح دادم ،دستم ،باور کنید کاملا اتفاقی نه از روی عمد ،به سشوار م بگیرد وبا افتادنش در وان به همه چیز پایان دهد...
....
....
وتنها شاهد این ماجرا همان سوسک کوچکی است که بر روی دیوار مرموزانه من را نگاه می کند...
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:59توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

گل ،بلبل،کلاغ(آریو بتیس)
هر صبحدم گل سرخ آرام آرام چشمان خود را می گشود .نفسی عمیق می کشید وبا بازدمش هوارا عطرآگین می کردسپس تاج یاقوت مخملی خود را کمی تکان می داد تا شبنم های صبحگاهی بر آن بلغزند و چون بالرینهای کوچک که به دور ملکه ای بزرگ می رقصند زیبایی وشکوهش را دوصد چندان بنمایند....
خودش هم بیکار نمی نشست اندام باریکش را با حرکاتی موزون شبیه به رقص دختران زیبا واساطیری مشرق با نسیمی ملایم هم آغوش می کرد وهربار که تکانی نرم به خودش میداد هوا پر میشد از همان عطر دلربایی که تمام موجودات بیشه را بی اختیار مسحور طنازی ودلربایی اش می کرد....
هر کدام از جانداران که می توانستند، از پروانه های زیبا گرفته تا خرگوش و سنجاب و روباه به او نزدیک می شدند وچابلوسانه به او طلوع خورشید را تبریک می گفتندو بعضی ها نیز مثل موش کور پارا از این فراتر گذاشته و فروغ گل سرخ را از خورشید عالم افروز، تابان تر بر می شمردند...
تنها در این میان کلاغ بود که در بین شاخه های در خت بلوط پنهان می شد وازدور به صورت او خیره می ماندوشاید همین نگاهها تنها چیزی بودند که به مذاق گل سرخ داستان ما خوش نمی آمد...
یک روز که گل سرخ کمی سرش خلوت شد دوباره متوجه سنگینی نگاه کلاغ شد . با خودش گفت :نه، دیگر نه،باید به این کلاغ سیاه زشت و بد ترکیب درسی بدهم تا دیگر با آن چشمان هیز و چندش آورش به زیبایی من نگاه نکند،حتما دارد به این فکر میکند که چگونه می تواند از من که گلی کوچک هستم سوءاستفاده بنماید ،یا نکند خدای نکرده شوری چشمش دامنم را بگیرد وباگلبرگهای زیبایم تاوان نگاههای نحس این کلاغ لجن پر بدبو را بدهم...
وبعد بی لحظه ای شکیبایی کلاغ را صدا کرد...
کلاغ قار قاری کرد به این معنی که :با من بودی ؟گل سرخ زیبا
گل لبخندی زدو با کرشمه ای زنانه گفت :بله جناب کلاغ ،می شود به کنار من بیایید..
_من،مطمئن هستید؟؟؟؟
_بله خودشما ،لطف کنید وبه کنار من بیایید...
کلاغ حیرت زده از اینکه موجودی به این زیبایی اورا به کنار خود می خواند بالی زدو خودش را به کنار گل رساند اما هنوز به کنار ساقه ی گل زیاد نزدیک نشده بود که گل سرخ به جای لبخند با خشمی تند به استقبالش شتافت وبا زخمی که از بلند ترین تیغ خود بر بال او زد از کلاغ بیچاره پذیرایی کرد ،کلاغ اوضاع را مناسب ماندن ندید وهنوز روی زمین ننشسته منقارش را برگرداندو دوباره در بین شاخ وبرگ در خت بلوط پنهان شد....
گل فریاد زد :یادت باشد اگر یکبار دیگر به خودت اجازه بدهی که در مورد من فکری به مغز پوکت راه بیابد به جای بالت ،تیغم را در چشمان هیزت فرو میکنم...
کلاغ پاسخی نداد وتنها سعی می کرد با برگهای بلوط جلوی خونریزی زخم بالش رابگیرد،درخت بلوط که شاهد ماجرا بود در گوش کلاغ چیزی گفت که شاید زخم دلش را هم کمی التیام داده باشد اما کلاغ آرام زمزمه کرد :حق دارد من کجا؟؟؟؟واین گل سرخ زیبا کجا؟؟؟؟
فردا وفرداهای آن روز بازهم کلاغ در بین شاخ وبرگ بلوط پیر پنهان می شد تا از زیبایی گل سرخ لذت ببرد اما بیشتر از قبل سعی میکرد تا دیده نشود زیرا می ترسید خاطر گل سرخ با دیدن او آزرده بشود...
همه چیز مثل روزهای قبل تکرار می شد تا اینکه یک روز صبح بلبلی آوازه خوان که صدایش به نرمی وگرمی عطر گل سرخ بود گذرش به آن بیشه افتاد ...
گل سرخ مغرور که سبدهای عشق تمام موجودات را بر سرشان کوبیده بود اینبار عنان صبر از دست داد و چنان مجذوب صدای بلبل و آراستگی وزیبایی پرهایش شد که اگر از او می پرسیدند زیبایی را تو صیف کن فقط یک کلمه میگفت:بلبل
اینبار گل سرخ بود که در وصف عشق اش غزل می سرود و با چرب زبانی قربان صدقه بلبل می رفت،کم کم عشق بازی آن دو چنان رو به بی حیایی گذاشت که چشمان کلاغ پر می شداز اشکهایی که نریخته پاکشان می کرد....
کلاغ با تمام حسادتی که به بلبل داشت به بلوط گفت :میبینی گل سرخم عاشق شده است وای که چقدر به او خوش می گذرد...
بلوط پرسید:واقعا تو خوشحالی؟؟؟
کلاغ پاسخ داد:چرا نباشم بلوط عزیز او خوشحال است مگر نمی بینی؟
بلوط خنده ی تلخی کرد وگفت:امیدوارم خوشحال هم بماند هرچند که...
پشت کلاغ لرزید.شاید هیچ کس جز خود کلاغ نتواند حس بدی را که از شنیدن این جمله ی درخت بلوط به او دست داد توصیف کند با صدایی که از ترس می لرزید پرسید:هرچند که چه؟؟؟
اما بلوط خودش را با سنجابها مشغول کرد وکلاغ می دانست که بلوط پیر وقتی نخواهد چیزی بگوید هیچ قدرتی نمی تواند اورا مجبور کند...
عشق گل به بلبل دیگر رو به جنون گذاشته بود و بلبل که شیدایی گل را دید از او خواست تا اجازه بدهد بوسه ای بر قلبش بزند آخر می دانید قلب گلها مثل قلب سایر موجودات نیست،قلب گلها تنها یک وظیفه دارد ،قلب گلها تنها برای عاشق شدن است...
این را هم بگویم هر موجودی که قلب یک گل را ببوسد برای همیشه جوان خواهد ماند چه عاشق باشد ،چه نباشد،،اما این بوسه برای خود گل شرط دارد کسی که عاشق آن گل است می تواند قلبش را ببوسد...
وگل بی مهابا به بلبل اجازه داد .قلبش را از تاج یاقوت مخملی اش بیرون آوردو به سمت بلبل گرفت ،بلبل بدون معطلی قلب گل را بوسید و پرواز کرد و برای همیشه از آن بیشه رفت وهرچه گل التماس کرد که باز گردد فایده ای نداشت...
قلب گل ترک بر داشت وگل آن را در تا ج خود پنهان کرد ،کم کم ساقه ی گل دیگر تاب ایستادن نداشت وگل برای اولین بار سر بر زمین گذاشت ،گلبرگها ی زیبایش شادابی و رنگ خود را از دست دادندوچروکیده شدندو دانه دانه از او جدا شدند ،هر کس که گل را می دید می فهمید که تا خشک شدن راه چندانی ،فاصله ندارد ...
کلاغ شاهد ماجرا بود دیوانه وار خودش را به ساقه ی بلوط پیر می کوبید ...
کلاغ فریاد میزد: بلوط پیر بلوط پیر گل سرخم را ببین او دارد می میرد...
آنقدر سر سیاهش را به ساقه ی بلوط کوبید که چشمانش سیاهی رفت واگر درخت بلوط با شاخه هایش او را نگرفته بود حتما به زمین سقوط می کرد ...
مدتی طول کشید تا به هوش بیاید اما هنوز نمی توانست چشمانش را باز کند در همین هنگام صحبت های بلوط پیر را با سنجابها شنید،سنجاب کوچولو از درخت بلوط پرسید:مگر نمی دانی که او بی گل سرخ می میرد؟
بلوط پاسخ داد : آری اما چه فرق می کند...
سنجاب دیگری که کمی هم چاق بود پرسش دیگری را مطرح کرد :این چه فرق می کندتو معنی اش چیست؟
بلوط پیر آهی کشیدو ادامه داد :وقتی گلی آنقدر احمق باشد که نتواند عشق واقعی را بشناسد یا باید به این حال وروز بیفتد ویا کسی که او را خالصانه دوست دارد فداکاری کند،تنها داروی بهبودی گلی که قلبش را شخص ناپاکی ببوسد خون تازه ایست که در قلب عاشق واقعی اش می جوشد....
کلاغ با شنیدن این جملات بلوط پیر جان تا زه ای گرفت وبه ناگاه از جای خود پرید و به سمت گل سرخ رفت بلوط پیر که منظورش را فهمیده بود هر چه کرد که با شاخ وبرگش جلوی او را بگیرد نتوانست....
کلاغ در برابر گل سرخ زانو زد و اورا که بیهوش بود محکم در آغوش گرفت وبعد سینه اش را به همان تیغی چسباند که مدتی پیش بالش را زخمی کرده بود هرچه محکمتر گل را در آغوش خود میفشرد قلبش بیشتر می سوخت .خون سرخ وتازه ای ازسینه ی کلاغ جاری شد ومثل یک جوی کوچک از ساقه ی گل پایین رفت تا به ریشه اش رسید.گل سرخ که با ریشه هایش خون را مزه مزه کرد چشمانش را به آرامی گشودوبا بهت وحیرت به کلاغی که او را در آغوش گرفته بود خیره ماند مدتی طول کشید تا شادابی به چند گلبرگ باقی مانده اش باز گردد همینکه خواست روی ساقه اش بایستد کلاغ لبخندبی رمقی زدو پرواز کرد...
توان زیادی برای کلاغ باقی نمانده بود اما با تمام قدرت بال می زد تا هر چه بیشتر از آنجا دور شود.در دوردست ها جانداران لاشه ی کلاغی را دیدند که از آسمان سقوط کرد...
اما بشنوید از گل سرخ ،گل سرخ داستان ما دیگر آن گل سرخ همیشگی نبود او تنها گل سرخ عاشقی بود که هرروز با طلوع خورشیدبه جای خالی کلاغی نگاه میکرد که روزگاری نه چندان دورپنهانی در بین شاخ وبرگ درخت بلوطی پیر به او ذل می زد ....
یک روز از سنجاقکی شنیدم که می گفت گل سرخ ادعا می کند که بعضی وقتها کلاغ را می بیند که به او لبخند می زند....
امیر هاشمی طباطبایی -پاییز 91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:54توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

ارباب (آریو بتیس)
چند روزی میشد که گرگ خونخوار گله و چوپان را زیر نظر گرفته بود.چنان به گوسفندان نگاه می کرد که انگار به سفره ای پر از خوراکی های لذیذ نگاه می کند.آنقدر گرسنه بود که دندانهایش را به هم و پنجه هایش را به سنگ می سابید تا تیزتر شوند.
در آن بیشه کسی نبود که از سابقه ی بی رحمیش در قبال سایر موجودات وبه خصوص گوسفندان بی خبر باشد.
مثل همیشه دهان مردم باز بود.یکی می گفت:یکبار یک گله را شکم دریده است،آنهم برای اینکه کمی گوشت تازه هوس کرده بود...
گرگ به سمت دیگر گله نگاه کرد .بره ای کوچک را دید که دور از چشمان چوپان در حال چریدن علوفه ی تازه بود اما نه ،بره کمی سرش را بالا آورد به او نگاه کرد ولبخندی معنی دار زدو دوباره وانمود به چریدن کرد...
هر چه فاصله ی بره کوچک با او کمتر میشد به همان اندازه تعجب گرگ هم بیشتر میشد تا اینکه بره خود ش را به او رساند وبا جستی تند به پشت بوته ای پرید که گرگ پشت آن پنهان شده بود،درست در برابر دستانش آنقدر نزدیک که گرمای نفس کشیدن بره را روی صورت خود احساس می کرد.
خشکش زد ،این بره یا خیلی احمق بود ،یا اینکه گرگ را نمیشناخت ویا شاید دست از زندگی شسته بود؟ پاسخ را نمیدانست.
بره پوزه ی پر از زخم گرگ را بوسیدو گفت :بالاخره آمدم گرگ عزیز ،از وقتی که تو را اولین بار دیدم که در اینجا پنهان شده ای ،،،وای که چقدر دلم برای این لحظه ...
گرگ با پنجه اش به آرامی دهان بره را بست و در سکوت به چشمان بره ی سفید خیره شد.
چشمهای بره پر بودند از صداقت و احساسی عجیب، چیزی که نا خود آگاه ضربان قلب گرگ را بالا می برد.
بره گفت:گرگ عزیز ،گرگ عزیز من،میدانم که تو تنها به خوردن من فکر میکنی باشد .اینگونه برای همیشه در وجود تو خواهم بود وبعد چشمانش رابست و زمزمه کرد:خیلی دوستت دارم...
چند دقیقه ای که گذشت بره به آرامی چشمانش را باز کرد ،گرگ رفته بود ودیگر هیچوقت کسی او را درآن اطراف ندید.
بره کوچولو غمیگن و دلشکسته از رفتن گرگ به گله بازگشت. آنقدر دلتنگ شده بود که دیگر حتی میلی به چریدن علوفه ها نداشت چه برسد به اینکه پروانه ها را دنبال کند.تنها چیزی که آرامش میکرد صدای نی زدن چوپان بود تنها صدایی که با غمش همدردی می کرد.
البته ناگفته نماند چوپان خیلی مهربان بود او همیشه همه ی گوسفندان را نوازش می کرد به خصوص بره های کوچک را .زمستان وتابستان تنها نگهبان گله بود و وقتی حوصله داشت برای آنها نی میزد.خدا نکند یکی از گوسفندان تب می کرد او هم با او تب می کردو چه بسا که به ظاهر می مرد.افسوس که زبان گوسفند ها را نمی دانست والا صدها بار بره ی عاشق ما از غم عشقش با او صحبت می کرد.یک روز چوپان با هدیه ای زیبا و براق به سمت او آمد، چیزی از جنس زنگوله ی قوچ بزرگ.چوپان مثل یک پدر بره کوچک را به کناری برد وبا مهربانی اورا نوازش کرد.بره با خود ش گفت :حتما می خواهد غمم را کمی تسکین دهد آخر هرچه باشد او با ما خیلی مهربان است ،او تنها کسی است که همه ی ما را دوست دارد....
آن روز ظهر بره غذای ارباب شده بود......

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:53توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

ساحره (آریوبتیس)
مدتی بود که میزان هیجان خونم کم شده بود.دیگرهیجانات تکراری روزمره و جنگیدن با صخره های بلند هم در آخرهفته روحم را ارضاء نمی کرد.
احتیاج به کمی تنوع داشتم ،نمیدانم شاید دعاهای پدر ومادرم به اجابت رسیده بودند ویا قلبی بود که برای من می طپید وبی آنکه بدانم من را در بند بی تفاوتی به انرژی سرشار جوانی گرفتار می کرد.هرچه بود با سرشت من همخوانی نداشت آخر من یکی از هزاران هزارمگسی نبودم که دلخوش به ظرفی عسل در پایین ترین ارتفاع هستی به مرگی شیرین تن می دهند.همیشه می خواستم بلند پرواز ترین عقابی باشم که خود را به خورشید می رساند بالهایش می سوزد و اگر میمیرد با غرور به اینکه اوتنها موجودیست که بر چشمان خورشید بوسه زده است...
کلافه شده بودم و روحم از خودم کلافه تر...
نمی دانم نامش را تقدیر بگذارم یا معجزه؟
اما هر چه بود همان چیزی بود که به آن نیاز داشتم .به طور اتفاقی با یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستانم برخورد کردم در همان ابتدااز کارم پرسید. پاسخ دادم که دانشجو شده ام و او؟؟؟؟
او عکاس و خبرنگاری آزاد شده بود که هر از چند گاهی مطلبی می فروخت و به هنگام کساد هنردر مغازه ی به ارث مانده ی پدرش کار می کرد...
خدارا شکر اوضاع و احوال خوبی داشت،درست برخلاف من که کارم به افسردگی شدید کشیده شده بودو کم مانده بود سر به بیابان بی تعلقی بگذارم.
کمی فکرش را در دهانش جوید،آن موقع ها هم در دبیرستان همینگونه بود.آدم را جان به لب می کرد تا چیزی بگوید.
بالاخره من ومنی کرد وگفت: دارم به سفر می روم با من می آیی؟
پاسخ دادم : چرا که نه؟
گفت:از آن سفرهایی که خوش به حالت بشود نیست ها...
پرسیدم :چطور مگر؟؟؟
سری تکان داد و با بازدم عمیقی که از سینه بیرون داد ،گفت: دارم به افغانستان می روم ،برای عکاسی،مردش هستی؟؟؟؟
افغانستان آن روزها تنها با یک کلمه مترادف می شد ،خطر.نیروهای تندرو ومتعصب طالبان قدرت را در دست گرفته بودندو شبی نبود که تلویزیون اخباری هرچند کوتاه از جنایات ایشان پخش نکند.
من که ازخدا خواسته منتظر چنین معجزه ای بودم ،دست دراز کردم ومردانه با او دست دادم وگفتم :صد در صد....
یکماهی طول کشید تا توانستیم مجوزهای لازم را تهیه کنیم .حتی آن روز که اززابل راه افتادیم واز رودخانه ای که به علت بستن آب توسط طالبان خشک شده بود گذشتیم باز هم باورش برای من دشوار بود که واقعا پا به راهی گذاشته ام که کمتر کسی در شرایط موجود تن به آن می دهد.
به هر حال در شهری به نام زرنج مجبور به توقف شدیم .اوضاع مناسب نبود .همه چیز خبر از جنگ قریب الوقوعی میداد . من ودوستم ناراحت از اینکه فعلا راهی به پیشرفت بیشتر در خاک افغانستان نیست در خانه ی شخصی که از آشنایان راننده ی ما بود مقیم شدیم وانصافا هیچ چیز از مهمان نوازی برای ما کم نگذاشت.
روزها در شهر وبه خصوص در بازار گشت میزدیم وهر روز دوستم موضوعات جالبتری از روز قبل برای شکار با دور بینش پیدا می کرد تا اینکه روز سوم به ظهر نرسیده به ما خبر دادند که نیروهای ناتو به فرماندهی آمریکا به افغانستان حمله ی گسترده ای را تدارک دیده اند ودیگر ماندن در آنجا صلاح نیست وما باید هرچه زودتر خاک افغانستان را ترک کنیم چون معلوم نیست که در این آتش بر افروخته به جای هیزم چه چیزها که نخواهند سوخت.
تصمیم براین شد که بعد از ظهر به ایران باز گردیم و ما با ولع بیشتری در بازار به جستجو پرداختیم دوستم برای عکاسی ومن برای خرید چند قلم سوغات ویادگاری ،ناگهان در قسمتی از بازار صحنه ای دیدم که تا آن زمان فکر می کردم در دنیای مدرن امروز منسوخ شده است.چند نفر ازطالبان گروهی از زنان ودختران اسیر را به عنوان کنیز برای فروش گذاشته بودند.دیدن آن فروش انسانیت قلب هر آزاد اندیشی را به درد می آوردچه برسد به من که با دیدن یک پرنده در قفس دچار عذاب وجدان می شدم.
زنان ودختران بیچاره از هر قشر و گروهی بودندوبا آرایشی مختصر برای خریدارن احتمالی بزک شده بودند .برای من ودوستم بسیار عجیب بود که این گروه که دم از اسلام میزنند و اگر زنی بخت برگشته کمی چادرش کنار می رفت پاسخش را تنها با سرب داغ می دادندچگونه به خود اجازه می دهند که این بی نواها را مانند کالایی بی روح آنهم با این اوصاف به نمایش بگذارند.
غرق در این افکار بودم که او را دیدم.نامش ساحره بودو به راستی باچشمان آبی اش جادو می کرد.دختری دورگه با موهایی که همرنگ گندمزار، طلایی بود.نگاهی معصوم اما غمگین که ثانیه به ثانیه بیشتر قلبم را به آتش می کشید.
باآنکه دوستم از من بلند تر بود اما بازهم به بلندای قد او نمی رسید ونمیدانم با خود چه خواهید اندیشید اگر بگویم تحصیلات عالیه داشت و به چند زبان زنده ی دنیا قادر به سخن گفتن بود. دختری نجیب و نجیب زاده که در چنگال جغد شوم سرنوشت گرفتار آمده بود و از نحسی طالعی که بر زندگیش سایه گسترده بود تمام خانواده اش به دست آن جلادان پا به دندان مسلح ، مظلومانه وبی دفاع قربانی شده بودند.
چنان با وقار رفتار می کرد که گویی شاهزاده ای اساطیری در برابر چشمانم ظاهر شده است آن هم در عصری که دختران عطر خوش زن را با رنگ ولعابی مصنوعی تاخت زده اند.
به دوستم نگاه کردم ،به من گفت توهم به همان چیزی فکر میکنی که من .....
پرسیدم :چه کاری از ما ساخته است؟...پاسخ دوستم این بود.چند قدمی جلو رفت .ناچار همراهی اش کردم .از فروشنده پرسید: قیمت این زنها چند؟
-آن یکی با آن یکی ،صدهزار تومان ایرانی،آن چند تا ،پنجاه تا هشتاد هزار تومان ایرانی...
بی صبرانه پرسیدم :این چند؟
-هاااا،نامش ساحره است،خیلی گران است،یک میلیون ودویست وپنجاه هزار ایرانی....
دوستم پرسید :برای چه؟
افغانی نگاهی عاقل اندر سفیه به ما کرد وگفت: او مثل ماه می ماند،بدنش ظریف است اما خیلی قوی است ،می تواند فرزندان زیادی بیاورد،از همه مهمتر هنوز با هیچ مردی نخوابیده..
دستپاچه تعریفاتش را قطع کردم وگفتم :تخفیف هم بده...
و بعد رو به دوستم کردم ،انگار کسی که حرفم را می خوانداز هر سوراخی که می توانست و پولی در آن پنهان کرده بود تمام داراییش را بیرون کشید و به من داد .با پول خودم نزدیک به نهصد هزار تومان می شد وواقعا در آن زمان و در افغانستان پولی بود برای خودش.
مرد دندان گرد طالبانی به این راحتی ها با ما راه نمی آمد من از همه چیزم حتی انگشتری یادگاری ام و دوستم از دور بینش که مثل جان بود برایش گذشتیم تا اینکه مرد افغان تن به قبول معامله داد اگر پول را می گرفت کار تمام بود وما ساحره را از آن کابوس وحشتناک نجات می دادیم.اما از بخت بد او بود ویا ما که پیرمردی در حدود هفتاد یا هشتاد ساله از راه رسید وبه زبانی که گمانم پشتو بود چیزی به آن مرد گفت و مرد بلافاصله معامله را با ما برهم زد.
از پارچه پیچ سیاهی که آن پیرمردبر سرو کلتی که بر کمر بسته بود معلوم بود باید از طالبان باشد واز کرنشها وچابلوسیهای مردان فروشنده اینگونه استنباط میشد که باید دارای مقامی در حد فرمانده باشد.
پیرمرد چشم در چشم ساحره ایستاد،ساحره همانند غزالی که در برابر دندان گوشتخواری بی رحم ، تمام راهها را برروی خود بسته میبیند ،می لرزید.
پیرمرد وقتی نگاههای ملتمس او را به ما دید با تسبیح دانه درشتی که در دست داشت به صورت ساحره کوبید و همراه با رد سرخی که بر صورتش افتاد بند تسبیح پاره شدو مهره ها بر زمین ریختند. چیزی به دخترک گفت و دخترک بی دفاع ،بی معطلی چادرش را به سر کشید و از کنار ما رد شدند و من خجالت زده از تمام آنچه که مردانگیش می خوانند تنها نظاره گر گامهایی بودم که ساحره را لحظه به لحظه از ما دورتر می کردند...
من و دوستم برای جبران مردانگی از دست رفته امان تصمیم به خرید ونجات سایر زنان گرفتیم که اینبارراننده از راه رسید و با گفتن مطلبی منصرفمان کرد، او گفت: گیرم که شما آن زنان را خریدید و آزاد کردید بعداز رفتن شما هیچ تضمینی برای آزاد ماندن و حتی زنده ماندنشان نیست لااقل اگر کسی آنان را بخرد وبه خانه ببرد شانس کمی برای زندگی دارند...
با وجود گذشت بیشتر از ده سال از آن خاطره ی تلخ هنوز هم هر جا به آسمان آبی نگاه میکنم ناخود آگاه با خودم می گویم ،ساحره اکنون کجا می تواند باشد تقدیر برایش چه رقم خورده است،آه با آن چشمان آبی اش چه جادویی می کرد ....
امیر هاشمی طباطبا یی - پاییز 91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:52توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

غرور؟؟؟(آریو بتیس)
بعضی وقتها بعضی چیزها دیده نمی شوند،آنهم به این دو دلیل، یا خیلی کوچک هستندو دور ویا بزرگ ونزدیک یعنی درست در جلوی چشم آدم ومعمولا جواب ما به این ندیدنها شاید یک شانه بالا انداختن ساده باشد...
اینها را گفتم ،نه اینکه مقدمه باشدبلکه شاید از آن حرفهایی هستند که مثل نخود بر سر دلم باد انداخته اند...
بگذریم یک ماهی میشد که از دوستی هنرمند وفروتن بی خبر بودم هرچند که همه میگفتند کم کم شده است انبار غرور و خود خواهی و به خصوص بعد از موفقیت آخرش،،،آخ ببخشید یادم رفت معرفیش بکنم این دوست عزیز که بهتر است همان دوست عزیز بشناسیمش از هنرمندان در حال حاضر مطرح تئاتر است کسی که نبوغش از روزنه ای که پدر خوانده های محترم این هنر یادشان رفته بود درز گیری کنند آرام آرام نشت کرد و بعد از مدتی آنقدر زیاد شد که با وجود یاری دستان پهن متولیان امر ،پدران دلسوز خوانده وناخوانده حتی سر ریزش را هم نتوانستند جمع کنند،چه برسد که درز را گل بگیرند...
به هر حالی که بود یک ماهی میشد که کسی موفق به دیدن روی ماهش نشده بود...می گفتند :جمع مارا دیگر داخل آدم به شمار نمی آورد مردیکه ی دستمال به دست ...بله.
اما بنده به خاطر صمیمیتی که قدیمترهابا هم داشتیم آنهم نه شادیها بلکه گرسنگیهایمان را که بیشتر شبهابا هم تقسیم کرده بودیم تصمیم گرفتم هر طور شده سر از کارش دربیاورم .
زنگ خانه اش را که زدم ،کسی پاسخ نداد .تلفنش راهم خاموش کرده بود،،،با خودم گفتم :نه ،دیدار امروز میسر نیست...
به قولی سرم را کج کردم ولک لک در کوچه به را ه افتادم که صدایی به آرامی شاید چیزی شبیه هیس خانم پرستارهااز پشت سرم من را به نام خواند و پرسید:تنهایی؟
برگشتم،خودش بود آرام مانند کسی که چند مثقال تریاک در جیبش داشته باشد ،دور وبرم را پاییدم و بایک بار تکان سر ،تائید کردم...
در زیر زمین، یعنی خانه اش را گشود و داخل شدم...
در خانه تقریبا همه چیز مثل چند سال قبل بود تنها دستگاه پخش سی دی اش تبدیل شده بودبه دی وی دی والبته دیگر بر روی دیوار جایی برای زدن لوح تقدیر باقی نمانده بود...
آهان ،چند جلد کتاب جدید هم به چشم میخورد...
مثل همیشه قبل از هر چیز برایم چای ریخت وبعد پاکت سیگارو فندکش را جلوی من گذاشت وگفت:میدانم که هنوز سیگاری نشدی اما شرمنده در خانه همین دوقلم جنس برای پذیرایی باقیمانده...
پرسیدم:دنبالت هستند؟کار آخرت بودار بود ،نه؟گفته اند کار نکنی؟؟؟؟
پوزخندش را به خنده تبدیل کردو گفت:بازهم تخیل زدی ها....
گفتم :پس چه مرگت شده ،یکماه خدا می شود که عینهو یک قطره آب شده ای و رفتی در زمین ،نه کسی از زنده ات خبر دارد ونه از مرده ات ،می دانی چه حرفهایی پشتت در آورده اند؟؟؟
خنده اش تمامی نداشت ،در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت:ای بابارفیق،این حرفها در تئاتر تمامی ندارد بگذار هر چه قدر دلشان می خواهد روده درازی بکنند...
ساکت شدم وخیلی جدی نگاهش کردم بی آنکه پلک بر هم بزنم،چند جمله ای که گفت ،فهمید الان مثل آنوقتهایی شده ام که تا پاسخم را نگیرم چیزی در کله ام فرو نمی رود...
لحنش را عوض کرد وبا غمی پر از شرم گفت :بدجور دستم خالی شده...
دست در جیبم کردم وگفتم خیلی نامردی من در شرکت زور میزنم تا کسانی که دوستشان دارم ،حرفم را خوردم می دانست چه می خواهم بگویم چند سالی بود که دلم برای صحنه لک زده بود اماکار میکردم تا بتوانم چرخ زندگی ام را بچرخانم و در کنارش به چند نفری که روی صحنه خاک به جای نان میخوردند در حد توان کمک کنم ،این هم یکجور معنای دوستان به جای ما...
هر چه داشتم بیرون آوردم سی وهشت هزار و ششصدو پنجاه تومان می شد،ششصد وپنجاه تومان را جدا کردم ونوزده هزار تومان را به او دادم ،می شود گفت،نصف پولم را...
گفتم :شرمنده رفیق می دانی که آخر برج است...لااقل کرایه ماشینت می شود...
صدای ترک خوردن غرورش را می شنیدم اما خوب یاد گرفته ام که بعضی وقتها باید کر باشم...
سرش پایین بود پول را گرفت و بوسید ودر کنار ش گذاشت. با خنده ای اینبار زورکی ،گفت :دستت درست داداش اما پاهای ما تئاتریها برای قدم زدن خلق شده اند مشکل جای دیگری است، نه، می دانم چه می خواهی بگویی،من دچار افسردگی وانزوا طلبی هم نشده ام ،مشکل من این است چطور بگویم مشکل من این است که یکماه است کفش ندارم....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:50توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

شیر قهوه ی داغ(آریوبتیس)
(لطفا دوستان زیر هجده سال نخوانند)
مهمانی بدی نبود .مهمانان زیاد در قید نوشیدن ،خوردن و رقصیدن نبودند،جمع عجیبی بودتقریبا همه هم سن بودیم وفقط یکی در میان ما از همه بزرگتر بود،کسی که همه دوستش داشتندوبه او احترام میگذاشتند.
شب که از نیمه گذشت ،جمع ما به مرور خلوت تر شدتا بالاخره از مهمانان همین تعداد ماندیم ،من ،دخترخاله ام که مهمانی به مناسبت قبول شدن او در مقطع دکترابعد از سالها تلاش برگزار شده بود،دوستش وهمان مهمان دوست داشتنی ومحترم،زنی به نام پریسا که حدود چهل وهفت ویا چهل وهشت سال داشت،کمی چاق اما نه بد هیکل که در طول مهمانی یکدستش گیلاس بود ودر دست دیگرش سیگاروجالبتر نگاه هایش بود که مثل عقابی که بر خرگوشها پنجه تیز کرده باشد بر روی همه سایه گسترده بود وآنقدر سنگین بود که من را وادار میکرد به سمتی دیگر چشم بدوزم وشاید این تنها ایراد اوبود...
اگر احیانا کسی هوس میکرد تنی در وسط بجنباند این خانم بود که همراهیش میکرد و به یقین اگر او نبود مهمانی دخترخاله ی عزیزم چیزی بیشتر از یک مجلس رسمی نمی شد...
آن شب خاله وشوهر خاله در سفر بودند وچون به من بیشتر از هر کس دیگری اطمینان داشتند ،خانه ودخترخاله را به من سپرده بودندوحتی شرطشان برای برگزاری مهمانی حضور من بود ومن که دوست نداشتم دخترخاله ام از من آزرده خاطر باشد آن شب را با تمام گرفتاریهایم در آنجا حضور یافتم.
بعد از مهمانی همه چیز بهم ریخته بود و هیچکدام حوصله ی نظافت کردن نداشتیم دختر خاله گفت :امشب خسته ایم فردا خانه را تمیز میکنیم ،همه با او موافق بودیم اما مشکل جای دیگری بود هیچکدام خوابمان نمی آمد،ناچار در پذیرایی نشستیم وتا توانستیم از هر دری سخن گفتیم تا اینکه دخترخاله ام از پریسا خانم پرسید:چندتا فرزند دارید؟
با آهی که انگار از دلتنگی بر می خواست پاسخ داد : فقط یکی ،یک پسر دارم ...
دختر خاله ام دوباره پرسید:پس چرا امشب با شما اینجا نیامد؟
دوباره همان آه تکرار شد و پاسخ داد:طفلکی بچه ام سرباز است...
شاید کنجکاویهای دخترانه بود وشاید یک اشتیاق به دانستن ساده که باز دخترخاله ام از او پرسید:حتما شوهر شما آدم فهمیده وبا شعوری است که شما تنها یک بچه دارید،آیادرست حدس زدم؟
رنگ رخسار پریسا به شدت تغییر کردو گفت:نه اگر با شعور بود که از او طلاق نمیگرفتم...وبعد بی آنکه کسی چیزی بگوید شروع کرد به تعریف خاطرات گذشته اش: من عاشق شوهرم بودم او هم در ابتدا من را خیلی دوست داشت اما نوشیدن بیش از حد مشروب ویا دخالتهای مادر وخواهر شوهرم وشاید هم هردو دست به دست هم دادند تا او تبدیل بشود به هیولایی که روزگارم را سیاه کرد...
گفت و گفت وگفت تا به اینجا رسید که :
با خودم گفتم شاید وجود یک بچه در زندگیمان اورا تغییر دهد و بی آنکه او متوجه باشد پیشگیری نکردم،تا اینکه باردار شدم اما برخلاف انتظارم همه چیز بدتر شد وبا اینکه کودک اورا در رحم داشتم بیشتر کتکم میزد وطبق معمول بعد از آنکه خوب به حسابم می رسید باید تن به همخوابگیش میدادم واز او تمکین میکردم،به مرور زمان اوضاع ازاین بدتر هم شد و شک سیاهی به دلش افتاد که این بچه ،فرزند من نیست واصلا معلوم نیست که پدر بچه چه کسی میباشد ،آن روز بیشتر کتکم زد و بعد با چاقو به سمتم حمله ور شد وبا ضرب لگد،من ر ا به زمین انداخت ومن که ازسویی از وزن زیاد او واز سوی دیگر از طفلی که در شکم داشتم در عذاب بودم هر لحظه بیشتر احساس خفگی میکردم واگر همسایه ها کمی دیرتر در خانه را شکسته و به کمکم نیامده بودند شاید مثل یک گوسفند بی دفاع باید باسری بریده با زندگی وداع می کردم ،اینجا بود که فهمیدم دیگر با تمام عشق ومحبتی که با پاکی دامن نثارش میکردم نمیتوانم با او زندگی کنم...
دختر خاله ودوستش مانند کسانی که به نجات یافته ای از یک حادثه ی وحشتناک ومرگبار دلداری میدهند ،پریسا را در آغوش گرفتند و با او گریه کردند ،خدا می داند که من هم با خاطره ای کهنه وتلخ که در ذهنم زنده شده بود آنان را همراهی میکردم...
کمی گریستیم آنان برای پریسا ومن برای دردی که در سینه داشتم هرچند که سعی میکردم آنان اشک من را نبینند...به هر حال خستگی نیش خودش را زد وخواب دختران را مغلوب کرد...
قرار براین شد من در پذیرایی بخوابم ،دختر خاله و دوستش در اتاق دخترخاله ام وپریسا خانم که در خواست کرده بود موقع استراحت تنها باشد در اتاق مهمانان که می بایست آنشب من در آنجا می خوابیدم،به ناچار قبول کردم هرچه باشد یکشب که هزار شب نمی شود...
شاید یکساعت نشد اما برای من که بر روی کاناپه نشسته بودم یک عمر گذشت ،خاطره ی تلخ گذشته که تمام این سالها مثل کشیدن ناخن برروی تخته سیاه عذابم داده بود حالا شفاف تر از همیشه در ذهنم نقش بسته بود ،خاطره ای تلخ که باعث شد یک عمر از کنار جنس مخالف بودن عذاب بکشم ونتوانم دختران این شکوفه های گیلاس را با عشق احساس کنم...
قاطعانه تصمیم خودم را گرفتم، برخواستم وبه سمت اتاق دختر خاله ام رفتم در اتاق را کمی باز کردم ووقتی مطمئن شدم آنان خواب هستند به اتاق مهمانان رفتم...
در نیمه باز بود،بیشتر باز،آرام در زدم.پریسا بیدار بود و سیگار میکشید.
پرسیدم :اجازه هست؟
در حالی که خودش را مضطرب نشان میداد گفت:نه لباسم مناسب نیست. خیلی جدی گفتم :مطلب خیلی مهمی هست که باید باشما مطرح کنم...
روی تخت نشست و ازمن خواست که داخل شوم...بر خلاف انتظارم خودش را زیاد نپوشیده بود،به من اشاره کرد که کنارش بنشینم،نمیدانم چرا اما کنارش ایستادم واو خودش دستم را گرفت و در پهلوی خود نشاند ،آنگاه بلند شد وبه سمت در رفت ،نگاهی به بیرون انداخت واز من پرسید :خوابیده اند؟؟؟؟
پاسخ دادم: گمانم الان در کشور هفتمین پادشاه باید باشند...
لبخندی زدو در را پشت سرش بست وسپس در حالی که کنارم مینشست گفت: خیلی طولش دادی داشتم نا امید می شدم،در ضمن در اتاق باز بود نیازی نبود آنهمه سر وصدا به راه بیاندازی،پسر خوب...
حالم از این پسر خوب گفتنش بهم می خورد اما خودم را کنترل کردم وگفتم : میخواهم برایت خاطره ای بگویم...
دستش را روی سینه اش گذاشت وشبیه دختران چهارده ساله گفت:به نظرت الان وقت خاطره تعریف کردن است ؟پسر خوب
بی اعتنا ادامه دادم:دقیقا بیست سال پیش من تازه وارد نه سال شده بودم ،از خوب وبد زندگی چیزهایی می فهمیدم اما نه زیاد ،یادم هست در آپارتمان ما و واحد روبه رو زن ومردی زندگی میکردند که مرد خانه دیوانه وار همسرش را دوست می داشت اما زن در دنیایی دیگر زندگی می کرد دنیایی پر از خیانت و چند رنگی...
مرد بیچاره روز و شب با چه شور وهیجانی به سختی کار میکرد تا چرخ زندگی را بچرخاند غافل از اینکه همسرش عروس هزار داماد است...
یک روز وقتی که ازمدرسه به خانه آمدم کسی در خانه نبود زن همسایه که اورا خاله صدا می کردم به من گفت: پدر ومادرت مجبور شدند برای کاری به شهری دیگر بروند اما تا شب برمیگردند واز من خواستند که مراقب تو باشم ، حرفش را باور کردم وبه خانه اش رفتم...
در ابتدا همه چیز عادی بود اما کم کم دست کشیدنهای خاله بر بدنم من را آزار میداد به خصوص وقتی که دستش را به جاهایی کشید که خصوصی ترین نقاط بدنم بودند وکم کم اتفاق افتاد آنچه که یک عمر من را عذاب داد...
در آخر هم اسکناسی صد تومانی به من داد وگفت:این هم برای تو ،برای اینکه به کسی چیزی نگویی..پسر خوب
او نمی دانست که نمیتوانم چیزی بگویم می ترسیدم اگر پدر ومادرم از این ماجرا بویی ببرند من را به شدت تنبیه کنند که چرا اجازه داده ام غریبه ای دست به خصوصی ترین نقاط بدنم بزندواین شد کابوس شبهای زندگی من...
به هر حال بوی گند کاریهای خاله کم کم بلند شد وحتی شوهرش هم این بو را استنشاق کرد ...
چشمم را به او دوختم سرش را پایین انداخته بود و با سیگاری خاموش در دستش بازی میکرد،دستم را زیر چانه اش بردم وصورتش را بالا آوردم برای لحظاتی کوتاه به چشمانم نگاه کرد ومن در همان مدت کوتاه از او پرسیدم:تو که باید خوب یادت باشد ، درست است خاله پریسا؟؟؟
خواست دهان باز کند تا چیزی بگوید که با بوسه ای دهانش را دوختم بوسه ای که بیشتر طعم نفرت میداد تا عشق و سپس بی آنکه بفهمم چون حیوانی وحشی که ماده ای بی دفاع را در گوشه ای گیر انداخته باشد ...
کارکه تمام شد به سمت کیفم رفتم و اسکناسی هزار تومانی بیرون آوردم و بین پاهایش انداختم و گفتم:این هم برای تو ،برای اینکه به کسی چیزی نگویی...دختر خوب
دیگر نزدیک سحر بود ومن با اینکه از گناه خود احساس شرم می کردم برای اولین بار بدون تکرار خاطره ای تلخ خوابیدم...
آفتاب در وسط آسمان بود وگرمای ظهر ازپشت پنجره قلقلکم میداد که بیدار شدم ،دخترخاله ام ودوستش همه جارا تمیز کرده بودند آنقدر آرام و در سکوت که من متوجه نشده بودم،ناگهان دیشب را به خاطر آوردم و بی اختیار پرسیدم :پریسا خانم کجاست...
دختر خاله ام سری تکان دادو گفت : صبح زود رفته است،بی آنکه خداحافظی کند...
وبعد یک لیوان شیر قهوه ی داغ به دستم داد ،همیشه اینکار را میکرد اوتنها کسی بود که اهمیت میداد من صبحها دوست دارم شیر قهوه ی داغ بنوشم...به صورتش نگاه کردم عجیب بود تازه فهمیدم او چقدر زیباست....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:49توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

تاوان(آریوبتیس)
جوانک همینکه احساس کرد پیرمرد قصد دفاع از خود ندارد ،مانند روباه پستی که بر شیری پیر تسلط پیدا کرده باشدبه جانش افتاد و تا توانست کشیده بر سر و صورتش زد و ناسزا گفت...
پیرمرد چشمانش را بسته بودو با مشتهای گره کرده تن به سرنوشت داده بود ،هرکس آن نزاع را میدید با یک نگاه میفهمید که تمام من من کردن آن جوانک به یک اشاره ی کوچک پیرمردبا خاک یکسان میشود...
خشم وغرور در چشمان پیرمرد موج میزد اما همچنان بی حرکت ایستاده بود وجوانک هر لحظه گستاخ تر از قبل پرخاش میکرد تا اینکه دیگر ظرف تحملم سر ریز کرد ومداخله کردم...
_اما سید این مرتیکه ی آشغال جمع کن گند زد به سر و وضع ما...
یقه اش را گرفتم وبا اشاره به او امر به سکوت کردم.ناچار آرام گرفت ،چون می دانست من مانند آن پیرمرد صبر پیشه نمیکنم وبا صورتی سیاه وکبود روانه اش میکنم،دستی به سر ورویش کشید و به تندی دور شد.
پیرمرد که دانست دیگر مزاحمتی در کار نیست کیسه ی زباله اش را برداشت و در گوش من آرام گفت:ممنون مرد خدا
سپس راهش را کشیدو آرام آرام به سمت مقصدی که نمیدانست کجاست قدم برداشت...
خوب میشناختمش بعضی شبها در مسجد پیش من مینشست آنهم زمانی که غیر از من وخداوند کسی در مسجد نبودویک شب بی مقدمه سفره ی دلش را برای من پهن کرد. حدسم درست بود آدم سرشناسی بوده است برای خودش ،در شهرشان کسی نبوده است که با احتیاط از کنارش رد نشود که مبادا آقا هوس کند گرد گیریش کند...حتی میگفت یک روز دیگ آبجوش را روی یکی از آشپزهایش واژگون کرده است...نه از مال ونه از زور بازو چیزی کم نداشته و آنقدر به خود می بالیده است که فراموش میکند خداوند هم خط قرمزی دارد...تا اینکه دزد به اموالش میزند....ومدتی بعدمادر فرزندانش دل به غریبه ای میبنددو ترکش میکند وتا همیشه او را چشم به راه خود وفرزندانشان می گذارد...به قول معروف علی میماندو حوضش آن هم با دستانی که دیگر اززور وجوانی خالیست چه برسد به مال دنیا...
ناچار بی آنکه حتی آبرویی در چنته داشته باشد ترک شهر ودیار میکند ودر اینجا به طور ناشناس خیابان خواب می شود...
به خاطر دارم یک روز وقتی سلام نماز را دادم اوهم بی آنکه متوجه بشوم در کنارم ایستاده بود،سپس آهی کشید وبا اشاره به بالا گفت :
برای من هم دعا کن مرد خدا،،،تا زنده ام تاوان پس میدهم اماباید تا قبل از مرگم با او تسویه کنم....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:48توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

سووالات نا خوانده...(آریو بتیس)
آخر شانه ی آدمی چه مقدار تحمل بار اندوه را دارد؟؟؟؟
این پرسشی بود که هر چقدر به مغزش فشار آورد،پاسخی برای آن پیدا نکرد.
با خودش گفت:این هم اضافه شد به کتاب سووالات بی جوابی که هرروزخدا ، بدون دعوت در سرم تکرار می شوند.
دستانش را در جیبهای کتش مشت کرد.زمستان نشده هوا آنچنان سرد شده بود که انگاری میخواهند پوستت را با تیغ از گوشتت جدا کنند.
چند قدم جلوتر دوباره روبروی دارو خانه ایستاد،خودش نمیدانست این بار چندم است که امروز با تصویر خندان پشت شیشه رو در رو میشودو بعد انعکاس مردی که آسمان را بر سرش خراب کرده اند مثل سایه ایی جهنمی در ذوقش میزند...
چشم از چشمان خود دزدید،از جیب بغلش دفترچه بیمه ی نویی رابیرون آورد و به آخرین برگش نگاه کرد،مجموع اعداد میگفتند که حساب این نسخه بیست هزار تومان می شود یعنی تنها پانصد تومان بیشتر از یک قوطی روغن نباتی به قیمت آن روزو این درحالی بود که در کیفش بیشتر از هفت هزار تومان موجودی نداشت...
آه تلخی کشید،از صبح به هر دری زده بود ،وجز شرمندگی چیزی حاصلش نشده بود...
خواست ته مانده ی غرورش را زیر پاله کند ،به داخل برود و پیش مرد مسنی که پشت صندوق نشسته بود واز دیگران متشخص تر به نظر می رسید سر خم کند که ای آقا هفته ی دیگر حقوقمان را واریز میکنند علی الحساب این نسخه را برای من بپیچید،اما هرچه کرد دلش راضی نشدبه خصوص وقتی که دید پیرسگ در فرصتی کوتاه ودور از چشم دیگران دستی به ران دخترک جوان همکار خود کشید ودخترک با لبخندی شیطنت آمیز پاسخش را داد و دور شد...
آنقدربی حواس و قدم زنان کوچه وخیابانها را طی کردکه ناگاه متوجه شد در روبروی در خانه ایستاده است ،دستش را به سمت کلید زنگ دراز کرد اما پشیمان شد،کلید انداخت،در این چند سال زندگی مشترک این اولین بار بود که در خانه را همسرش به رویش باز نمی کرد.
به داخل رفت ،خانه سردتر از خیابان بود،میدانست که گاز خانه به دلیل عقب افتادن پرداخت آبونمان قطع شده است...همسر بیمارش رنجور تر از همیشه رو ی مبل خوابش برده بود ،سعی کرد پتوهای دورش را مرتب کند که همسرش با تکانی نه چندان شدید بیدار شد.
-بالاخره آمدی،دیر کردی عزیزم نگرانت شدم...
مرد تنها گفت:کار داشتم..
زن نیم نگاهی جستجو گر به دستانش انداخت،مرد دستانش را در جیبهایش پنهان کرد و دستپاچه گفت :چشم که بر هم بزنی این چند روز تمام می شود و حقوق میگیرم..
زن لبخند بی جانی زد و مرد را بوسید و آرام نجوا کرد :من که چیزی نگفتم،حالاتا شامت را گرم می کنم،دستانت را بشور ولباسهایت را عوض کن .وسپس سعی به بلند شدن کرد اما پاهایش بی رمق تر از آن بودند که بر خیزد.
مرد در کنار همسرش زانو زد واورا در پتو پیچید ،تنش از کوره داغ تر بود ،پیشانی اش را بوسیدو گفت:تو استراحت کن من خودم آماده می کنم
-اما تو خسته ای...
-فکرش را نکن امروز در شرکت کار زیادی نداشتم...
-پس فقط سهم خودت راگرم کن،من که دیدم آمدنت دیر شد، شام خودم را خورده ام...
-خوب کاری کردی چون من هم بیرون با یکی از دوستان ته بندی کرده ام
- این که نشد حرف تو باید غذا بخوری غذای بیرون که تو را سیر نمی کند
-نه سیر شدم، فقط میخواهم بخوابم
-هرطور که دوست داری..
مرد چیز دیگری نگفت ،هردو خوب میدانستند که طرف مقابلشان دروغ می گوید واین تنها به خاطر این است که قلبهایشان برای هم می طپد.
مرد هنوز بلند نشده زن خوابش برده بود،از ضعف زیاد بود یا خستگی فرقی نمیکرد،کمی بینی اش را به صورت همسرش نزدیک کرد واورا بوئید این بو تنها چیزی بود که در دنیا آرامش می کرد آن هم در این شرایط جهنمی.
مرد آن شب راهم مثل شبهای دیگر بیدار بود و در سرش سووالات زیادی بدون دعوت تکرار میشدند....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:47توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

نارفیق(آریو بتیس)
می لرزید اما نه از سردی بیش از حد آب بلکه از آتش خشمی که با چاقوی ضامن دارش بر تن رویینه ی رودخانه خالی می کرد....
-تو او را از من گرفتی،تو ،تو ،تو....
فریاد هایش را خروش رعد آسای رودخانه خفه می کرد واو بی آنکه درکی از اطرافش داشته باشد ،کار خودش را می کرد.درست مانند سربازی که در میدان جنگ اختیار از دست داده باشد ...
غم هردوی ما از یک چیز بود ومن بیشتر...
برای کسانی که ماجرا را شنیده بودند همه چیز متاثر کننده اماساده اتفاق افتاده بود،دختری تازه عقد ، در کنار رودخانه ی خروشان کرج پایش میلغزد و دیگر حتی از بالهای مهربان فرشتگان محافظش کاری ساخته نیست،،،به همین راحتی...
دستم را در جیبم فروکردم .برای یک لحظه سردی آهن انگشتم را سوزاند.سوزشش در برابر آنچه که قلبم را سوزانده بود مثل یک لیوان آب بود در برابر کوره ی آدم سوزی...به زخمم اعتنایی نکردم بلکه دسته ی چاقور ا محکمتر در دست فشردم...
نگاهش کردم ،فریاد هایش به هق هق هایی بلند و بریده تبدیل شده بود.خواستم رو برگردانم،اما نه،شیطانی که در وجودم طغیان کرده بود ،مثل خوره مغزم را می خورد.او که حالا مثل یتیمی پدر مرده عجز ولابه می کردهمان کسی بود که روزی به جای هم تب می کردیم ...
پس چرا؟؟؟
دیگر چرایش برایم معنا نداشت،تنها چیزی که در برابر چشمهایم رژه میرفت ،خنده های مهناز بوددر ابتدای عشقمان و تلخ زبانیهایش در این یکی ،دوماه آخر...
جملات مهناز مثل آبی که به سنگها میخورد به صورتم می کوبید:
-اولش خر بودم...
خدا چشمهایم را باز کرد...
من وتو ؟،دیگر عمرا...
من نامزد کرده ام....
خیالت را راحت کنم تو که نبودی ،رابطه ی من واو مثل زن و شوهرها بود....
تمام مردانگی ام در یک لحظه ویران شد،من فقط یکسال برای کار به جنوب رفتم.آنهم برای رسیدن به تنها کسی که دوستش داشتم.
با بغض گفتم:تو همه ی دارو ندار من هستی با من اینکار را نکن،خودت میگفتی برای خواستگاری، نباید دستم خالی باشد،من برای تو به آخر دنیا رفتم...
پاسخ داد:حالا حالها باید بدوی تا به انگشت کوچک او برسی...
یک لحظه احساس کردم این دختری را که ثانیه به ثانیه ی زندگی ام را برایش رویا بافته بودم دیگر نمیشناسم،او تنها مجسمه ای سنگی وبی ارزش از مهنازی بود که می شناختم...
آنجا بود که در برابرش به خاک پدر ومادرم قسم خوردم، تا آن کسی را که زندگی ام را نابود کرده، پیدا نکنم و داغش را بر دلش نگذارم آرام ننشینم...
نزدیک به یک ماه جستجو کردم ،اما هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم،کسی چیزی نمی دانست یا وانمود می کردند که نمیدانند،حتی بهترین دوستم که حالا در رودخانه ایستاده بود و چاقو به تن آب میزد...
زمان استراحتم تمام شده بود به توصیه نزدیکان برای تحمل این شکست ،به کارم پناه بردم،ولی دیگر آن آدم پر شو ر و شوق گذشته نبودم...خدارا شکر همکارانم درکم میکردند.
داشتم سعی میکردم به جای خالیش عادت کنم،که با یک تلفن از کرج ، دوباره حالم بد شد واین بار بدتر از قبل ،همه چیز را فهمیدم...
باور نمیکردم ،بهترین رفیقم ،نه،او مثل برادر نداشته ی من بود،رفاقت ما مثل کوزه شرابی که زیر خاک دفن کرده باشند ،زبانزد بود...وهمین بود که داغ من را دوصد چندان میکرد...
بگذریم،من قسم خورده بودم،به عزیز ترین چیزهایم....
دل به آب زدم وپشت سرش ایستادم....
به تیغه ی چاقو نگاه کردم .
-نه ، از پشت نه،باید وقتی چاقو را در قلبش فرو میکنم،چشم در چشم باشیم...
مدتی طول کشید تا متوجه حضورم بشود....
بی رمق به سمت من باز گشت،چشم در چشم شدیم،چاقو را بالا آوردم ،چاقو یش را رها کرد ،سر وچاقویش با هم به پایین افتادند،بی اختیار اشکهایم صورتم را خیس کردند،سعی کردم خودم را جمع و جور کنم،،اشکهایم را پاک کردم و قدمی پیش گذاشتم.با تمام قدرتم فریاد زدم :نارفیق
با حالتی ترک خورده و نفس بریده گفت: بزن ،،،بزن و را حتم کن
از نزدیکتر که نگاهش کردم،فهمیدم که دیگرنیازی به چاقو ندارم،او خودش مرده بود...
بی هیچ کلا می به جنوب بازگشتم و دیگر هیچوقت او را ندیدم....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:46توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

عشق دراین حوالی(آریو بتیس)
وقتی در خیابان با ماشین گرانقیمتش جلوی پایم ترمز زد،حتی ثانیه ای به مغزم خطور نکرد که ممکن است در این دوره زمانه، کسی در این برف بی انصاف که مطمئنن به سرمای گدا کش شب ختم میشد ،بخواهد لطفی در حق همنوعی بنماید که بی وسیله در کنار خیابان ایستاده است و ماشینهای قبلی سرتا پایش را مورد عنایت قرار داده اند...
چند بوق که زد،به سمت او رفتم...
با تردید و دودلی وشاید ترس از اینکه برای من نیست که ایستاده است وعن قریب است که با جمله ای ضایع بشوم و بایدغرور چند تکه ام را از لابلای برف و گل جمع نمایم در ماشین را باز کردم...
که خدارا شکر اشتباه نکردم و آن بنده ی خدا قصد خیر داشت...
وصد البت آدم شوخ وبزله گویی هم بودویکریز حرف میزد،شاید در شرایط عادی خیلی هم مورد پسندم واقع میشد اما نه در حالی که چند دقیقه ای بیش از جداشدن از عشق زندگیم،(اشتباه نفرمایید دوست دخترم را می گویم)،نگذشته بود ومن به شدت کلافه ومحزون بودم ،،،به خصوص اینکه آن چشم سفید، بی وفا،هنوز دست از دست من رها نکرده در آغوش یکی دیگر گرم گرفته بود....
راننده ی محترم که همچین بگویی نگویی آدم شناس قابلی هم از آب درآمد ،با دیدن صورت درهم کوبیده ی من موضوع صحبتش را عوض کرد و پرسید:چی شده جوان ؟مثل عاشقان شکست خورده ای.
من هم که انگار منتظر همین کلمه بودم تا نطقم باز شود با بغضی که میخواست خفه ام کند پاسخ دادم:پدر بی پولی بسوزد،عاشق هم که بشوی...
خواستم ادامه بدهم که حتما سگ باید در زندگی ات فلان کند ،که موهای جو گندمی راننده من را به ادب دعوت کرد لاجرم سکوت اختیار کردم...
مرد لبخندی زورکی زدو گفت:
همیشه شرایط آنگونه نیست که دلخواه آدم باشد،به خصوص اگر عاشق باشی و اهل همین حوالی،جایی که جغرافی دانان شرق می نامندش وتو به جبر سرنوشت ،اول بارشناسنامه ات در آن مهر شده است....
در این شرق اساطیری وقتی پای عشق در میان است چه بخواهی ،چه نخواهی ،مهم نیست شپش در جیبت قاپ بیندازد ویا آنقدرها داشته باشی که از استفراغت خلقی سیر شوند،بلکه نکته ی اساسی این است که بر لوح پیشانی ات چه چیز وبا چه قلمی نوشته باشند...
غربیها می گویند:ما عاشق می شویم وباهم ازدواج می کنیم ،شرقیها هم عاشق می شوند اما با کس دیگری ازدواج می کنند....
باور نداری؟؟؟؟
پس داستان اولین عشق من را بشنو....
من در خانه و خانواده ای بزرگ شدم که نه تنها چیزی کم نداشت بلکه سر ریز هم داشت،پدرم کارخانه دار بود و مادرم استاد دانشگاه...برادر و خواهر هایم البته خواهر های دوقلویم را می گویم زیرا قرار بود ما سه تا بشویم ،یعنی این سه تا،برادر بزرگم،من که به قول پدرم،خدا زد پس کله ام وپسر شدم ،وخواهر کوچکمان که به جای یکی ،دوتا از آب در آمد و مایه ی ذوق زدگی والدین و اهل فامیل شد....
آنهم چه فامیلی ،تریلی تریلی باید قطار می شدند تا القاب وافاده شان را یحتمل هرجا که می رفتند ،یدک بکشند...
من واخوی دنبال کار پدر را گرفتیم و دو خواهر تر گل و ورگلمان هم شدند دنباله رو ی مادر...البته خداییش ،همیشه شاگرد اول هم بودند...
بیست سالم که شد بیشتر از اندازه ی یک کارمند که ثمره ی سی سال زحمتش را جمع کرده باشد،دارایی داشتم ...
اما این داشتنها برای من خیلی گران تر از نداشتنها تمام شد...
زیرا یک روز که با دوستان رفته بودیم ولگردی، نه اینکه عادتمان باشد صرفا در جهت تفریح بود...یادش به خیر هیچ دختری نبود که تنها از آن خیابان رد بشودو متلکی از ما نصیبش نشود
،چندتایشان هم اهل حال از آب در آمدندو بین من ودوستانم با آنها چراغ سبزی و شماره ای هم رد وبدل شد....
خوش بودیم برای خودمان، غافل از چشمانی که در گوشه ای از چهار راه دستفروشی میکردو با معصومیتی آمیخته با ترس از مزاحمت هایمان،ما را می پایید که اتفاقا با دیدن او یکی از دوستان قدم پیش گذاشت ومن ندانستم که چه شد اما هرچه بود ،مانع اش شدم،،،
آن شب تاصبح به آن چشمها فکر کردم،صبح زود از خانه بیرون رفتم وشاید ده بار خیابان را بالا و پایین کردم تا بالاخره اورادیدم که بساط اش را پهن کرده است...
خرید را بهانه کردم ،نفسم بالا نمی آمد دستانم عرق کرده بودند ،قلبم تند تند میزد،بعدها فهمیدم اینها نشانه های عشق و عاشقی هستند...
با تردید پول را از من گرفت ،بعدها که به او نزدیکتر شدم به من گفت: او هم آن شب تا صبح به من فکر کرده است ،،به مردانگی ام...
اولین بار بود که کسی بی ریا من را مرد حساب کرده بود... نمیدانی که چه دوران خوشی داشتیم ومن روز به روز بیشتر تحت تاثیر اخلاق ومحبتهایش قرار می گرفتم...حقیقتا که یک تکه جواهر بود...
به مقصد رسیده بودیم ناچار از او خواستم خودرو را نگاه دارد تا من پیاده شوم اما خاطراتش تنها مرحمی بود که آن زمان زخم دلم را کمی تسکین میداد...
او هم که این را فهمیده بود حرفش را خلاصه کرد:می دانم میخواهی پیاده بشوی آخر ماجرا را بشنو بعد برو،،بله عزیز جان به هر حال روزی که برای خانواده ام اورا توصیف کردم مدتها جز توهین و ناسزا ومسخره شدن چیزی حاصلم نشد،خیلی سعی کردم بویی از ماجرا نبرد اما گویا فهمیده بود، چگونه ؟؟؟تنها خدا میداند، زیرا یک روز که به دیدنش رفتم دیگر آنجا نبود حتی خانه اشان را هم عوض کرده بودند ،بدی وشاید خوبی اینکه آدم فقیرباشد این است که هر زمان اراده کند جایش را عوض می کند...
به او نگاه کردم و در دل گفتم هرچه گفتی درست ،اما این را اشتباه کردی آنهم با این کرایه خانه های سنگین...
مرد بی آنکه متوجه تغییر حالتم بشود ادامه داد:واو رفته بود بی هیچ نامه ای نشانه ای ومن سالها در عشقش سوختم وساختم ،حالا هم که ازدواج کرده ام و صاحب اولاد شده ام بازهم چشم به راهش هستم...
قطره اشکی از چشمانش به پایین غلطید ،بودن را صلاح ندانستم تشکر وخداحافظی کردم ...
ماشین زوزه ای کشیدو دور شد...
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:45توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

روزی که قلبم را کباب کردم(آریوبتیس)
دیگر سایه ها به راحتی دنبالم می آمدند.از کنارم وحتی از درونم رد میشدند بی آنکه پر هیچکداممان به هم بگیرند.
جالب بود دنیا برایم مثل بطری تو خالی کهنه ای شده بود که به امید آنکه شاید روزی با سرکه ای یا آبغوره ای پرش کنم در گوشه ی حیاط خلوت حیاتم بی اعتنا به غبار رویش،حفظش کرده بودم.
زندگی ام در اتاقی کوچک ،چند برگ نوشته و شکمی که همیشه گرسنه بود والبته خیالی که هیچ حصاری محدودش نمیکرد خلاصه میشد.
برای من مدتی بود که روزها مثل هم بودند الی آن روز ،،،درست آن روز،بیست و پنجم مهرماه هزار و سیصد ونود ویک، در ساعت نوزده و سی و پنج دقیقه که اتفاق شگفت انگیزی من را تحت تاثیر قرار داد .
وقتی کاغذ مچاله شده ی آخر را به سمت سطل زباله پرتاپ کردم صدایی زیر و عجیب به من گفت:موجود عجیبی هستی .کسی را مثل تو ندیده ام .
در ابتدا حواسم زیاد به اطراف نبود و بی اعتنا پرسیدم :چطور مگر؟؟؟؟
همان صدا پاسخ داد:تو کسی هستی که به راحتی افکارت را مچاله میکنی و به دور می اندازی.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم : من نه اجتماعی که من در ...
اما حرفم را یکباره قورت دادم ،شبیه اسبی که در برابر اولین مانع می ایستد.
به راستی این صدا ی نا آشنابرای که بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با تردیددور و برم را ورانداز کردم . کسی نبود ،اما نه ،سایه ی نامفهوم زنی ژولیده درون شیشه ی پنجره لبخند میزد.
کمی سرم را به شیشه نزدیک کردم و یکباره مانند کسی که برق سه فاز به صورتش میکوبد به عقب پرتاب شدم.
او ....
خود من بودم، نیمه ی زنانه ی خودم.
شبح زن ،نه شبح خودم از شیشه به آرامی بیرون آمد و با لبخندی کریه گفت :حیف ما نیست که گرسنه باشیم وبعد لباسش را درید ودستش را در سینه اش فروکرد.
نفسم بالا نمی آمد،پاهایم وبدتر از آنها دستانم نافرمان شده بودند.قفسه ی سینه ام تنگتر و تنگتر میشدپنداری دستی قلبم را میفشردو من حتی نای یک فریاد کوچک را نداشتم .
زنیکه ی عجوزه با تکانی نسبتا شدید قلبش را بیرون کشید ومن احساس کردم سینه ام به وزن یک قلب سبکتر شد.
لبخند کریه اش به قهقه ای کثیف مبدل شد و با همان حال پلید مدام رو به من تکرار میکرد :کباب دوست داری ،می دانم که دوست داری ؟؟؟؟؟
چشمهایم خیره به قلبی که هنوز نیم طپشی داشت تار وتارتر میشدند تادیگر چیزی ندیدند...
فردا ی آن روز روزنامه ها در گوشه ای از صفحات خود، ریز نوشتند:نویسنده ای دیگر بر اثر سکته ی قلبی دار فانی را وداع گفت.


امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:44توسط امیر هاشمی طباطبایی | |