چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

گاهی مثل یک چیز که نمی دانی چیست ،آغاز می شود.همان ماجرایی که در به در به دنبال پایانش هستی و انگار نافش را با شروع بریده اند و مهر پایانی ندارد ویکباره...
دخترک سرش را به سمت ماه گرفت،مثل همیشه بود.حتی در پشت آن روزنه ی کوچک روی سقف.
سرشیفت یکباره برسرش داد زد:هووووووی کجایی دختر؟،کوه شد.
می بایست بسته های کوچک قرص را پنج تا ،پنج تا داخل جعبه های کوچک مقوایی می گذاشت و در سبد می ریخت.
همین نگاه دزدکی از ماه کافی بود که کلی سرکوفت بشنود.
صبح دیگر نایی نداشت. آن روز را مرخصی گرفت. سرویسی در کار نبود ،پیاده خودش را به کنار اتوبان رساند و منتظر ماند.
سرش درد می کردو امان از ماشینهای رنگ به رنگی که مسافرکش نبودندو برایش بوق می زدند.
هر دفعه رویش را به سمتی می کرداما این دویست و شش آلبالویی خیلی سمج بود.کفرش بالا آمد. زبانش چرخید که بگوید فلان فلان شده،آن که فکر میکنی منم ،خواهر ومادرت هستند که صدایی اشنا گفت:کوفت ،ناز نکن سوارشو
شناختش.تا همین دوسال پیش با هم روی یک میز....
اما او حالا رفته بود و برای خودش کاره ای شده بود،می گفتند: منشی یک آدم حسابی شده است.
دوستش از حال و روزش نپرسید،همه چیز هویدا بود،فقط پرسید :دیشب هم اضافه کاری بودی؟
با تکان سر و،لبخندی کمرنگ، پاسخ داد.
راننده آهی کشید وگفت:من هم اضافه کار بودم،اما،اما،،،،
وبعد محکم ادامه داد:هزار بار به تو گفتم بیا پیش ما، هم حاله ،هم فاله اینقدر هم زجر نمی کشی،تو از من هم خوشگلتری ،هم خوش هیکلتر ،دوتایی با هم پول پارو می کنیم دختر، می فهمی پول
وبعد یک کارت ویزیت خوش نقش و رنگ را به سمتش گرفت و گفت :فردا یک سر بیا اینجا.

***
درخانه یکدم به ماشین آلبالویی ،شیک پوشی دوستش و،و،و، غیره فکر می کرد.
خوابش برد،کارت ویزیت هنوز هم در دستش بود، هر چند مچاله.

امیرهاشمی طباطبایی-زمستان92

+نوشته شده در شنبه 12 بهمن 1392برچسب:,ساعت11:6توسط امیر هاشمی طباطبایی | |