چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

میراث...(آریو بتیس)
نسیم برگ زرد کوچکی را به لب گرفت و بر آب زلال حوض رها کرد.
برگ آنقدر آرام فرود آمد که حتی توجه ماهیهای قرمز فضول را هم تحریک نکرد،حضورش خلاصه شد در حلقه ی نازکی که زیاداز او دور نشده ،محو شد.
ازوقتی ننه سرما بساطش را پهن کرده بود،کمتر کسی آنطرفها قدم میزد.به خصوص آن ساعت که چشمان دلتنگ بانوی جوان خانه تنها شاهدانش بودند.
بانو با نوک انگشتانش آب را نوازش میکردو شیپوری گوشش پر بود از این آهنگ:
باز ای الهه ی ناز،با دل من بساز....
برای بانو همه چیز تازه بود حتی یک شیشه ی رنگی کوچک هم از ارسی های اطراف نیفتاده بود.
صورتش را از فیروزه ای شفاف حوض به سمت بوته ی گل محمدی چرخاند،انبوه موی سیاهش مثل آبشار شب بر نقره ی شانه اش جاری شد.
چشمانش را بست ،عطر گلهای محمدی با ته مانده ی یاس و شب بو پیوند خورده بود.
فرصت خوبی بود تا برگ برگ خاطراتش را ورق بزند.
در حیاط با لگدی محکم باز شد.
غریبه ها بی آنکه در بزنند داخل شدندسپس هر کدامشان به سمتی رفتند ومثل موریانه هاکه چوب را میجوند،به جان در و دیوارخانه افتادند.
بانو همچنان با چشمان بسته نشسته بودو خاطراتش را ورق میزد.
هرچندکه آرام بود، اما با هر خشتی که غریبه هااز دیوار ها بیرون میکشیدند ،کمرنگ و کمرنگتر میشد.....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت10:28توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

نفسش بند آمده بود.فشار زیادی بر بدنش وارد میشد.چیزی شبیه فشار قبر.
در آن تاریکی مطلق دیگرجایی برای آرامش نداشت.
میدانست که دیگر نمی تواند آنجا بماند.دنیای او نابود شده بود واو باید به اجبار تن میداد.
دنیایی که پر بود از موسیقی گرم زندگی باسیلی خروشان ویران شده بود وجز صدای ناله وفریاد مملو با درد چیزی به گوش نمی رسید.
داشت غرق میشد که ناگاه احساس کرد راهی به نجات یافته است.
دریچه ای پر ازنور،دیگر رمقی برایش نمانده بود ،انگار شبیه معجزه دستی به فریادش رسید.
با اینکه دیگر در آب نبودباز هم نمی توانست نفس بکشد.همان دست ناجی محکم بر باسنش کوبید واو بی اختیار گریه کرد.
می شنید صدایی مهربان می گوید :تبریک خانم بچه ی شما....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت22:55توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

حکم...(آریو بتیس)

هر روز سر کوچه می دیدمش با چندتا از اوباشی که مثل خودش الافی هاشان را چال می کردند.
همیشه با چاقوی کوچکش ور می رفت،انگار تنها موجودی که در دنیا زبانش را می فهمید همان تکه فلز زبان نفهم بود.
اهل محل می گفتند :دله دزد است ،چیزی بیشتر از آفتابه بر نمیدارد.
باز هم جای شکرش باقی بود که لااقل پرش به پر همسایه ها نمی گرفت.
یک روز که از کنار جمعشان رد می شدم ،شنیدم به یکی از هم کاسه هایش می گفت:خب ،حکم این ناخن گیر اعدامه حکم کسی هم که شیش لول می بنده اعدام
وبعد چاقوی کهنه اش را تا کرد ، بوسید ودر سطل زباله انداخت.
خوشحال به خانه رفتم،به همسرم گفتم :بالاخره فلانی هم سر عقل آمد.شاید این حکم اعدام بد نباشد.
آن لحظه حتی نمی توانستم حدس بزنم که هفته ی بعد وقتی از کوچه رد می شوم بر روی دیوار اعلامیه اش را ببینم .
اینبار اهالی می گفتند:جوجه خلافکار محل با خودش فکر کرده شاهین تیز پنجه شده است به جای چاقو ،هفت تیر کشیده تا لقمه ی بزرگتر از دهنش را ببلعد اما همان لقمه ،خودش وچند تای دیگر را خفه کرده است....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت14:45توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


***
عشق من
می دانم که ازمن تنفر داری ،اما امیدوارم به خاطر روح بزرگواری که در تو وجود دارد لا اقل این نامه را بخوانی...
مهربانم
توصیف آنچه که در این چند سال بر من گذشت در این چند خط نمی گنجد...
باور کن هروز، هر لحظه، در انتظار آغوشت لحظه ها را قربانی می کردم و چه شبها که تو را در خواب محکم در آغوش می گرفتم اما با شوق که چشم باز می کردم تا صورتت را نگاه کنم این جای خالی تو بود که در بستر کنار من آرمیده بود...
فرصت زیادی ندارم هر لحظه ممکن است سر برسند اما بدان من همیشه به تو وفادار بودم تنها چیزی که برایم با قی مانده همین گردنبند است که داده ام آن را به دونیم کرده اند نیمی از آن را برای تو می فرستم ونیم دیگر را تا پای مرگ با خود خواهم داشت...
اگر روزی از خود پرسیدی که چرا تنهایت گذاشتم،تنها بدان بدین دلیل بود که هیچ تغییری بی فداکاری به ثمر نمی نشیند من به عنوان یک انسان دربرابر تمام مردم جزیره ام مسئول بودم حتی آنانی که مغزهایشان هنوز در شکمهایشان بودواین ....

***
نامه اش نیمه کاره مانده بود معلوم بود که فرصت به پایان رساندنش را نداشته است...
دیوانه وار به کنار ساحل رفتم و فریاد میزدم :پروانه،،،پروانه...
اما جز چند کودک که به چشم یک دیوانه به من نگاه می کردند هیچ کس نبودکه پاسخی به من بدهد....

***
داستانم را که برای بومی ها تعریف کردم تنها نتیجه ای که از آن گرفتند این بود که دریا من را دیوانه کرده است زیرا جز من کسی نمی توانست خط او را بخواند...
وبعد با یک حساب سر انگشتی به من فهماندند از زمانی که در طوفان گم شده بودم تا به آن لحظه که پیش آنها نشسته ام تنها یک صبح تا شب فاصله بوده است نه چند سال...
حتی گردنبند هم مدرک قابل قبولی نبود...

***
چند سالی به دنبال راه ورود به جزیره ،در قالب یک ماهیگیر دل به دریا زدم،اما هر چه بیشتر جستجو کردم کمتر یافتم.
گاهی با خود می اندیشیدم،شورش بر علیه رییس بزرگ کار بیهوده ای بود وای کاش پروانه وهمراهانش به جای آن اقدام خشونت بار ،فرهنگی را پایه ریزی می کردند که حتی امثال رییس بزرگ را هم مجبور به قبول تغییرات سازنده می کرد....افسوس....


***
بعد از مر گ جهانگرد ، خانه ی کوچکش ومقداری پول که پس از سالها کار وزحمت جمع کرده بودرا بنا بر وصیتش صرف امور خیریه کردند.به جز یک یادگاری که برای من به جا گذاشته بود.یک رشته صدف با نیمه ای از یک ستاره ی دریایی کوچک...
وهمچنین یک جمله،برای من نوشته بود:نگذار پروانه ات راناپدید کنند....
او مرد در حالی که هنوز مسخره اش می کردندآن هم مردمی که گاهی یادشان میرود که تنها دلیل کوچک شمردن دیگران فرار از حقارت خودشان است.
با اینکه سالها از مرگ جهانگرد می گذرد، بارها قلبم از من می پرسد:آیاداستان جهانگرد وپروانه حقیقت داشت؟،،،عقلم در جواب قلبم می گوید،نه ،چنین چیزی امکان ندارد....پایان
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:49توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

آن روزها ،بعد از تغییر پروانه و صحبت طولانی اش با پیرمرد بومی آنهم بدون حضور من ،کم کم احساس کردم پروانه ای که می شناختم دارد جای خود را به کسی میدهد که انگار با من غریبه است.
درک او وافکارش روز به روز برایم سخت تر می شد،به خصوص حالا که کمتر به دیدنم می آمد و آنهم خیلی کوتاه.
اوضاع بدی شده بود حس شومی در وجودم ریشه گرفته بودوبدتر اینکه ،کمتر از دهانش می شنیدم ،که دوستم دارد.
مرتب این پرسش در ذهنم تکرار می شد آیا کس دیگری را دوست دارد؟
به خصوص که یکباردر ساحل سایه ی مردی را در کنار او دیدم که با آمدن من به سرعت دور شد.
تحمل این لحظات برایم مثل جویدن وبلعیدن خرده های شیشه بود.عاقبت کاسه ی صبرم لبریز شد و یک شب سرزده به خانه اش رفتم.
دنیا بر سرم خراب شد .
خودش در را به رویم گشود.موهای قهوه ای روشن اش را که حالا با رگه هایی طلایی تزیین شده بودند روی شانه های نیمه برهنه اش ریخته بود.
با دیدن من دست و پایش شل شد .فهمیدم که انتظار دیدن من را در آنجا نداشته است.
پرسید:اینجا چی کار میکنی عزیزم؟
پاسخی ندادم و با کمی زور او را از جلوی در به کناری راندم و داخل شدم. در پذیرایی دو مرد تنومند و نسبتا جذاب بودند که یکی در کنار پنجره ایستاده بود ودیگری روی مبل خوابش برده بود.من ومردی که کنار پنجره ایستاده بود مثل دو دشمن خونی به هم خیره شدیم.خوب شناختمش ،همان مرد کنار ساحل بود.
پروانه خودش را به من رساند،دستم را گرفت وبه حیاط بردوبا چیزی شبیه به پچ پچ در گوشم گفت:آن چیزی که فکر میکنی نیست...
صدایش می لرزید ،زیرابارهابه او گفته بودم ،من از جایی می آیم که مردانش را با غیرتشان می شناسند.
با عصبانیت گفتم:همان مرد کنار ساحل نبود که تو گفتی اشتباه دیده ام.
لرزشش بیشتر شد وگفت:نه یعنی...
حرفش را تمام نکرده بود که از سنگینی سیلی من بر زمین افتاد.
با جنون به او گفتم: دروغ نگو کثافت و بعد آب دهانم را بر زمین انداختم.
به طور کامل دیوانه شده بودم یک لحظه به خودم آمدم وگفتم :تا او را نکشته ام بهتر است آنجا را ترک کنم.
هنوز از آنجا دور نشده بودم که دیدم پیرمرد بومی هم به سمت خانه ی او می آید . پیرمرد بادیدن من لبخندی زدو با آغوش بازبه سمتم آمد.
راهم را کج کردم و بی آنکه اعتنایی به اوبکنم به اقامتگاهم باز گشتم.می دانستم پیرمرد متعجب از این رفتار من،تنها دور شدنم را نظاره خواهد کرد.
مرتب زیر لب می گفتم :خائن ،،خائن،، خائن ،،،حالا که تغییر کرده و زیباتر شده است دیگر نمی خواهد که با من باشد ،بعد آرام می شدم ومی گفتم :خب حق دارد، آن جوان از من برازنده تر بود دوباره خشم به سراغم می آمد و فریاد می زدم:غلط کرده کثافت نکبت من بودم که او را تغییر دادم....ودر او ج عصبانیت مثل کودکان احساساتی بغض گلویم را می فشرد و بعد بی آنکه بتوانم خودم را کنترل کنم گریه می کردم و دوباره به او ناسزا می گفتم.

***
یک هفته ای می شد که او را ندیده بودم بارها به خودم می گفتم به خانه اش بروم ،خودم را به دست وپایش بیندازم وبه او التماس کنم که با من اینکار را نکندآخر بدجوری به او وابسته شده بودم.
اما غرورم را چه می کردم؟
تمام این هفت رو ز کارم این شده بود که خودم را در خانه زندانی کنم وتنها غروب که میشد به کنار ساحل می رفتم و هر جا که با او قدم زده بودم پا در جای پایش می گذاشتم.
تا اینکه او را با همان مرد تنومند دیدم. خواستم خودم را بی تفاوت نشان بدهم اما کنترل رفتارم از دستم خارج شد مرد که متوجه من شد به او چیزی گفت وپروانه خیلی سریع از آنجا دورشد.
خواستم خودم را به او برسانم که مرد مثل سدی محکم در برابرم ایستاد وسیلی محکمی به صورتم زدو گفت:این هم طلبت به خاطر سیلی آن شب.
منتظر همین لحظه بودم،یک هفته بود که منتظر همین لحظه بودم . با اینکه مرد از من قوی تر بود به او حمله کرد .اگر او دو یا سه تا می زد من هم یکی نثارش می کردم.مثل سگی هار شده بودم که درد را حس نمی کرد .نمیدانم چه شدانگار مشتش به گیجگاهم خورد ومن بیهوش بر روی شنهای ساحل افتادم.

***
جهانگرد این را گفت و کمی جایی را که گمان کنم مشت مردتنومند بدانجا خورده بود ،با بازویش نوازش کرد...

***

چشمانم را باز کردم، روی تختخواب خودم بودم.پروانه با چشمان پر از اشک کنارم نشسته بود و موهای سرم را نوازش می کرد و وقتی که دید به هوش امده ام از کنارم بر خواست و به سرعت از اتاق بیرون رفت و به جای او پیرمرد بومی داخل آمد.
رویم را برگرداندم.
پیرمرد دست مرا در دستانش گرفت و به نرمی گفت:می دانم که من راهم مقصر میدانی ،اما روزی خودت دلیلش راخواهی دانست.

***
فهمیدم که باید بدون پروانه ادامه بدهم .با خودم گفتم پس بهتر است به فکر رفتن باشم آخر هر چه باشد آنجا که خانه ی من نبود و من تنها مسافری گم کرده راه بودم .
فردای آن روز مطالعاتم را درباره ی چگونگی خارج شدن از جزیره شروع کردم .شواهد امر نشان میداد که هر ده سال یکبار می شود از آنجا به جهان بیرون پا گذاشت.
و این یعنی تحمل شش سال دیگر غربت و تنهایی.

***
سران ومردم جزیره زیاد با رفتن من مشکلی نداشتند آخر هرچه باشد تنها مشکل آنان با آمدنها بود تا رفتن زیرا هر تازه واردی اندیشه ای نو را می توانست به همراه بیاورد که شاید برای زندگی آنان دلچسب نبود.

***
با خودم گفتم :شش سال ،صبر ایوب می خواهد...
زمان هرچند برای من کند اما برای ساکنان به سرعت باد می گذشت.

***
احساس می کردم چیزی در جزیره تغییر می کند اما چه چیز ویا چگونه نمی دانستم،راستش را بخواهیددیگر آن جزیره و مردمانش برای من زیاد مهم نبوند.

***
در این چند سال هفته ای نبود که پروانه را نبینم خب آخر جزیره ی کوچکی بود البته نه آنقدر ها ولی در مقایسه ی با دنیای من خیلی کوچک بود.
هر بار با احتیاط بیشتری به من سلام می کرد ومن بی اعتنا راهم را به سوی دیگری عوض می کردم حتی یکبار زمین خوردم با شتاب خودش را به من رساند اما به یکباره در چند قدمی من ایستاد رویش را برگرداند وبی اعتنا از من دور شد واگر دوتن از ماموران رییس بزرگ در آنجا نبودند وبه کمکم نمی آمدند حتما شب را با مچ پای پیچ خورده در ساحل می ماندم.

***
اقامتگاه من از سایرین کمی دورتر بود اما نه آنقدر دور که صدای فریاد مردم را نشنوم.معلوم بود خبری شده است.به بیرون رفتم ،چند نفر از ماموران رییس بزرگ به سراغم آمدند وگفتند بهتر است به داخل خانه برگردم چون هر اتفاقی که افتاده است بهتر است من به عنوان یک خارجی دخالت نکنم.
پرسیدم: چه شده؟
یکی از آنها که گمانم ارشد بقیه بود گفت:عده ای طناب بریده اند.

***
فردای آن روز به کنار ساحل رفتم،ساحل پر از خون بود .معلوم بود که دیشب زد وخورد سنگینی در آنجا اتفاق افتاده است.
کمی ترسیدم مبادا این نزاعها مانع رفتن من تا چند روز دیگر بشود؟

***
جزیره دوقسمت شده بود :قسمتی آبی وقسمت دیگر قرمز.می گفتند :رهبر شورشیها زنی بوده است که تغییر کرده.می دانستم که پروانه ودوستانش فعالیتهایی در زمینه ی تغییر سایرین انجام می دهند اما شورش،آنهم بر علیه رییس بزرگ،نه ،آنها آنقدرها هم احمق نبودند ...

***
ویک روز همه چیز تمام شد ،با آنکه جزایر دیگر قول همکاری به شورشیها داده بودند اما فرستادگانشان سر میز شام با رییس بزرگ نشستند و پروانه ودوستانش در در گیری غم انگیزی که بوی آهن و خون میداد به جای پرچم قرمز با پرچم سفیدی که خائنین به اهتزاز در آوردند به زنجیر کشیده شدند.

***
رییس بزرگ به دیدنم آمد .بعد از ادای احترامات مرسوم جزیره در کنارش نشستم،به من گفت:می دانم که مدتی با او دوست بوده ای .دوست که چه عرض کنم ،میدانی که..
خواستم چیزی بگویم اما منصرف شدم سکوت بهتر بود.
رییس بزرگ ادامه داد:او فریب خورده است اگر بتوانی راضی اش کنی که پیش همه اعتراف کند که فریب خورده است منهم نمیگذارم ناپدید بشود میفهمی که...
سرم را به عنوان تائید تکان دادم...

***
پروانه را به دیوار زنجیر کرده ودهانش را بسته بودند.با دیدنش تمام نفرتی را که در دل از او انبار کرده بودم به ناگاه فراموش کردم،به سمتش دویدم ومحکم او را در آغوش گرفتم.نگهبانان از اتا ق بیرون رفتند اما می دانستم چشمهایی ما را می پایند.تا دهانش را باز کردم بدترین ناسزاها را به من گفت و آنقدر سرش را به دیوار کوبید که از هوش رفت،هر چه کردم نتوانستم مانعش بشوم دستانم با دیدن چهره واندام در هم کوبیده اش ناتوان شده بودند...
وقتی که دیدند حضور من آنجا بی فایده است من را با بی رحمی بیرون انداختند....

***
دادگاه جالبی بود در ست یک روز قبل از زمان حرکت من،قرار نبود علنی باشد اما به یکباره تصمیم رییس بزرگ عوض شد .
بر سر در دادگاه نماد کرکس بزرگ بود،نماد رییس بزرگ.
با دیدن مسند قضاوت بهت زده به قاضی خیره شدم ، قاضی همان پیرمرد بومی بود.
در آنجا فقط سه نفر از شورشیان محاکمه می شدند.
پروانه و دومردی که آنشب در خانه ی او بودند.
مردی که در ساحل با او در گیر شده بودم ،باور کنیدهیچ چیز در دنیا با تنفری که از این مرد داشتم برابری نمی کرد.گمانم خودش هم این را می دانست امااینبار با چهره ای دوستانه وعاجز به من نگاه کرد و سعی کرد با اشاراتی ابتدایی به من بفهماند که او را ببخشایم.
پیرمردبومی یا همان قاضی مرتبا چیزهایی می گفت و می پرسیدومتهمان به جای پاسخ سکوت کرده بودندو او این سکوت را به عنوان تایید حرفهایش به حضار دادگاه تفهیم می کرد.
در این بین بارها دیدم که پروانه من را زیر چشمی نگاه می کند. اما شاید بنا به دلایلی که خودش می دانست خیلی سریع نگاهش را می دزدید.
بعضی از اتهامات به طور کامل نا عادلانه بود .سعی می کردم با اشاره به پروانه بفهمانم که اینجا همانجایی است که باید از خودش دفاع کند.
مرد تنومند که حالا آنقدر کتک خورده بود که در برابر یک بچه گربه هم قدرت دفاع نداشت با دیدن بال بال زدن من به من یک چیز را نشان داد.
خدای من زبان آنها را بریده بودند....
قاضی حکم را به فردا موکول کرد.

***
حال جهانگرد آنقدر بد بود که دیگر چیزی نپرسم ...ناچار با هم به ذغالی که در منقلش می سوخت خیره شدیم...

***

شب آخر ماموران رییس بزرگ به اقامتگاهم آمدند ومن را با خود به محل خروج از جزیره بردند.معلوم بود که خوش ندارند با من صحبت کنند .من هم به قدری از ایشان متنفر بودم که اگر می توانستم با دندانهایم گلویشان را پاره می کردم.

***
آن شب را نخوابیدم و فقط به حکم دادگاه فردا فکر میکردم.حتی بارهابه سرم زد ، فرار کنم واگر چه می دانستم کاری از دست من برای آزادی پروانه ساخته نیست لااقل می فهمیدم چه بلایی بر سر او خواهد آمد.بعد با خودم می گفتم او را حتما ناپدید می کنند.پس بهتر است بروم زیرا من مرد ده سال زندگی در جایی که تنها بوی او را می دهد نبودم.

***
اینبار زمان برخلاف چند سال گذشته تند می گذشت ومن قدرت متوقف کردن آن را نداشتم شاید اگر زمان را کمی کند می کردم همه چیز در ست می شد.
هنوز آفتاب کاملا بالا نیامده بود که ماموران چهار نفر دیگر را به همراه خود آوردند دیده بودمشان آنها هم از دنیای من آمده بودند.
مارا سوار قایقی کردند و تا نقطه ای از دریا که کم کم مه ای کوچک تبدیل به ابری بزرگ وغلیظ می شد همراهی کردند و خود با زگشتند.

***
یکی از همسفران که با زحمت خودش را در کنار من جا کرده بود قبل از آنکه ابر غلیظ بشود نامه ای بدستم دادو بعد دیگر چشم چشم را نمیدید.
چشم باز کردم روی ساحل بودم .با لباسهای پاره ،چه اتفاقی برای ما افتاده بود هر چه کردم به خاطر نیاوردم.نامه ای مچاله در دستم بود.ناگاه به یاد آوردم با همسفرانم در قایق بودیم وابر داشت غلیظ می شد اما بعدش چه شد...
هنوز که هنوز است به خاطر نمی آورم..
نامه را گشودم،دست خط خودش بود.
چون نامه خیس شده بود به آرامی آن را روی سنگی زیر آفتاب پهن کردم.در پاکت نامه چیز دیگری هم بود نصف گردنبند ی که روزی با شوق برای او جمع کرده بودم ،حتی ستاره ی دریایی کوچکش با دقت از وسط به دونیم تقسیم شده بود...
مدتی طول کشید تا نا مه خشک شد.

***
عشق من
می دانم که ازمن تنفر داری ،اما امیدوارم به خاطر روح بزرگواری که در تو وجود دارد لا اقل این نامه را بخوانی...
مهربانم
توصیف آنچه که در این چند سال بر من گذشت در این چند خط نمی گنجد...
باور کن هروز، هر لحظه، در انتظار آغوشت لحظه ها را قربانی می کردم و چه شبها که تو را در خواب محکم در آغوش می گرفتم اما با شوق که چشم باز می کردم تا صورتت را نگاه کنم این جای خالی تو بود که در بستر کنار من آرمیده بود...
فرصت زیادی ندارم هر لحظه ممکن است سر برسند اما بدان من همیشه به تو وفادار بودم تنها چیزی که برایم با قی مانده همین گردنبند است که داده ام آن را به دونیم کرده اند نیمی از آن را برای تو می فرستم ونیم دیگر را تا پای مرگ با خود خواهم داشت...
اگر روزی از خود پرسیدی که چرا تنهایت گذاشتم،تنها بدان بدین دلیل بود که هیچ تغییری بی فداکاری به ثمر نمی نشیند من به عنوان یک انسان دربرابر تمام مردم جزیره ام مسئول بودم حتی آنانی که مغزهایشان هنوز در شکمهایشان بودواین ....

***

+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:47توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

***

در آن مهمانی بزرگ که بیشتر اهالی جزیره حضور داشتند،یکی از پیرمردان بومی که بیشتر شبیه من بود تا پروانه والبته دشمنی ،معذرت می خواهم دوستی ریشه داری با پروانه وخانواده اش داشت برای من تعریف می کرد که در قدیم همه چیز خیلی بهتر از حالا بوداما بعضی از مردم به جای رو راستی و صداقت تن به خواسته های غیر اخلاقی خود دادند و سعی کردند به هر طریقی که شده منفعتی حتی بیشتر از نیازشان به دست بیاورند ، البته در این راه ابتدا خود رااز شر هر چیز زائدی که مانعی در جهت رسیدن به اهدافشان بود رها کردند.
اولین چیز وجدان بود و بعدی کتابخانه ی بزرگ جزیره.هر چند که کتابهای بیشتری چاپ شدند و یا از جزایر همسایه وارد کردنداما بیشتر یا در باره ی طالع بینی بودند ویا کتب حجیم وبزرگی که تنها برای تزئین خانه مورد استفاده قرار می گرفتند.
وکم کم بیماری تغییرات آغاز شد بدون آنکه کسی توجهی به آن بکندوچون به چشم نمی آمد روز به روز انسانهای بیشتری را آلوده می کرد.
قبل از روسا این مردم بودند که تغییر کردند و روسا که دیدند از مردم جزیره جا مانده اند ومهم آنکه جایگاه خود را در خطر دیدند تن به تغییرات سپردند.
متاسفانه ما زمانی از خواب بیدار شدیم که جنگ شروع نشده را از پیش با خته بودیم.
اخلاقیات وارزشها جای خود رابا قوانین حاضر عوض کردند وشد آنچه نباید می شد.
به اطراف خود نگاه کن اینان به ظاهر بهم می خندد ودر باطن منتظر لحظه ای هستند که جایگاه همدیگر را تصاحب کنند مهم نیست آنجایگاه بالاتر باشد یا پایین تر مهم اینست که آن جایگاه هم برای آنان باشد.
می دانی بعدها به این نتیجه رسیدیم که برای حفظ ظاهر هم که شده معانی لغات را عوض کنیم شاید دیگر از قوانین زشتمان خجالت نکشیم،هرچند که به نظر من کار بیهوده ای بود.
پرسیدم :شما چرا تغییر نکردید؟؟
پاسخ داد:مگر فرقی هم می کند در این جزیره تغییرات یعنی زندان وما همه زندانی هستیم چه آنانی که مغزشان در شکمشان است و چه آنانی که مغزشان در فکر رهایی مغزهای دیگران است.می بینی به همین سادگی همه در گیر هم شده ایم بی آنکه حال و روز هم را درک کنیم.
جوان این جزیره تنها مکانی است در دنیا که همه عاشق هم هستند در حالیکه از هم بیزارند...

***

جهانگرد از من پرسید :چرا با هم سن وسالهایت نمی جوشی ؟
گفتم :با تو بودن برایم دلچسبتر است تا آنها ،آنها فکر می کنند که من عبدولا هستم.
لبخندی زدو گفت :این که خوب است مگر بنده ی خدا بودن چه ایرادی دارد .
پوزخندی زدم و گفتم:از قافله غافلی پیرمرد ،میان عبدا... با عبدولا زمین تا آسمان فرق است در این دوره زمانه به آدمهای پپه و ساده می گویند،عبدولا.
پیرمرد سری تکان داد وگفت که اینطور معنای لغات را عوض کرده اند این نسل جدید ،،،باید مواظب بود که به سرنوشت اهالی جزیره دچار نشوند وبعد خاطره ی بالا را برایم تعریف کرد.
مدتی به سکوت سپری شد ودوباره ادامه داد:

***

فردای روز مهمانی ،من وپروانه تا ساعتها در کنار ساحل قدم زدیم و به گفته های پیرمرد فکر کردیم.
من برای مردم جزیره افسوس می خوردم وپروانه برای خودش.
در این مدت بیشتر از دو سال که از آشنایی ما گذشته بود او روز به روز لاغر و رنجدیده تر می شد ومن با تمام وجودم این را احساس می کردم.
ناگهان به سمت من برگشت و دستانش را دور بازویم حلقه کرد وگفت:ای کاش مردم جزیره اینقدر خودخواه نمیشدند آنوقت حتما این حال و روز مان نبود.ببین چقدر بین ما تفاوت است و بی اختیار دستانش را از بازویم رها کرد و چند قدمی به عقب برداشت وسعی کرد در همان حال شکاف سرش را به من نشان دهد.
آب دهانم را قورت دادم وبا تعجب گفتم :آنجا نیست.
پرسید:چه چیز؟
پاسخ دادم :همان دیگر...
چشمانش گرد شد وبا دستانش سرش را جستجو کردو ناگاه از هوش رفت .خدا را شکر که شنهای ساحل نرم بودندو او آسیبی ندید.او را در آغوش گرفتم خیلی سبک تر از قبل شده بود.
باور کردنی نبود او حالا مثل من بود ،مثل خود حقیقی ام همان چیزی که بارها گفته بود آرزویش را دارد .او را در بغل گرفتم وبه سرعت به کلبه ی پیرمرد رساندم.
خود پیرمرد در را گشود .اونیز با تعجب به من که از شوق اشک می ریختم و پروانه که هنوز روی دستانم بیهوش بود نگریست و قبل از آنکه دهان باز کند گفتم:معجزه،معجزه شده است.
پیرمرد دهانم را گرفت و با سرعت ما را به داخل خانه کشاند.

***

جهانگرد آهی کشید واز من پرسید:به معجزه که اعتقاد داری؟
کمی گوشم را خاراندم و گفتم :بله ولی تا به حال ندیده ام...
سری تکان داد و گفت:ما را ببین به چه امامزا ده ای دخیل بسته ایم ،آخر پسر خوب از این معجزه بیشتر که من وتو در اینجا ایستاده ایم.
آن روز معنی این حرفش را هم نفهمیدم وآن را برای آینده ذخیره کردم آینده ای که تا به خودم آمدم خودش گذشته به حساب می آمد ...

***

جهانگرد لیوانی آب سرد سر کشید و به من گفت:در برابر تغییرات مردم سه دسته می شوند ،یک دسته آنانی هستند که خواهان این دگرگونیها هستند.دسته ی دیگر بی تفاوتند و در نهایت دسته ی آخر که هر تغییری برایشان ناخوشایند می نماید وتا آنجا که بتوانند در برابر اوضاع جدید مقاومت می کنند و وای به حال روزی که ضرب و زوری هم داشته باشند...
سپس برای من مثالی زد:تو حتما آقا رسول را میشناسی ،آدم صاف و صادقی است ،یک رو ز داشت با یکی از همسایه ها درد دل می کرد که در محیط کارش چنان جوی ایجاد شده که آدم را به یاد گشتاپو ونازیها می اندازد،مدیریت به جای رسیدگی به حال کارگران زحمت کش از آن دسته که تنها در جهت منافع خود از هر کاری به خصوص پوست موز انداختن به زیر پای سایرین رو گردان نیستند حمایت می کند،هر که چرب زبان تر و به قول خودش زیر آبزن تر و گربه رقصان تر است ارج وقربی بالاتر و پاداش مضاعف دارد و ثمره ی نیروهای زحمت کش به جز توبیخ وکسر از حقوق و دیگر تنبیهات نیست.
می گفت:کارگری که دوازده ساعت شیفت کاری را یک بند کار می کند خدای نکرده اگر ابزاری در شیفت او خراب شود کسی نمی گوید که این به خاطر کار زیاد بوده است بلکه می گویند فلانی را ببین تا به حال مشکلی ایجاد نکرده اما کسی نیست که بگوید همان آقا یا خانم فلانی اگر اهل کار بود و به قول خودش کار را نمی پیچاند حتما با چنین مشکلاتی در گیر می شد.
و البته لطیفه ی کار اینجا بود که مدیر عامل هم به خاطر شکستهای فراوان که آن گروه از زیر کار در رو درست می کردند،دست به دامان رمالها شده بود بلکه پروژه های شرکت به ثمر بنشینند.
بیچاره آقا رسول ادامه داد: من وتعدادی از همکاران با هم گفتیم اینطوری ها هم که نمی شود به هر حال این شرکت خانه ی ما هم هست و ما باید کاری بکنیم پس تصمیم گرفتیم تغییری به این اوضاع بدهیم. گروهی که در همان ابتدا خود را به کوچه ی چپ زدند .گروهی نیز تا مقداری از راه آمدندو وقتی بوی قورمه سبزی بلند شد پشتمان را خالی کردند ورفتند جزو همان بی خیالها ومن و سه چهار تن از همکاران ماندیم با گروه عظیمی از مخالفان که مدیران هم با آنان بودند و دست حمایتشان را بر سر این نامردها گرفته بودند .این بود که ایجاد تغییرات راه به جایی نبرد و ماهم فعلا به قول کارگزینی به طور موقت از کار معلق شدیم تا خدا چه بخواهد.
سپس جهانگرد به دور دستها خیره شد دانستم که باز می خواهد از ساکنان جزیره برایم بگوید :

***
پیرمرد بومی بارها وبارها پروانه را معاینه کرد و در طول این کار یک کلمه هم صحبت نکرد.من و پروانه هم در حالیکه اشک شوق در چشمانمان حلقه بسته بود تنها به یکدیگر خیره شده بودیم.
بالاخره پیرمرد قفل سکوت را باز کرد و با هیجانی خفه گفت:می دانستم ،،،باور کنید می دانستم ،،،اگر کسی بخواهد به اصل خود باز گردد همه ی راهها بسته نیست و خداوند حتما او را یاری می کند.
و بعد در حالی که با دستان پیر اما پرتوانش بازوهای من را می فشرد گفت:همان روز اول که دیدمت دانستم تو همان کسی هستی که دوباره امید را به ما باز خواهی گرداند.پسرم به خانه برو واستراحت کن و بگذار من و پروانه با هم کمی صحبت کنیم.
این در خواست پیرمرد به نظرم نا به جا آمد اما با شناختی که از او داشتم می دانستم حتما اندیشه ای در پس این در خواست وجود دارد .
این بود که بادلخوری هر چند که سعی می کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم ، از خانه ی پیرمرد خارج شدم وبه اقامتگاه خودم بازگشتم.

***
آن شب تا نزدیکای سحر بیدار بودم و به همین دلیل فردا را دیر تر از خواب بیدار شدم و اگر راستش را بخواهید اگر پروانه به سراغم نیامده بود شاید تا حوالی غروب می خوابیدم.
از همان کودکی خواب بهترین مسکنی بود که هروقت به درد سووالات بی جواب دچار می شدم برای خودم تجویز می کردم.
با عشوه ای زنانه که قند را در دل هر مرد آب می کرد به من سلام کرد و جویای حالم شد وبعد مانند کسی که هیچ اتفاقی برایش رخ نداده از من پرسید که آیا دیشب را خوب خوابیده ام یا نه؟
بی هیچ کلامی و خیلی مردانه ومحکم از او پرسیدم :پیرمرد دیشب به تو چه گفت؟
جوابی نداد و در عوض پرسید:دوست داری برایت نوشیدنی گرم درست بکنم.
فریاد زدم نوشیدنی توی سرم بخورد.تا به حال فریاد زدن من را ندیده بود بدن نحیفش شروع به لرزیدن کرد.این حالت او من را متوجه زشتی کارم کرد ،با پشیمانی محکم او را در بغل گرفتم و گفتم من را ببخش دست خودم نبود آخر من ،،،باور کن نگرانت شده ام دیشب تا صبح با خودم فکر می کردم چه اتفاقی دارد می افتد؟
کمی آرام شده بود گونه ام را بوسید و گفت نگران نباش :هیچ اتفاق بدی قرار نیست برای تو بیفتد.
پرسیدم : وتو؟
لبخند ی زدو گفت :تو چقدر ترسو شده ای؟مگر نمی گفتی آدم عاشق شجاع می شود؟
گفتم:اگر بگویم غلط کردم راضی می شوی؟
ژست مغروری به خودش گرفت و گفت:نه
پرسیدم :پس چه؟
دوباره مثل کودکان خندید و من را محکم در آغوشش گرفت و چیزی نگفت.

***
جهانگرد نگاه عمیقی به لیوان خالی آب کرد کمی قالبهای یخ را در آن چرخاندوگفت:می دانی جوان نمیدانم چرا آن لحظه به یکباره پشتم لرزید ،آخر آدم عاشق حس ششمش خیلی قوی می شود.بگذریم دانشگاه داشتی امروز درست است؟
فهمیدم می خواهد با غم خودش تنها باشد....

***

در صف مرغ دولتی ایستاده بودم.جوانی که زیاد آرام و قرار نداشت به مرد مسنی که جلوتر از او ایستاده بود حرف ناشایستی زدومرد بی آنکه چیزی بگوید جوابش را با ضرب یک سیلی محکم داد.
جوان که بهای بی ادبی اش رابا خرد شدن غرورش در جمع داده بودو به خصوص در نزددختری که کمی عقب تر در صف ایستاده بودو آدامس را چنان می جوید که انگار گوش بریده ی قاتل پدرش را،و هر از چندگاهی فلاشری نثار جوان می کرد، به پیرمرد حمله برد غافل از اینکه فرزندان او به همراه پدر در صف ایستاده اند .
مردم بی تفاوت بودند و بیشتر از آنکه نگران این باشند که شاید این درگیری عاقبت تلخی داشته باشدبرای حفظ جای خود در صف تلاش می کردند.تا اینکه سه جوان رهگذردخالت کردندو شاید به دو یا سه دقیقه نرسید که جوان کتک خورده را بالباسهای پاره پاره و سر وصورت زخمی از آنجا فراری دادند و یکی از آنان که از بقیه داش مشتی تر به نظر می آمد با دعوت جمع به ذکر صلوات به قائله خاتمه داد...
بی خیال مرغ شدم و به سمت خانه راه افتادم.در راه تنها به جهانگرد فکر می کردم. میدانستم اگر او بود و چنین صف وصحنه ای را می دیدبدون شک می گفت:کارد بخورد به شکمی که صاحبش اینقدر ذلیل باشد.جهانگرد در زندگی اش چند شعار داشت که یکی از آنها این بود اگر کم است یا گران ،نخور ،نخواهی مرد.
خوب به یاد دارم یک روز شایعه شده بود نمک گران خواهد شد.مغازه دار سر محل که بیشتر از یک کاسب ،دلال خوبی بود،آفتاب نزده یک کامیون نمک در جلوی مغازه خالی کردوبه ظهر نرسیده تمامش را فروخت و یک بند زیر لب می گفت:خدایا این مردم را از ما نگیر.
آن روز من و جهانگرد دوباراز آنجا رد شدیم یکبار صبح ویکبار ظهر،جهانگرد نگاهی به جای خالی کیسه های نمک کرد و گفت:وای به حال مردمی که خود به درخت روزیشان تیشه می زنندو بعد ازمن پرسید: این مردم چه وقت می خواهند یاد بگیرند اگر صد بسته نمک بخرند یک روز تمام خواهند شد وباز مجبورند با قیمت چندین برابر گرانتری بخرند، که خود مسبب آن بوده اند؟
آن روز هم نفهمیدم منظورش چیست تا به امروز که به تقلید از بقیه در صف مرغ ایستادم،خداوکیلی چه مغزی داشتی جهانگرد پیر دیوانه،چقدر دلم برایت تنگ شده است، روحت شاد.
در فکر این بودم که جواب خانه را برای نخریدن مرغ چه بدهم که ناگهان به یاد خاطرات جهانگرد از جزیره افتادم،همیشه اگر او غمگین بود این من بودم که سعی بر شاد کردنش داشتم واگر من دلم پر بود هیچ چاهی به عمق گوشهای پیرمرد نمی رسید.آنقدر عمیق بودند که رازهایم را برای همیشه مدفون کنند.مثل آن باری که عاشق یکی از همکلاسیهایم شده بودم وبعد متوجه شدم خانم برای خودش کلکسیونی از دلهای شکسته جمع کرده است و من هم یکی از آنها.
جهانگرد برایم یک استکان چای کمر باریک همیشگی اش را ریخت و گفت:
میدانم چه حسی داری...

***
آن

+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:41توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

هنوز هم نمی توانم اسم واقعی اش را صدا کنم. برای همین خودم برایش اسم گذاشتم:پروانه
آخر عاشق پروانه ها بود واز دیدن آنها مثل کودکان خردسال به شوق می آمد .یاد گیری زبان وخط ما برای اوخیلی آسانتر بود تا زبان وخط آنها برای من و این او بود که اول بار همه چیز را یاد گرفت....
خودش می گفت کمی هم با گوش دادن به آدمهایی که قبل از من به آن جزیره رفته اندو بعد از مدتی با روسا سر شاخ شده وناپدید شده اند، با زبان ما آشنا شده است.

***
پیرمرد آهی کشید و روبه من گفت:نمیدانی که چقدر شیرین زبان بودو با دلتنگی غریبی که سعی می کرد پنهانش کند ادامه داد.

***
روزی از پروانه پرسیدم :امثال شما چگونه به این جزیره آمدید؟ آیا آنهایی که شبیه من هستند بعد از شما آمدند؟
اشک در چشمان پروانه جمع شد اما نگاهش را از من دزدیدو به گودال آبی که مثل آینه تصویر همه چیز حتی آسمان را منعکس می کرد خیره شد.
معلوم بود دارد به تفاوت خودش با من نگاه می کند.به مغزی که در شکمش بود و شکافی که در سرش زیر موهایش پنهان کرده بود.
فهمیدم نا راحتش کرده ام ،نمی دانستم برای تسکینش چه باید بگویم.
با موهایش سعی کرد شکاف سرش را بیشتر بپوشاند و بعدبا بغض گفت:خیلی بد است که همه چیز آدم پیدا باشد،آدم خوب است مثل اشک دریا باشد همیشه پنهان است اما وقتی موج یکی از آنها را به ساحل بیاورد و تو پوشش سختش را باز کنی وببینی آنجا نشسته است و به تو لبخند می زند ،تو هم برایش ارزش زیادی قائل می شوی نه مثل این شن ریزه ها که آنقدر زیاد هستند که به چشم نمی آیند.شاید برای همین است که می گویند اشک دریا شانس می آورد.
زیر لب پرسیدم :اشک دریا؟
ناگهان خنده ی کودکانه ای کردو گفت:نمیدانی اشک دریا چیست این اسمی است که آنهایی که شبیه تو هستند به آن داده اند.بیا من دوتا دارم وقتی پوشش آنها را برداشتم دیدم که با هم در یکجا نشسته اند.
فهمیدم یکی از آنها مال من ودیگری مال کسی است که...
حرفش را خورد و بعد از درون کیسه ای که به گردن داشت آنها را بیرون آوردو به سمت من گرفت ،با لحنی مهربان ولی لرزان گفت :یکی برای توست...
خدای من چه مرواریدها ی درشت و زیبایی بودند الحق که اسم اشک دریا انتخاب به جایی بود.
حدس زدم، یعنی فهمیدم که چه می خواهد بگوید.
یکی از آنها را برداشتم وگفتم :من هم دوستت دارم
خشکش زده بود معلوم بود که نمیداند چه باید بکند.
او را محکم در بغل گرفتم وپیشانیش را بوسیدم.نه این گناه نبود ،خداوند حساب عشق را از همه چیز جدا کرده است،زیرا اگر عشق گناه بود برایتان قسم می خورم که خداوند گناهکارترین کسی بود که می شناسم.
تا رهایش کردم مثل کودکی که بال در آورده است پرید و از کنارم دور شد.
برخورد گامهایش با شنهای دریا زیباترین صحنه ای بود که در تمام عمرم دیده بودم.

***
پیرمرد این را گفت و از کنارمن برخواست. فهمیدم که خیلی دلتنگ شده است ،به زور لباسهای بیرونش را ، تن اش کردم وبا خودم به خیابان بردم...

***

نمی دانم چرا ؟؟؟اما چیزی در حرفهای پیرمرد بود که داستانش را روز به روز برایم باور پذیرتر می کرد.
شاید همان ایمانی بود که خودش به گفته هایش داشت و یا احساسی کودکانه که اگر دروغ بود حتما آن را می فهمیدم..
و زیباتر اینکه وقتی در باره ی پروانه صحبت می کرد .می توانستم در لابه لای چین وچروک صورتش برق جوانی را مشاهده کنم .پنداری نام پروانه برای او اکسیر شادابی بود .همان دلیلی که آدمها در این دوره وزمانه برای یک جرعه از آن به هر دری می زنند الا عشق.
با اینکه سعی داشت خاطراتش را درباره ی تنها زنی که می ستود با کس دیگری شریک نشود اما وسوسه ی سیری ناپذیرش در توصیف یگانه کسی که عاشق اش بود مثل سیبی که آدم را فریفت او را هر بار مغلوب می کرد واین نقطه ضعف جهانگرد دست آویزی میشد برای بیشتر دانستن من.
یک روز بی مقدمه به من گفت:

***
اگر یک روز او را نمی دیدم .جز ناسزا گفتن به تک تک ثانیه ها حس وحال انجام کار دیگری را نداشتم.این حال من را تنها کسانی درک می کنند که خود با چنین لحظاتی دست و پنجه نرم کرده باشند.
برای من هر لحظه بی او مثل پتکی که بر سندان آهنگری میکوبند بر دیوار نازک احساسم فرود می آمد،به خصوص اینکه حالا او به من با ارزشترین هدیه را داده بود .حسی که در یک اشک دریا پنهان بود.
وای که چه زیباست دوستت دارم آنهم وقتی که مثل یک سطل رنگ سپید به روی تمام تفاوتها پاشیده می شود وتو،نه،و من ،نه،بلکه مایی که در وجودمان جاریست ،بومی می شود برای نقاشی زیباترین تابلوی زندگی...
با خودم گفتم :باید برایش هدیه ای تهیه کنم.
اما چه؟
مگر می شود چیزی را یافت که با عشق برابری کند؟
ناگهان کسی در گوشم گفت،بنده ی من راز خلقتت این است که عاشق بشوی زیرا عاشق در دستانش کیمیا دارد واین کیمیامن هستم که اورا به آن درجه می رسانم که به هر چیز که در اطراف اوست ارزش بدهد حتی اگر یک تکه سنگ کوچک باشد.
به ساحل رفتم وبا وسواسی عاشقانه صدفهای زیبا را جمع کردم،حتی یک ستاره دریایی کوچک هم یافتم وبعد با وسایل مختصری که توانستم پیدا کنم برایش گردنبندی از جنس دریا ساختم.
وقتی که آمد به او گفتم :پروانه ی من ،تو به من اشک دریا رادادی ومن هم به تو این گردنبند را هدیه می دهم . ببخش اگر ...
دستش را روی لبهایم گذاشت و پرسید :تو این را از کجا می دانستی؟
خواستم بپرسم چه چیز را؟اما چنان از شوق می لرزید که نتوانستم. با خودم حدس زدم ، شایدخواهد گفت: همیشه می خواستم شبیه این را داشته باشم.
اما اشتباه می کردم واین زیباترین اشتباه من بود گردنبد برای ساکنان جزیره هدیه ی خواستگاری بود.
خب چرا که نه؟
ما عاشق هم بودیم ومن هیچوقت به او نگفتم چنین قصدی از دادن هدیه به او نداشتم.

***
پروانه حالابیشتر از گذشته مطمئن بود که می تواند به من اعتماد کند.هرچند که همیشه گردنبند ش را زیر لباسش پنهان می کرد که مبادا اهالی جزیره از رابطه ی جدید ما با خبر شوند یک روز با شکی زنانه به من گفت :یادت هست از من پرسیدی کدام یک زودتر به جزیره آمدند؟ما ویا آنان که شبیه تو هستند؟
گفتم :بله اما دیگربرای من مهم نیست
لبخندی زد وگفت :اما بدانی بهتر است.من ،یعنی اجداد من با تو هیچ تفاوتی نداشتند.
متعجب پرسیدم:منظورت چیست؟
پاسخ داد:این جزیره جادو می کند ،در اوایل آمدنمان به این جزیره همه مانند هم بودیم مانند تو،اما به مرور مردم عوض شدند ونسلی که شبیه من است به وجود آمد.حتما می پرسی چگونه؟باور کن این را خود من هم نمیدانم..
او را خوب درک میکردم ، می دانستم زمان برای پرسیدن سووالات زیادی که در ذهن دارم مناسب نیست وبهتر است تنها در سکوت به صورت معصوم و متفکرش نگاه کنم...
با خودم اندیشیدم،این اولین چیزی است که باید درباره ی مردم جزیره کشف کنم...
دلیل این تفاوت فاحش چیست؟

***
جهانگرد از من پرسید:جوان تا به حال به مهمانی رفته ای؟
گفتم :چه چیزها می پرسید شما؟خب معلوم است که رفته ام...
دستی به سرش کشید وگفت:آن که بله،،،منظورم یک مهمانی ،،،توضیح اش سخت است،،،جایی که در آن آدمها زیاد بدانند،،،می فهمی که؟
با اینکه از حرفش زیاد سر در نیاوردم گفتم:بله متوجه ام...
کمی زیر لب با خودش حرف زد،معلوم بود چیزی می خواهد بگوید ولی فکر می کند هنوز وقت آن نرسیده است....این رفتار پیرمرد همیشه شبیه به این بود که در سرم به بدترین حالت ممکن سمباده بکشند...به ساعتم نگاه کردم وقت رفتن بود آن روز زمان زیادی برای در کنار پیرمرد بودن نداشتم.به ناچار خداحافظی کردم واو را بر دو راهی گفتن و نگفتن تنها گذاشتم....

+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:40توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

جهانگرد وجزیره(آریو بتیس)

پیرمردی را می شناختم که چند وقت پیش عمرش را به شما داد. خدا بیامرزدش همه ی اهل محل او را دیوانه می نامیدندبه جزمن که شاید از روی دلسوزی او را جهانگرد صدا می زدم.
زیرا جهانگرد عادت داشت از سفرهای عجیب وغریبش به دور دستها و به خصوص به مکانهای ناشناخته ای که کمی با شناخت آدمهای عادی فرق داشت با آب وتاب فراوان، تعریف کند.
چرا کمی فرق داشت ؟،خدمتتان عرض می کنم.
با توجه به اینکه همه ی ما با سفرهای گالیور کم وبیش آشنایی داریم و از آثار ژول ورن مطالعه کردیم وهمچنین نارنیارا محال است که نشناسیم ودر حال وهوایی دیگر باهر ی پاتر در سفرهای عجیب وغریبش همراه بود ه ایم ،هرچند با جادوی خیال و رسانه های تصویری ودر بین ما هستند گروه انگشت شماری که مثل این حقیر از جماعت مغز کپک زده ای به شمار می آیند که اگر چه بساط کرسیهای شب یلدا جمع شده است و مادر بزرگها ی قصه گو یا در سرای آرامش آرمیده اند و یا در گوشه ی آسایشگاه سالمندان لحظه به لحظه آسایش به نافشان می بندند ،باز هم سری به داستانهای هزار ویک شب می زنند،پس ادعاهای پیرمرد زیاد دور از ذهن خلاق نمی آید و باید به جای لفظ محال است ازجمله ی کمی فرق داشت ، استفاده کرد.
بگذریم ،جهانگرد یک روز میگفت مهمان قبیله ی آدمخورها بوده است و روزدیگر در خدمت موجودات ماورایی وشاید بیگانگان فضایی،فصلی را با غار نشینان در عمق زمین گذرانده وسالی را با موجوداتی بدوی در بیابانی بی آب وعلف.
اما شاهکار همه ی اینها دفترچه ای بود که با خود به همراه داشت والبته به خاطر کمکهایی که از سر دلسوزی به او میکردم واو آنها را خدمات کار آموزی یک شاگرد در برابراستاد می دانست به من اجازه داد تا چند برگ از آن را ببینم.
در دفتر خطوطی مواج وناخوانا بیشتر شبیه برگه های نوار قلب رسم شده بود که او آن را خط نگارشی اهالی جزیره نهیمه می دانست ویکی دیگر از افتخاراتش این بود که جز خودش کسی دیگر یافت نمی شد که بتواند آن دفتر را بخواند.
به کسی هم حاضر نبود خواندن این خط را بیاموزدالامن که مورد اعتمادش بودم وحسابم از دیگران چند ورقی جدا بود افسوس که عمرش به آنجا کفاف ندادو من ماندم و خاکستردفترچه ای که احتمالا قبل از مرگش سوزانده بود.
بامرگ جهانگرد بیشتر آنچه را که میگفت می خواهد روزی به من بگوید و من وظیفه خواهم داشت ثبتش کنم تا روزی که صحت ادعاهایش اثبات شود ،برای همیشه یک راز باقی ماندند.
اما من از پیرمرد یاد گرفتم باید امانت دار بود وبه وعده ی خود وفا کردو آنچه که از دستم ساخته است این است که آن چند خطی را که همیشه برایش جالب بود وبرای من از دفترچه ی گرانبهایش خوانده بود نقل کنم،باشد که روح پیرمرد اندکی شاد شود.
فراموش کردم که بگویم برای اینکه صداقت گفتار حفظ شود داستان را همانگونه که او برایم نقل کرده بود از زبان خودش می نویسم.هر چند که بریده بریده و علی الظاهر ناقص است که امیدوارم بنده را عفو بفرمایید.
***
شاید بیست سالم هم نشده بود که به این سفر رفتم ،آخر میدانی در زمان ما سنی بود برای خودش.آنموقع که مثل حالا نبود ،وقتی اولین تار ریشت پیدا می شد مرد به حساب می آمدی اما حالا طرف بچه اش به اجباری هم رفته هنوز مثل طفل صغیر خودش را لوس می کند.
***
در دریا گم شدیم ،در ست همان جایی که آفتاب قرمزونارنجی میشود،شاید چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمیم چه بر سر ما آمده است .آخر دنیا وارونه شده بود.طول وعرضش شده بود چیزی شبیه همین شهر خودما ن به اضافه ی شهر همسایه،این را بعدها فهمیدم.
***
در آنجا چند جزیره جزیره وجود داشتند که ما به نزدیکترینش پناه بردیم ،ساکنان آنجا کم وبیش مثل خودمان بودند مگر موجودات عجیبی که مغزشان در شکمشان بود و ازکاسه های سرشان برای ازدیاد نسل استفاده میکردندو هر دو گروه کم وبیش با هم بد نبودند،چند صباحی طول کشید تا زبانشان را یاد گرفتم وفهمیدم که نام این جزیره ،نهیمه می باشد.البته ساکنان این جزیره با جزیره ی کناری که آن را جزیره ی ترجاهم می نامیدند،دوست بودند ،اشتباه نکنید دوست در زبان آنها یعنی کسی که کشتنش واجب است و متاسفانه این را زمانی فهمیدم که تمام همسفرانمان به خاطر ندانستن این موضوع از کلمه ی دوست من ،برای صدا کردن ساکنان جزیره استفاده می کردند وچند لحظه ی بعد بی آنکه رد ی از ایشان بیابم ناپدید می شدند. گویا روسای قبیله تفریحی جز ناپدید کردن اهالی جزیره خواه بومی وخواه غریبه نداشتند. هرچند که خدا را شکر از جمعیت جزیره کم نمی شد وهر تعداد که ناپدید می شدند به همان اندازه وشاید بیشتر جایگزین می شدند اما همیشه در ذهنم این پرسش بود که آیا وفاداری ساکنان جدید به پای قدیمیها خواهد رسید؟
***
اهالی جزیره می گفتند که رییس بزرگ درزمانی بسیار نزدیک به آنها زجر بسیار میداده ولی الان تمام توجه وحمایتش را صرف اهالی کرده است و در زبان ما آدمها این یعنی اینکه در گذشته ای دور بسیار به مردم خود لطف داشته واکنون ایشان را به حال خود رها کرده است.
این روزهای نزدیک رییس قبیله با ترس و ناپختگی دستوراتی میداده است که کسی خوشش نمی آمده بلکه در گذشته با تغییر ندادن روش خود با عث رنجش اهالی نمی شده است و این بدین معنا بودکه در گذشته با شجاعت و درایت باعث خوشحالی اهالی میشده وحالا بالعکس.
نمیدانم اهالی چقدر غلو شده صحبت میکردند؟ شاید رییس بزرگ هم مشکلات خودش را داشت اما اگر مراقب این مطلب می بود و با اقتدار نمی گذاشت اهالی کم سن وسال به خاطر کم تجر بگی شان ویا بزرگترهای کج فهم به علت بسته بودن دریچه های مفید ذهنشان به اهالی با وفای جزیره طعنه بزنندو بدتر اینکه خودش هم ناخواسته با این جماعت همرنگ نمی شد، زندگی در آن جزیره خیلی بهتر وبا صفاتراز اینها می شد.
***
در آن جزیره هر کس برای خودش کاری داشت ومن هم سعی می کردم برای ایشان مفید وسرگرم کننده باشم آنهم به اینگونه که برایشان از مردم دیارمان داستان می گفتم غافل از اینکه بعضی وقتها مثل همان کلمه دوست حرفهایم را طوری دیگر می فهمیدند واین برایم مشکل ساز می شد ورییس بزرگ که حتی وقتی برای شنیدن داستانهایم نداشت از رییس کوچک واوهم از رییس کوچکتر می خواست تا حرفهایم را آنگونه که گروه همیشه ناراضی جزیره دوست داشتند ترجمه کند.ومن از این موضوع خنده ام میگرفت چون حتی بعضی از روسای قبیله هم داستانهای من را همانگونه که بود درک می کردندحتی شنیدم رییس کوچک که بعد از رییس بزرگ همه کاره بود این نکته را تایید کرده بود.وخلاصه کار به آنجا کشیده شد که من ترجیح دادم در جزیره های دیگرداستانهایم را تعریف کنم و در این جزیره تنها برای بعضی از دشمنان ببخشید به زبان خودمان دوستان مثل سابق سنگ صبور باشم...
***
بیچاره جهانگرد خیلی چیزهای دیگر گفت که شاید اگر روزی به خاطر آوردم برای شما بازگو کنم هرچند که میدانم شما هم مثل اهالی محل او را دیوانه خواهید خواند امافعلا ترجیح میدهم اگر اجازه بدهیدیک فنجان چای داغ بنوشم تا بعد خدا چه خواهد....

***

آخ که چه چسبید.هیچ چیز شبیه یک فنجان چای داغ حال آدم را خوب نمی کند به خصوص وقتی که سرت دارد مانند بمب ساعتی به تو هشدار می دهد که اگر دیر بجنبی تا از درد منفجرت نکنم، آرام نخواهم نشست.
اما صدها از این فنجان چای هم به پای مزه ی یک استکان کمر باریک ناصری که قوری چایش را پیرمرد در بغل ذغال منقلش میگذاشت وهر از چند گاهی به نعمت افیون دودی به آن می دمید ،نمی رسد.
هنوز نمیدانم تاثیر استکان کمر باریک بود یا ذغال خوب که چای پیرمرد سردرد هایم را مداوا می کرد. اما هر چه بود وقتی در کنارش می نشستم من هم به سرزمین رویاهای بی دردی قدم می گذاشتم واین سرزمین جایی میان زمین و آسمان بود ودر آنحال حرفهای جهانگرد برایم شیرین تر می شد.
مثل آن روز وقتی که تریاک زعفرانی را بر روی حقه ی گلی کباب می کرد.برایم یک استکان چای کمر باریک ریخت و به شوخی گفت : تو چطور زندگی میکنی ؟؟ نمیدانم...نه با افیون دردت را کم می کنی،،،آخر می دانست که هر از چندگاهی سر درد هایم من را قلقلک می دهند تا به خاطر بیاورم، هنوز زنده هستم،،،نه با شراب رابطه ی خوبی داری .به آغوش شراره هم که نمیروی...
شراره زنی بود در محله ی ما که هر وقت از کنارم رد میشد بوی تعفن میداد و این بو آنچنان شدید بودکه اگر سرم را نمی چرخاندم حتما خفه ام می کرد .از آن دسته زنها هم نبود که برای نیاز آغوششان را برای دیگری باز می کردند بلکه از شوهر سابقش آنقدر مانده بود که تا هفت نسل بعدش هم می خوردند باز با باقی مانده اش چند نسل دیگر را سیر کنند.
او نیازمند چیز دیگری بود.یک جورایی به آتش علاقه داشت آنهم بدون شعله و دود ،آتشی که هیچ چیزرا نمی سوزاندمگر زندگی زنان بخت برگشته ی همسایه را.
والبته هنگامی که بوی گندش زیادی بلند شد ودامان یکی را که نمی خواهم بگویم از چه قماشی بود گرفت ،مجبور شد محله ی ما را برای همیشه ترک کندوآن دسته مردان محل که زیاد هم پابند تعهداتشان نبودند را حریص رهگذران بی گناهی بکند که در چشم آنها با شراره تفاوتی نداشتند.
البته آن موقع که پیرمرد با من صحبت می کرد هنوز شراره خانم در محله ساکن بودند و وقتی من نیمه ی شب به خانه می رفتم ،دیدمش که از خانه ی یکی از همسایگان ،که همسرپا به زایمانش را بعد از چند سال ونه ماه کلفتی بی جیره ومواجب درخانه اش برای تولد سومین فرزندشان به بیمارستان برده بود،مثل دزدی که از محل سرقتش دور می شود،با سرعت بیرون پرید و به سمت خانه اش رفت.
من هم آهی به حال آن زنک بخت برگشته کشیدم و به خانه رفتم.
بگذریم کمی قبل تر داشتم استکان چای کمرباریکم را سر می کشیدم و به حرفهای پیرمرد در باره ی افیون و شراب و شراره گوش می دادم که باز پیرمرد یاد سفرش به جزیره ی نهیمه افتاد و چند خطی برایم از دفترچه ی گرانبهایش به زبان خودمان معنا کرد.البته بازهم پیرمرد تمام صفحه را کامل نمی خواند بلکه با وسواسی خواص خودش چند خطی را جدا می کرد و آرام برایم زمزمه می کرد،بینوا همیشه ی خدامی ترسید کسی حرفهایمان را بشنود.

***


آنها که شبیه خودمان بودند ومن بسیار دوستشان داشتم اقلیت ساکنان جزیره را تشکیل می دادند ،خیلی بهتر با من کنار می آمدندو وحتی پنهانی از من می خواستند تا برایشان داستان بگویم.
اما نمیدانم که چه شد به آن دسته ی دیگر هم علاقه مند شدم؟شاید به خاطر این بود که تا به حال اینهمه موجود عجیب وغریب را یکجا با هم ندیده بودم ویا اینکه با او آشنا شدم.

***

بدجوری به من خیره شده بود..انگار می خواست گونه ی جدیدی از جانوران را مورد تحقیق قرار دهد.از بلندی موها وپوشش میشد فهمید که یک زن است .اوایل می ترسیدم به او نزدیک بشوم بعدها به من گفت که او هم همین حس را نسبت به من داشته است.

***

کنجکاوی ام تحریک شده بود . باید می فهمیدم که این موجودات چه هستند؟آیا باوجود مغز در شکمهایشان بازهم صاحب اندیشه بودند و یا تنها زور و توان جسمیشان آنان را به اربابان جزیره تبدیل کرده بودویا شاید تنها کمی زودتر از دیگران پا در این جزیره گذاشته اندو این اقبالشان بوده است که آنان را سرور بقیه کرده است؟
هر چند که بعدها دانستم داستان چیز دیگریست...
او وقتی که با هم صمیمی شدیم وزبان هم را یاد گرفتیم به فهمیدن پاسخ این سوالات به من کمک شایانی کردکه حالا به جرات میتوانم بگویم دلیل فهمیدن خیلی از چیزها او بود ،هرچند که در ابتدای آشناییمان دو یا سه هفته زمان برد تا به اندازه ی یک سلام ساده به هم نزدیک بشویم


***

دستم را در بین موهای پر پشتش بردم و نوازشش کردم.غمگین بود ،مادرش را از دست داده بودومن بی آنکه منظوری داشته باشم سعی کردم ،آرامش کنم..شاید شمایی که این نوشته را خواهید خواندباورتان نشود آنها هم چیزی شبیه عواطف ما داشتند اما چرا بعضی وقتها طور دیگر رفتار می کردند خود مطلبی بود که باید وقت بیشتری برای فهمیدنش می گذاشتم.

***

اولین بار بود که لمسش می کردم .با ما تفاوتی نداشت وحتی موهایش به نرمی ابریشم بود .یک لحظه یادم آمد که او یک زن است ،خودم را با سرعت به عقب کشیدم.انگار چیزی را فهمیده باشد لبخندغمگینی به من زد واز آنجا دور شد،او هم گونه هایش مانند ما به هنگام خجالت سرخ می شد.
تا دیدار بعدی یک لحظه هم چهره اش از برابر چشمانم دور نمی شد.به حقیقت اگر آنگونه که میدانستم به خودش میر سید زشت که نبود خیلی هم زیبا بود...

***

پیرمرد به اینجا که رسید خوابش برد . به خودم گفتم :سهم امشبم خیلی کم بود کاش بیشتر بیدار می ماند.منقلش را از کنار دستش برداشتم ودر گوشه ای گذاشتم.کمی اتاق محقرش را مرتب کردم. از روی تجربه می دانستم شبهایی که چند دودی میگیرد بعدش به خوابی سنگین فرو می رود وتا نیمی از فردا گذشته ،بیدار نخواهد شد.این بود که رویش را با پتویی که همیشه به شانه هایش می انداخت،پوشاندم و چراغ اتاق را خاموش کردم.
با اینکه دوست داشتم بیشتر بشنوم ،چاره ای جز صبر نبود. می دانستم فردا بعد از ظهر که پیشش بروم یکدم برایم صحبت خواهد کرد.آنجاست که میتوانم از او بخواهم بیشتر از خاطراتی که در دفترچه نوشته است برایم بخواند.
چند قدمی از خانه اش دور نشده بودم که شراره را دیدم.

***

نفهمیدم چگونه از دانشگاه خودم را به پیرمرد رساندم.وسط حیاط کنارباغچه ی کوچکش نشسته بود.در تمام ساعات حواسم بیشتر به جزیره بود ودخترکی که پیرمرد می گفت :موهایش از ابریشم نرمتر است ،تا به کلا س واستاد.
البته برای کسی هم زیاد مهم نبود چون اینجا ،دانشگاه را می گویم ، مثل مدر سه نیست که تا کمی حواست پرت شد استاد با گچ بکوبد صاف وسط دوتا چشمت.
اساتید یا خیلی پیر و خسته هستند که نای ماژیک به دست گرفتن هم تا آخر کلاس ندارند ویا آنقدر جوان که سرهایشان در جایی دیگر بند است و کاری به ما ندارند.
خدارا شکر من هم نه آنقدر خوشتیپ وپولدار هستم که اساتید خانم نظری به سمتم بچرخانند،مثل فلانی وفلانی که پول یک چرخ ماشینشان از دار وندار خانواده ی من بیشتر است ونه بازهم خدارا شکر از جماعت بانوان هستم که چشمان اساتید برای اندازه گیری نیمکره های برجسته ی بدنم به قوانین هندسه دست درازی کنند. این را که می گویم خدای نکرده به کسی بر نخورد چون اساتیدی هم هستند که در یک کلمه خلاصه میشوند،معرفت.
سلام که کردم بر خلاف دفعه ی قبل پیرمرد ،با سر سنگینی جوابم را داد.معمولا وقتی از من یا کسی دلخور بود اینگونه جواب می داد.
پرسیدم:جهانگرد خدای نکرده کاری کرده ام که از من رنجیده ای ویا کسی حرفی زده؟
جواب نداد.
معلومم شد که خیلی دمق است.شانس آوردم که سر راه دوتا ماءالشعیرخنک وتگری گرفته بودم.بلافاصله از کیفم در آوردمشان و چون دربشان پیچی بود یکی از آنها را باز کردم وبه او دادم.
همینطور که قلوپ قلوپ می خورد زیر چشمی نگاهم می کرد.بطری اول که تمام شد کمی آرام شد ،دومی را به دستش دادم.
پرسید:پس خودت چه؟
گفتم :زیاد میل ندارم.
امای زیر زبانیی گفت و بعد یک نفس شیشه ی دوم را هم تا ته سر کشید.
پرسیدم :چی شده؟ دمق میزنی؟
پاسخ داد :آدم وقتی پیر میشود باید خیلی احتیاط کند.تو خیلی درباره ی دفترچه ی من میدانی
پرسیدم:این خیلی بد است؟
شانه هایش را بالا انداخت، یعنی اینکه نمیدانم.
گفتم:خودت را ناراحت نکن ،من برای تو مونس هستم.حواسم هست کاری نکنم ویا چیزی نگویم که برای تو بد بشود.
با دست روی شانه هایم زدو با لبخندی گرم به داخل اتاق رفت .
بر سر دوراهی مانده بودم که چه باید بکنم؟
از طرفی دوست داشتم باقی ماجرا را بشنوم و از طرف دیگر اگر چنین چیزی را مطرح می کردم ممکن بود اعتمادپیرمرد را که به سختی نسبت به خودم جلب کرده بودم از دست بدهم.
قدیمی ها وقتی می خواستند دعا کنند می گفتند :خدا کاسه ی چه کنم ؟ چه کنم ؟ به دستت ندهد.
اینجا بود که تا حدی فهمیدم منظورشان چیست.داشتم آماده می شدم که بروم ،پیرمرد با احتیاط و به آرامی صدایم کرد.انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت وگفت:هیسسسسسس ...خیلی آرام بیا تو.
خوشحال شدم .فهمیدم با زهم می خواهد از دفترش برایم بخواند...

***
هنوز هم نمی توانم اسم واقعی اش را صدا کنم. برای همین خودم برایش اسم گذاشتم:پروانه
آخر عاشق پروانه ها بود واز دیدن آنها مثل کودکان خردسال به شوق می آمد .یاد گیری زبان وخط ما برای اوخیلی آسانتر بود تا زبان وخط آنها برای من و این او بود که اول بار همه چیز را یاد گرفت....
خود

+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:37توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

یلدایی که هیچوقت نیآمد...(آریو بتیس)
قصه تکراری بود.
مادربزرگ دیگر حوصله ی قدیمترها را نداشت.
دلتنگی اش ،روز به روز بر گره روسری لاجوردی اش سنگین تر می شد.
ته مانده های دلش را با عکس آقا بزرگ صفا میداد و آهی از ته دل می کشید،انگار خدابیامرز از پشت آن قاب شیشه ای به او جواب می داد.
با آنکه خانه اش گرم شده بود بازهم کرسی می گذاشت ،می گفت :شب یلدا بی کرسی معنی ندارد...
برفی موهایش را با حنا پاییزی می کردو دلش خوش بود به سجاده ی سبز یشمی اش .
بچه ها خیلی با حرارت از آمدن آن روز حرف می زدند، گوشهای نیمه سنگین اش را تیز می کرد که ببیند چه خواهد شد.
_یعنی آقا خواهد آمد؟
بچه ها می گفتند: در آن روز دنیا تمام خواهد شد...
مادربزرگ با آرامش لبخند میزد.یکی از نوه ها پرسید: مادر بزرگ شما نمی ترسید؟؟؟؟
نگاهی به صورت تک تک بچه ها کرد و گفت:از چی بترسم مادرجان،دیگر ازدنیا یک جان به خدا بدهکارم آن را هم که پس بدهم ،خلاص.
وصبح وقتی که بیدار نشد فهمیدیم بدهی اش را با خدا صاف کرده است.

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در شنبه 25 آذر 1391برچسب:,ساعت21:18توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

راز آن شب مهتابی(آریو بتیس)
مهتاب صورتش را می بوسید بی آنکه آب در دلش تکان بخورد.
آرام چشمانش را باز کرد.
تن پوشش حریر نازکی از نور بود،آنقدر نازک وسبک که انگاری برهنه در وسط باغ رها شده باشد.
موهایش را که در هوا چرخاند،آسمان پر شد از ستاره های طلایی ونقره ای.
کمی به گلها ،ها کرد،هر گلی عطری به خودش گرفت.
در این میان یک گل از همه خوش شانس تر بود زیرا او آرام لبهایش را بر گلبرگهای بی رنگ او گذاشت و اولین گل سرخ متولد شد.
به آسمان نگاه کرد ،پر بود از پروانه های سفید که زیر نور آبی مهتاب شبیه جرقه های آبی رنگ به این سو وآن سو می رفتند.
فرشته ای آرام به سمتش آمد و با نجوایی شبیه موسیقی به او گفت:مخلوق زیبا هنوز هنگام بیداری تو نشده است،بگذار خورشید که طلوع کرد ،چشمهایت را باز کنی .
دخترک آرام بر بستری ازگلبرگها به خواب رفت.
غافل از اینکه آن پری خداوند بود که می خواست ،باز هم اورا تماشا کند.......
امیر هاشمی طباطبایی-91

+نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:,ساعت14:48توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

شاخه گل پلاستیکی(آریو بتیس)
ذهنش چند قدم دیگر بر می داشت،خفه میشد.
دلش می خواست نبوغش را داشت، تا بتواند حروف جدیدی خلق کند که با آنها کلمات نویی بسازد وبعد بتواند جملات بکری بیافریند که کسی تا به حال نشنیده است.
افسوس ،جایی برای او نبود،حرفها را فسیلها زده بودند...
به ورقهای خط خطی و مچاله ی اطرافش نگاه کرد،آنها هم ...
...چشمانش را بست...
بله، آنها هم پر بودند از بوی پهن گاوها ی چهار چرخ....
گاوهایی زبان نفهم که بی آنکه لحظه ای احساس شرم کنند هرچه باد در شکم داشتند را در بین مترسکهای شیک پوش روستای زادگاهش رها می کردند ،یک لحظه دلش برای حیاط قدیمی شان پر پر زد،چشمانش را باز کرد و با پوزخندی که تا اعماق وجودش را سوزاند به گلدان کنج اتاق خیره شد.زیرلب گفت:امان از این دنیای وارونه،حالا که اینجا کلانشهر شده است باغچه ها در گلدانهای کوچک خلاصه شده اند،درست است که گلهای پلاستیکی نمی میرند...
شرمنده حرفش را خورد،بر سرخودش فریاد کشید:آخر احمق مگر چیزی که جان ندارد ،میمیرد؟به خودت نگاه کن.
نگاهش را به سمت ورودی در چرخاند ،بی جان مثل یک شاخه از همان گلهای پلاستیکی بر زمین افتاده بود....
امیر هاشمی طباطبایی- پاییز 91

+نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:,ساعت10:53توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

آخر دنیا...(آریو بتیس)
-راستش را بگو دنیا تمام خواهد شد؟
مرد لبخندی زهر ماری زد و گفت :برای من بله ،برای تو چطور؟
زن صورتش را به سمت پنجره چرخاند تا شاید کمی سنگینی نگاه مرد ،لاغر تر شود.
سپس زیر لب زمزمه کرد:تو هیچوقت نخواستی من را باور کنی.
مرد صدایش را در گلویش انداخت و با تندی گفت:بعد از دوازده سال انتظار برای پایان دنیا،چه باید بکنم؟،برایت هورا بکشم که خورشید فردای نابودی ذهن تو خیلی پر نور تر از روز قبل طلوع کرده است؟
_اما...
زن حرفش را بلعید،مثل آدم گرسنه ای که باید موشی مرده را قورت بدهد.
مرد هم حرفی برای گفتن نداشت،بعد ازسی سال ،یک لحظه با خود گفت:خدا را شکر انگار کلمات تمام شدندو سرش را برگرداند،چمدانش را برداشت وبرای همیشه رفت،بی آنکه بگوید،خداحافظ.
زن به خیابان خلوت غروب نگاه کرد ،بازتاب سایه وار مردی را دید که برای اولین بار،بعد از مرگ تنها فرزندشان ،مثل دود سیگار در هوا گم شد.
احساس کرد روحش از تنش سنگین تر شده است،بر روی تختخواب دراز کشید،چشمهایش را بست ،بوی فرزند و حجم خالی همسر را در آغوش گرفت.
واز آن پس هر لحظه شبحی در گوشش می گفت:این آخر دنیاست...

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,ساعت21:36توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

آینه ی شرمگین...(آریو بتیس)
یک لحظه آینه همه چیز را برایش آشکار کرد.
تصویرخجالتزده ای که از خودش جوانتر بود.
زن آهسته وباتردید از او پرسید:چرا باید از خودم خجالت بکشم؟من اینهمه سال با پاکدامنی بزرگ شده ام ازدواج کرده ام وفرزندان شایسته تربیت کرده ام.من درخشش مروارید عفتم که سالها در این چهار دیواری خودم را وقف عزیزانم کرده ام،چرا باید خجالت بکشم؟؟؟
تصویر صورتش را در بین دستانش پنهان کرد و گفت:نه این تو نیستی که باید خجالت بکشی این من هستم که در برابر ایثار تو حرفی برای گفتن ندارم ،،،تو حقیقتی هستی که تمام تصاویر مجازی را شرمنده میکند،تو بهتر از آرزوها یی ،تو یک مادری....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز91

__________________

+نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت15:21توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

جوانک مسیحی...(آریو بتیس)
جوانک سکه را تا آنجا که توانست بر روی آتش فندک داغ کرد....
خودش هم مطمئن نبود که آیا کار درستی انجام می دهد یا نه...
چند روزی می شد که از خانه بیرون نیامده بود...
بیماری آنچنان ناتوانش کرده بود که حتی نای برخواستن از تختخواب را نداشت...
کمی با شک به تلفنی که مدتها بود زنگ نخورده،نگاه کرد...
گرسنگی رنجش میداد اما شرمش می آمد به کسی رو بزند...
سکه را روی شکمش گذاشت ،سکه ی داغ بر روی شکم نحیفش رقصید واین سوزشش را بیشتر کرد....
شاید دردناک بود اما برای مدتی کوتاه گرسنگی را از یادش می برد...
به سختی سکه را روی میز کنار تخت گذاشت ،آنقدر بی حال بود که متوجه نشد، روی سکه با لایه ای از خون و چرک آلوده شده است....
کم کم چشمانش را بست،در خواب مسیح رادید،که در کنار خانه ای چهار گوش ایستاده و به او لبخند می زند،دلش می خواست مثل مسلمانان به دور او طواف کنداما قدمهایش یارای همراهی اش را نداشتند.
مسیح تکه ای نان به اوداد.
سپس در گوشش گفت :بخور به نام خداوندی که بخشنده و مهربان است...
اولین لقمه را در دهانش گذاشت ،حالا چشمانش بهتر می دیدند در آنجا تمام انسانها و پیامبران بی آنکه حتی اخمی کوچک در چشم داشته باشند نان می خوردند....
گفت: می خواهم اینجا بمانم...
مسیح پاسخ داد: اینجا خانه ی تمام بندگان خداوند است،مشکلی نیست ،بمان...
و فرداوقتی همسایه ها جنازه ی اورا روی تخت یافتند ،در آغوشش تورات وانجیل وقرآن بود...
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:,ساعت11:36توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

سه طلاقه...(آریوبتیس)
-آخر امکان پذیر نیست...مشکل شرعی دارد... شما سه بار پشت سرهم مزدوج شدید و طلاق گرفته اید...اصلا و ابدا
زن بغض اش ترکید وپرسید:پس بچه هام چی حاج آقا ؟
دفتر دار نگاهی به مرد که آرام وساکت در گوشه ای ایستاده بود اما مثل تکه آهنی که در ظرف اسید افتاده باشد خود خوری میکرد انداخت و گفت :همشیره باور کنید بعضی چیزها دست من نیست وبعد دختری را که در آنجا دوره ی کارآموزی اش را می گذراند صدا کرد و برای چند دقیقه ای از اتاق بیرون رفتند.
دختر جوان به محض بازگشت به مرد گفت :بیرون حاج آقا با شما کار دارند...
مرد بازهم چیزی نگفت ،همه چیز را میدانست،چندماهی میشد که ثانیه به ثانیه از فکرچنین روزی شکنجه شده بود. اما شایدبا حضورش در آنجا تنها به روزنه ای از امید دل بسته بود که هر لحظه تنگ تر و تنگ تر می شد.
دختر دست زن را گرفت و در گوشه ای نشاند ،حرفی را که می خواست بگوید چندین بار زیر لب مزه مزه کرد،می دانست که نه او و نه هیچ زن دیگری با شنیدن این جملات ...
به هر حال ژستی حرفه ای به خود گرفت و گفت :عزیزم فقط یک راه برای شما هست.
مردمک چشمان زن باز شد ،متعجب والبته کمی هم با ترس پرسید: چه راهی؟
دخترک صورتش را به سمت پنجره چرخانیدو تند گفت:اگر می خواهی با همسر سابقت دوباره محرم بشوی ،چاره ای نداری به جز اینکه که قبل از او با مرد دیگری ازدواج کنی؟؟؟
زن احساس کرد دستی نامرئی یک پارچ آب یخ را بر سرش خالی کرد.به در بسته ای که مرد غیرتی سابقش پشت آن ایستاده بود نگاه کرد واز دخترک پرسید:مگر می شود؟ او من را خواهد کشت.
دخترک که سعی میکرد آرامش کند ،گفت:شما سه بار پشت سرهم طلاق گرفته اید،درست یا غلط ،اگر بخواهید بازهم زیر یک سقف باشید،چاره ای ندارید مگر اینکه تو با یک مرد دیگر ازدواج کنی و با او همبستر بشوی والا به هیچ وجه ای ازدواج شما شرعی نیست و کسی هم حاضر نمی شود شما را برای چهارمین بار به عقد هم در بیاورد،بهتراست برای بچه هایتان هم که شده تصمیم عاقلانه ای بگیرید.
بیرون از دفتر مرد وزن در پارک نسبتا بزرگ شهر بی آنکه به مقصدی فکر کنند در سکوت قدم می زدند.
هربار که زن می خواست چیزی بگوید،نگاهش به موهای پدر بچه هایش که بعد از پانزده سال زندگی پر از رگه های سفید ونقره ای شده بود و دیگر آن درخشش سیاه سابق را نداشت می افتاد و نا خود آگاه ساکت میشدباورش خیلی سخت بود این مرد که همیشه در برابر همه چیز مثل کوهی لجباز مقاوم بود حالا مثل تخته پاره ای موریانه زده از داخل فرو می ریخت.
اما سکوت مرد جنس دیگری داشت ،مثل سابق نبود ،آن سکوت مملو از بی تفاوتی مرده بود،یک طرف غرورش با ته مانده ی جانی که داشت ،دست به کمر ایستاده بود ودر طرف دیگر فرزندانش به خصوص دختر فلجی که بیش از هرچیز در دنیا به خانواده وابسته بود...دلش می خواست برای یک لحظه مغز وقلبش با هم از کار بایستند.
مرد کلید مغزش را خاموش کرد وگفت:یکماه فرصت داری ،فقط یکماه اما مواظب باش از خودم کمتر ....
وسپس قدمهایش را تند کرد و رفت.
وقتی برای چهارمین بار عاقد خطبه را خواند.مرد به موجودی نگاه کرد که عاشقانه از او متنفر بودوزن خودش را به تقدیر سپردزیرا خوب می دانست که اینبار پا در گوری نهاده است که زنده زنده او را تجزیه خواهد کرد ،حتی روحش را....
امیرهاشمی طباطبایی_پاییز91

+نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت12:29توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

آینه ی ترک خورده(آریو بتیس)
شبیه خودش بود،خود خودش
شبیه همان وقتهایی که عروس برکه ی نیلوفر هم به پایش نمی رسید.
دلش می خواست قانون را بشکند.دلش می خواست برای یکبارهم که شده بگوید:جگر گوشه ی مادر ...
اما نه،نباید ،نباید این کار را میکرد...
زندگی به او چشانده بود بعضی از چیزها تنها در یک لحظه وفقط یک لحظه، همه چیز را به آتش می کشند،حتی آرزوها را،مثل همان ذغال داغی که پدرش روی وافور می گذاشت.
مثل همان لحظه ای که بین پاهایش داغ شد .
همان لحظه ای که قیمت تریاک بالاتر از یک سیر انسانیت بود.
همان لحظه ای که بهای نداشتنها را به نقدبا ارزشترین چیزهایش پرداخت کرده بود.
همان لحظه ای که آرزوهای نوجوانی اش آتش نئشگی پیرمردی شده بودکه بیشتر از پدر ،سایه ی یک مترسک بود.
نه ،نباید او را صدا میزد.
چرا؟
آخراو قول داده بود،همان وقتی که به شوهرش گفته بود از من برای تو همسری ساخته نمی شود ،بگذار برایت زن بگیرم،بگذار،،،بگذار دخترم، مادر داشته باشدو بعد سرنگ زهر ماری را دررگش خالی کرده بود همان وقت قول داده بود.
وحالا دخترش آنجا ایستاده بود،نه خیلی دور،درست به اندازه ی یک دراز کردن دست....
نفهمید که چه شد، دستش شل شد وآینه ای که چهره ی بی روح زن را بر سرش میزد به زمین افتاد...
دخترک خم شد وآن را برداشت...
با لبخندی پراز شکوفه های بهاری از اوپرسید:خانم حالتون خوبه؟
زن تمام تلاشش را کرد که دخترک اشکش را وردیف خالی دندان هایش را وقتی که سعی میکرد زورکی بخندد،نبیند.
لال شده بودبا چشمهایش پاسخ داد :آره قربونت بره مادر
و دختر رفت اما آینه ماند،آینه ی ترک خورده ای که در آن ،خود زشتش را نه، دختر زیبایش را می دید،در تمام آن روزهایی که باید یادش را در بغل می گرفت....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,ساعت16:21توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

 

دلش خورشید می خواست،اماآسمان ابری بود...
ابری هم که نبود توفیری نداشت. قبل از آنکه خورشید دستی بجنباند ،همه چیز ،مهر تمام شد میخورد...
و او این را خوب میدانست...
***
کلاغی کله ی سحر قار قار می کردولی اینبار صدای نکره اش بدجوری به دلش می نشست لااقل بهتر از سکوتی بود که عطر آرامش نداشت...
با خودش گفت :کلاغ که نه
،یک پروانه ی ناچیز هم نشدیم شاید امیدی به پریدن بود...
سری به اطراف چرخاند،حدسش درست بود،دور
و برش تار عنکبوتی تنیده بود که جز آسمان راه فراری نداشت...
و او این را خوب میدانست...

***
روی سکو بعد از این همه سال لبخند زد.نه،،،،لبخندش تلخ نبود خیلی هم شیرین بود...به شیرینی شش سال پیش همان وقتی که دوازده سال داشت و با چشمهایش به روپوش سفیدهمکلاسی اش خیره شده بود. درست به روی قلبش ،به همان غنچه کوچکی که کم کم گل میخکی بزرگ می شد...
بعد از آن ،همه تنها می پرسیدند و کسی به تنها پرسش او پاسخ نمیداد :آخر من از کجا میدانستم که چاقو.....
وبعد تر از آن اگر کسی با
معنای بزهکار ،قاتل ،خطرناک، جنایتکار،تخم شیطان ،فرزند ناخلف،عنصر ناسازگار و غیره ،مشکل داشت، به او سری میزد،چرا که دائره المعارف این الفاظ بود...
و او این را خوب میدانست...

***
چقدر دلش خورشید میخواست اما آسمان ابری بود...
ابری هم که نبود توفیری نداشت،آن کیسه ی سیاهی که بر سرش کشیدند حتی به اندازه یک ستاره ی کور هم روزنه نداشت...
وبالاخره اتفاق افتاد....
وهمه چیز با مهر تمام شد،تمام شد...
وهمه دانستند...
حتی آنان که نمی دانستند هم دانستند....
و او این را نمیدانست....
اصلا نیازی نبود که دیگر چیزی بداند.....

امیرهاشمی طباطبایی-91

+نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت12:21توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

 

آرزو، بر لبه ی بام بلندترین برج شهر ایستاد.
به آسمان نگاه کرد،
آزادی،بی نهایت از او دور بود.
دست اش را به سمت او دراز کرد،اما جز نم نم باران چیزی عایدش نشد.
روسری اش را برداشت ،از وقتی که بزرگ شده بود این اولین بار بود که موهایش با باد
پرواز میکردند و خوشحال با سکوت آواز میخواندند.
به بدنش نگاه کرد،از سادگی و
سبکی کودکی خبری نبود،یک لحظه احساس کرد،تمام برجستگیهای شهوت انگیزش که چشمها ی وحشی درنده را در یک نگاه رام میکردند حالامثل کیسه های شنی که از بالن های رنگارنگ آویزان هستند،تنهاوتنها برای سنگین تر کردنش خلق شده اند.
دوباره به آسمان نگاه کرد،این بارآنقدرکه دلش برای زمین تنگ شد ...
امیرهاشمی طباطبایی-91

+نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت12:16توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

آشیانه(آریوبتیس)
اگر چه لباسهای کثیف و پاره ی آنها بوی گندابه های پر از لجن میداد اما جز عطر گل های وحشی از یکدیگر احساس نمی کردندبه خصوص وقتی که دستهایشان شانه های پر از محبتی می شد که در لا به لای موهای سفیدشان تاب می خوردند.
همیشه زمستانها برای آن دو سرد بود اما هیزم آغوششان آنقدرها گرما داشت که ننه سرما گیج و منگ از تابستان بوسه هایشان فرار کند.
آن دو برای خودشان منظومه ای بودند، نا نوشته ،که شاید اگر نظامی یا شکسپیر و یا نویسنده ای ،شاعری یا عاشقی حتی گمنام که دستی به قلم داشت لحظه ای به آنها توجه می کرد، می توانست نام دوعاشق را به عشاق مشهور جهان اضافه کند.
از زمانی که این داستان را می نویسم به حساب من در حدود پانزده سال از وقتی که این دو پرستوی بی آشیانه ، تصمیم گرفتند با زباله های بی ارزشی که ما پشت درهای خانه رها می کنیم پر محبت ترین آشیانه ی دنیا را در زیر پل مخروبه ی ورودی شهر ،بسازند،می گذرد.
یادم هست یک روز با مرد هم صحبت شدم،شاید اتفاقی شاید هم کمی فضولی ام درد گرفته بود و اوبا دست ودلبازی من را به خاطرات شیرینش مهمان کرد.
به من گفت:چه کسی گفته که ما دل نداریم مگر فرق ما با این گربه ها ی ولگرد بی حیا چیست؟
معلوم بود دل پری دارد از این موجودات ناز نازی آشغال حرام کن.
وبعد بی آنکه پاسخی داده باشم ادامه داد: بین خودمان بماندوقتی که دیدمش برای اولین بار از سر ووضعم خجالت کشیدم ،نه اینکه او داراتر ازمن باشد ،هردو سقفمان در شب پر بود از ستاره های ریز ودرشت...بلکه او خیلی سارا بود مثل انار
نشسته بود کنار حوض پارک شهر و صورتش را با وسواس میشست ...دلم فریاد زد بیچاره ،من که رفتم ،خواستی کمی مردانگی به خرج بده و به دنبالم بیا...من هم که تا دلت بخواهد مردی بودم برای خودم...اول کمی ناز کرد آنهم چه نازی مثل دختران شایسته ی آن وقتها که سن تو به این چیزها قد نمی دهد...خلاصه راضی شد به یک شاخه گل که از وسط همین پارک برایش چیدم،خدا خیرش بدهد،پیش نماز مسجد را ،برای ما نود ونه ساله خواندو گفت:با دائم فرقی ندارد ،منتها نیازی به خرج تراشی نیست.حالا هم چند بهار گذشته و ما هنوز شکوفه های سال اول را روی شاخه هایمان داریم.
چه خنده ای کرد پیرمرد،خنده اش مثل الماسی بود که لا به لای پارچه ای چرک ،خودنمایی می کند.درست مثل این اشکها که دارند بی اختیار روی کاغذ سیاه خط خطی می چکند.
کاش آنشب لعنتی که همه جا از سپیدی برف سیاه شده بود زودتر به سراغشان می رفتم،هیچ وقت فراموش نمیکنم جایی را که عشق در آغوشهای یخ زده تکاملش را جشن گرفته بود.
هنوز هم به خودم سرکوفت میزنم،شاید اگر آن شب را رد می کردند هنوزهم شاخه های نحیفشان بهاری بود،پر ازهمان شکوفه های ...
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت10:30توسط امیر هاشمی طباطبایی | |