چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

گاهی مثل یک چیز که نمی دانی چیست ،آغاز می شود.همان ماجرایی که در به در به دنبال پایانش هستی و انگار نافش را با شروع بریده اند و مهر پایانی ندارد ویکباره...
دخترک سرش را به سمت ماه گرفت،مثل همیشه بود.حتی در پشت آن روزنه ی کوچک روی سقف.
سرشیفت یکباره برسرش داد زد:هووووووی کجایی دختر؟،کوه شد.
می بایست بسته های کوچک قرص را پنج تا ،پنج تا داخل جعبه های کوچک مقوایی می گذاشت و در سبد می ریخت.
همین نگاه دزدکی از ماه کافی بود که کلی سرکوفت بشنود.
صبح دیگر نایی نداشت. آن روز را مرخصی گرفت. سرویسی در کار نبود ،پیاده خودش را به کنار اتوبان رساند و منتظر ماند.
سرش درد می کردو امان از ماشینهای رنگ به رنگی که مسافرکش نبودندو برایش بوق می زدند.
هر دفعه رویش را به سمتی می کرداما این دویست و شش آلبالویی خیلی سمج بود.کفرش بالا آمد. زبانش چرخید که بگوید فلان فلان شده،آن که فکر میکنی منم ،خواهر ومادرت هستند که صدایی اشنا گفت:کوفت ،ناز نکن سوارشو
شناختش.تا همین دوسال پیش با هم روی یک میز....
اما او حالا رفته بود و برای خودش کاره ای شده بود،می گفتند: منشی یک آدم حسابی شده است.
دوستش از حال و روزش نپرسید،همه چیز هویدا بود،فقط پرسید :دیشب هم اضافه کاری بودی؟
با تکان سر و،لبخندی کمرنگ، پاسخ داد.
راننده آهی کشید وگفت:من هم اضافه کار بودم،اما،اما،،،،
وبعد محکم ادامه داد:هزار بار به تو گفتم بیا پیش ما، هم حاله ،هم فاله اینقدر هم زجر نمی کشی،تو از من هم خوشگلتری ،هم خوش هیکلتر ،دوتایی با هم پول پارو می کنیم دختر، می فهمی پول
وبعد یک کارت ویزیت خوش نقش و رنگ را به سمتش گرفت و گفت :فردا یک سر بیا اینجا.

***
درخانه یکدم به ماشین آلبالویی ،شیک پوشی دوستش و،و،و، غیره فکر می کرد.
خوابش برد،کارت ویزیت هنوز هم در دستش بود، هر چند مچاله.

امیرهاشمی طباطبایی-زمستان92

+نوشته شده در شنبه 12 بهمن 1392برچسب:,ساعت11:6توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

باخودش فکر می کرد،طرف تا دیروز در ده شان لا به لای پهن گاو وپشکل گوسفند دنبال یک تکه نان خشک برای سق زدن می گشت و محترمانه ترین باری که صدایش کرده بودند گفته بودند:اوهوووووی ،امروز کارش به جایی رسیده که پشت میز ریاست پیپ می کشد و از بالا به او نگاه می کند.
جناب متشخصیان که شاید در ده صدایش می کردند :توله ی فلانی، بادی در گلو انداخت با غرور گفت :تو غلط می کن روی حرف من حرف بزنی ،تو رو چه به فهم این چیزها...
جوان به آرامی گفت:جناب مهندس این هزینه ها سودی ندارد فقط بیت المال را ...
رییس محکم تر با پتک بر شخصیتش کوبید.
طاقتش طاق شد و تصمیمی را که از قبل گرفته بود عملی کرد.دستش را از جیبش بیرون آورد و بسته ای را محکم به صورت رییس کوبید وباسرعت ازاتاق بیرون دوید.
رییس شوکه شده بود اما نه آنقدر که بوی پهن را از لابه لای عطر گران قیمتش تشخیص ندهد...

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز92

__________________

+نوشته شده در شنبه 30 آذر 1392برچسب:,ساعت16:34توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

دخترك مثل بيد مي لرزيد.اولين بارش نبود،اما اين غول بياباني . بيصدا نفس عميقي كشيدوبا خيال پرداخت شهريه ي دانشگاه به خودش جرات داد. مرد آرام سرش را بالا آورد وهمانطور نگاهش از پا تا صورت دخترك را لاجرعه سر كشيد. صورتش شبيه به كسي بود كه سالها دلش مي خواست او را زنده زنده آتش بزند.همان كسي كه يكباره تركش كرده بود.زخم عفوني سالها پيش سر باز كرد. لحظه اي فكر كرد، كمي آتش بازي حالش را بهتر مي كند. بلند شد.دستش را در رودخانه ي آرام گيسوي دختر فرو كرد وبعد ناگهان رودخانه را بر آشفت و زلالي اش را با گل خشونت ،برهم زد. نمي دانم تا به حال كره اسبي را ديده ايد كه يال بلندش را بگيرند وبازور به سلاخ خانه ببرند. در آن ويلاي بيرون شهر صداي انفجار توپ راهم كسي نمي شنيد چه برسد به فريادهاي خفه ي گلي معصوم اسيردر پنجه ي گردبادي وحشي. چندساعت بعد دخترك همچنان نيمه بيهوش ،مثل ماري كه مورچه ها به زخمش حمله كرده باشند به خودش مي پيچيد.مي دانست كه نبايد ناله كند ،تا فردا راه زيادي نمانده بود نبايد تا قبل از طلوع خورشيد بيرونش مي كردند. مرد دوباره بازگشت بازهم دلش آتشبازي سال نو مي خواست اما دخترك بيچاره با مرده فرقي نداشت. كمي نوشيدني سر حالش مي آورد،هر دو را سر حال مي آورد. به سمت ليوانهاي روي ميز رفت در بين لباسهاي پاره پايش به چيزي گير كرد،تعادل نداشت اما نه انقدر كه زمين بخورد،با سر داغ خم شد و كيف دخترك را برداشت،فضولي اش قلقلكش ميداد. نگاهي به دخترك كرد،يادش آمد نامش را نمي داند.چشمهايش مي دويدند به زور كارت دخترك را خواند،وجودش آتش گرفت. _نه اين امكان ندارد...آيا او از من است؟؟؟؟ وبازهم كسي صدايي نشنيد،حتي صداي فرياد دو گلوله را. ((اميرهاشمي طباطبايي-تابستان-92))

+نوشته شده در پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:,ساعت12:16توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

يك لحظه ايستاد . خواست به پشت سرش نگاه كند اما منصرف شد.با هرقدم صداي نفسهايش بريده تر مي شد نداما نه به آن اندازه كه كارد اين دنيا دست احساسش رابريده بود. به قول خودش:دنيايي متورم تر از انديشه هاي واهي وبه قول بعضيها منطقي. دنيايي كه هميشه سايه ي پشت پاشنه ي پايش بود. منطقش را زير و رو كرد،حالا فقط يك چيز بود وآن اينكه قدم بعدي را هم بردارد.بي آنكه فكر كند زير پايش خالي مي شود يا نه. - صبر كن ،نرو صاحب صدا را مي شناخت.تا همين يكساعت پيش فكر مي كرد بي او همه چيزتمام خواهد شد.مكثي كرد.اما قدم هاي بعدي را تندتربرداشت. چه وزنه ي سنگيني بود اين دنيا. به خيابان رسيد،حجم قوطي هاي فلزي بي خيال از همه جا مي تاختند.كلاهش را تا پيشاني پايين كشيد، سر به زير، دل به خيابان زد. _تو را به خدا صبر كن ديگر دير شده بود واو از خيابان گذشته بود.ناگهان صداي برخورد ي شديد، همه چيز را در جاي خود ميخكوب كرد.خواست بازگردد اما مي دانست ،آن كسي كه در خيابان دراز به دراز افتاده،ديگر بلند نخواهد شد.اين را سايه هاي دور وبرش همهمه مي كردند.سيگاري روشن كردوباز هم، قدمهايش را تند تر و تندتر كرد.مثل قطاري وحشي كه فرار كرده باشد.چند كوچه آنطرفتر ،فهميد،ديگر دنيا با اونيست،دنيا در همان خيابان ايستاده بود،يخ زده بود،سنگ شده بود.بي آنكه...... امير هاشمي طباطبايي-تابستان 92

+نوشته شده در دو شنبه 14 مرداد 1392برچسب:,ساعت14:55توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

در مزرعه اي به جا مانده از موجودات دو پا،سه گوش مخملي زندگي مي كردند.اين سه، نه كاري داشتند ونه آزارشان به كسي مي رسيد.صبح تا شب مي خوردندو مي نوشيدند و آواز مي خواندند.تنها سختي اشان پراندن مگسها بود كه آن هم عالمي داشت براي خودش. اين كه چه شد در آنجا رها شدند ؟ كسي نمي داند،اما از شواهد چنين به نظر مي رسد كه دوتا ي از آنها ،از زمان كره گي ودرست به هنگام ناپديد شدن موجودات دوپا ،در مزرعه جامانده باشند. سومي هم حاصل يك اتفاق بود كه بين آن دو رخ داد ،خودشان هم نمي دانستند ،چگونه؟ گويا ،هنگامي كه بزرگتر شده بودند اتفاقي افتاد وآن دو چيزي را مزه مزه كردند كه در طبيعت اتفاقي كاملا معمولي قلمداد مي شودوحاصل اين اتفاق، شدهمان گوش مخملي سوم. بگذريم،روزي يك دوپاي مو برفي ،گذرش به مزرعه ي متروك افتاد،گوش مخملي هاي ما در كنار ديوار صف كشيدندو با تعجب مهمان ناخوانده را نگاه كردندو بعد براي خوش آمد گويي او را دوره كردندو برايش علف تازه ريختند وتا توانستند آواز خواندند. سومي از دومي پرسيد: اين مو برفي چرا روي دوپا راه مي رود؟ دومي نگاهي به اولي كردو اولي در جواب سومي گفت:مگر نمي بيني حيوونكي پاهاي جلويش خيلي كوتاه تر از پاهاي عقب اش مي باشد. دومي آهي كشيدو گفت:حتما خيلي عذاب مي كشد،بيچاره. اولي ادامه داد:اين وظيفه ي ماست كه به او كمك كنيم. به همين دليل وقتي دوپا به گردن آنها طناب بست و آنها را به مزرعه اي ديگربرد ،هيچكدام مقاومتي نكردند. حتي زماني كه وسيله هاي سنگين روي كمرشان مي گذاشت و گاهي با تركه اي چوبي آنها را مي زدو به جاي علوفه ي تازه ،بخور ونميري كاه جلويشان مي ريخت،بازهم مقاومتي از خود نشان ندادند. آنها حتي در ازاي معاوضه ي سومي با مشتي كاغذپاره هم كاري نكردند. بدتر آنكه آنها دربرابر اين واقعييت كه هر چند ماه،يكبار، دومي را به پيش اسب مفت خور از خود راضي مي بردندتا همان اتفاق طبيعي بيفتد واو كره اي در خود احساس كند وبعد از زايمان ،موجود بيچاره ي دوپا آن طفل نوپارابا مشتي كاغذ پاره معاوضه كند هم ،اعتراضي از خود نشان ندادند. تنها زماني كه پاي اولي به سنگي گير كرد و شكست ودوپاي بينوا با چاقو سرش را بريد و با تبر تكه تكه اش كرد تا به سگهاي گرسنه اش سوري داده باشد،دومي عرعري كرد كه آنهم فايده اي نداشت. بعد از خورده شدن اولي توسط سگها ،دوپا وظايف او را به دومي سپرد واين ماجرا ادامه داشت تا زماني كه او ناي قدم از قدم برداشتن هم ديگر نداشت وناچار به همان راهي رفت كه اولي رفته بود. اين را گفتم يا نه ؟ از سومي هيچوقت خبري به آن دو نرسيد. اميرهاشمي طباطبايي-تابستان92

+نوشته شده در شنبه 22 تير 1392برچسب:,ساعت12:28توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

-خانم،خانم بيدار بشيد،اوضاع بهم ريخته....
ساني كمي چشمهايش را ماليد ، اما دوست نداشت از رختخواب گرم ونرمش جدا بشود به خصوص حالا كه دوتا ماساژور گردن كلفت يك بند خمير كوبش مي كردند.
با خودش گفت: چه خوب ،حالا ديگر ماساژورها در اتاق خواب هم آدم را شارژ مي كنند
كه يكباره به ياد آورد وقت ماساژ او روز يكشنبه ي هفته ي بعد بوده نه از ديشب تا به حالا.
با جيغ خفيفي از رختخواب جداشد،چند لحظه اي طول كشيد تا متوجه اطرافش بشود.دو مبارز ريش بلند سبيل تراشيده،با قنداق تفنگ او را ماساژ مي دادند.
آن دو با ديدن صورت دورگه ي ساني لبخند درشتي نثارش كردندو اين باعث شد دندان هاي كرم زده ي آنها كاملا هويدا شود.
ساني با احتياط به سمت گنجه ي لباسهايش رفت اما وقتي در را گشود خبري از لباسهايش نبود. ناچار شالي پيدا كرد و دور خودش پيچيد و در حالي كه آن دو با نگاه او را تعقيب مي كردند از اتاق بيرون رفت .
خدمتكار سياه پوستش خودش را به او چسباند و او در يك نگاه متوجه شد خانه پر شده است از موجوداتي مثل همان دونفري كه در رختخوابش بودند.بدتر از همه اينكه هر كدام از آنان تكه لباسي دردست گرفته بودند كه گويا تا مدتي قبل جزيي از گنجينه ي لباسهاي نفيسش بودند.
هرچه به سمت حياط پيش مي رفت ازدحام جمعيت بيشتروبيشتر مي شدو آن بينوا مجبور بود مثل يك كرم در بين آنان وول بزند.بوي باروت ،خون وعرق چند روزمانده و ترشيده ي آنان بدجوري مشامش را مي آزرد اما چاره اي نبود،با خودش گفت: وقتي در دريا مي افتي بايد شنا كني لااقل اگر غرق بشوي خيالت راحت است كه سعي ات را كرده اي .
بالاخره خودش را به حياط رساند در آنجا پيرمردي كه مردمكهايش به سفيدي مي زد و ريشش را نارنجي كرده بودبه او چيزي گفت اما به زباني كه ساني متوجه نشد ،مردي جوان با لهجه اي غليظ برايش ترجمه كرد كه اينان همانهايي هستند كه شما به آنها پيشنهادي داده ايد حالا همگي به ديدنتان آمده اند والبته الوعده وفا...
ساني لب باز كرد كه بگويد من فقط يك شوخي كرده ام،كه پيرمرد جمله اي گفت وآن موجودات هلهله كنان ساني را به اتاقش بردند.
ساني مدام به خودش فحش مي دادو ناسزا مي گفت ،اما فعاليت بيست وچهارساعته وبي وقفه فرصت هيچ كاري به او نمي داد.
فقط وقتي نوبت به آن مرد مترجم رسيد خواست كه اگر امكان دارد آن پيرمرد مردمك سفيد را كه گويا با آن لچك قرمز كه به سر بسته بود از مقام بالايي در بين ايشان برخوردار است ،ببيند.
پيرمرد حاضر شد وساني از كار افتادگي زودتر از موعد خود را به او اعلان كرد.
پيرمرد به او پاسخ داد كه ايرادي ندارد تو به استراحت نياز داري و ساني از فرط خستگي همانجا خوابش برد صبح با تيك تاك ساعت از جا بر خواست با تعجب ديد كه سكوت عجيبي حكمفرماست گويا مزاحمين رفته بودند. به ساعت نگاه كرد ،امروز برخلاف هميشه معكوس كار ميكرد
ده
نه
هشت
.
.
.
سه
دو
يك
و
ساني ديگر وجود خارجي نداشت......

اميرهاشمي طباطبايي-تابستان92

+نوشته شده در دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,ساعت9:1توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

هر روز او را مي ديديم كه ساده وساكت در كنار خيابان نشسته ويا دارد با خودش صحبت مي كند.
پوست سياه ولباسهاي كثيفش به خطوط پيشاني اش معناي عميق تري مي دادند.
از قد بلند وحالت چهره اش مي شد فهميد كه روزگاري نه چندان دور چه سيماي برازنده اي داشته است .
جوان بوديم وخام وكم تجربه وشيطنتهاي آن زمان مي طلبيد كه گه گاهي سر به سر ديوانه اي بگذاريم كه عمرش را با دود وآتش تقسيم مي كرد.
يك روز نوبت من شد قرار شد بي مقدمه به سمتش بروم دست دراز كنم وبا او دست بدهم.
دستم را گرفت آنچنان نيرومند كه راه فراري برايم باقي نمي گذاشت ،آب دهانم را قورت دادم و به سمت دوستانم نگاه كردم.
نه،كمكي در راه نبود.چند باري دستم را كشيدم ،نتوانستم قفل انگشتانش را باز كنم.
خيره در چشمهايم نگاه كرد،كنجكاوي با اين خواهش كه من را رها كنيد وبگذاريد در آتش خودم بسوزم به هم گره خورده بودند.
آن رو ز گذشت ويك روز داستان آن مرد ديوانه را فهميدم،مي گفتند: اسمش شاغلام است.
آنقدرها صفر جلوي يك داراييش مي گذاشته كه قابل شمارش نبوده است.
يكي پرسيد پس چرا كارتن خواب شد.
ديگري گفت :آنقدرها دارد كه در خيابان نخوابد فقط يك ويلا در فلان مكان دارد كه خدا تومان قيمتش مي باشد.
دنيا ديده اي درآنجا بود كه بيشتراز ديگران شاغلام را مي شناخت،آهي كشيدو گفت:درد عشقي كشيده ام كه نپرس.
جوانكي ناسزايي نثار دست نياز شاغلام كرد و رد شد.
پيرمرد به سمت شاغلام رفت ودانه اي انارو مقداري اسكناس به او داد وبازگشت.
همه تعجب كردند كه اين دلسوزي پير دنيا ديده اي اينچنين به حال اين ديوانه ي دنيا سوخته چه معنايي دارد.
گروهي هم به او طعنه زدند اين معتاد است حاج آقا، پولت را به آتش مي كشد.
پيرمرد سكوت كردو تنها آرام زير لب نجوا كرد :اورا نمي شناسيدمن نوچه اش بودم، يلي بود براي خودش،همسرش كه مرد دل به خيابان دادوتن به افيون...

اميرهاشمي طباطبايي-بهار92

+نوشته شده در شنبه 1 تير 1392برچسب:,ساعت12:59توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

سلام .
خواهش مي كنم صبر كنيد،فقط چند لحظه.
من شما را مي شناسم؟
نه ،صبر كنيد،شما بايد ،شما بايد آقاي ،،،،آقاي اگزوپري باشيد؟ درست است؟ درست گفتم؟
سلام آقاي اگزوپري،حال شما،چه شد از اين طرفها،آنطرفها خوش مي گذرد؟
گمانم هر چه باشد ؟بهتر از اين طرفهاست.
نه،
خواهش مي كنم از او نپرسيد.
نمي توانم بگويم.
شما چقدر اصرار مي كنيد.
باشد،باشد تسليم.
اما همه چيز به پاي خودتان.
مي گويند تاجر شده است، اماچند وقتي مي شودبه سياره اش بازگشته،شنيده ام گل سرخ محبوبش را چيده و دانه دانه گلبرگها ي لطيفش را جدا كرده است،گويا يكي در ميان مي گفته:
دوستم دارد.
دوستم ندارد.
براي چه كسي؟
خب معلوم است ديگر ،همان گلي كه پر پر كرد.
باور كنيد خودش بوده ،همان شازده كوچولوي محبوب شما
صبر كنيد ،كجا؟
آنهم خداحافظي نكرده.

امير هاشمي طباطبايي-بهار92

+نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:,ساعت9:1توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

 
با چشمهاي ورقلمبيده اش ذل زده بود به من ،دلم به حالش مي سوخت اما چاره اي نداشتم ،حيوان محبوب وخانگي ام گرسنه بود واين قورباغه ي چاق بايد خوراك يك هفته اش ميشد.
با احتياط از روزنه اي كه در سقف محفظه ي شيشه اي تعبيه كرده بودم ،قورباغه را كه دست وپا مي زد به داخل انداختم انگار حيوان بيچاره حضور اجل را احساس مي كرد.
در آن محفظه ي شيشه اي قورباغه خودش را به گوشه اي رساند و بي حركت نشست ،واين بار به آن خزنده ي بزرگ خيره شد،شايد اين تنها كاري بود كه از دستش ساخته بود .
افعي عزيزم به آرامي به سمتش خزيد و دريك چشم به هم زدن او را در بين دندانهاي سمي اش ،گرفتار ساخت.
زن جوان با ديدن آن صحنه بدنش شروع به لرزيدن كرد.
با خنده به او گفتم:صحنه ي با شكوهي بود ،نه؟؟؟؟
دوباره لرزيد،نجوا كنان گفت:چندشم مي شود.
روسري اش بر روي شانه هايش افتاد ،بي اختيار،دست برد تا آن را بر سرش بكشد،كه ناگهان نگاهي به من كردو پشيمان شد ،به سمتش خزيدم،با حالتي آميخته از شرم وترس به بلعيده شدن قورباغه نگاه
مي كرد.اولين دكمه ي مانتو را كه باز كرد دستش را گرفتم.از او پرسيدم:اولين بارت هست يا؟؟؟
حرفي نزد.
تنها با چشمان درشتش به من خيره شده بود.
كمي مكس كرد وگفت: آقا ناصر من ديرم شده است همينجا خوب است يا به آن اتاق برويم.
پرسيدم :چقدر خواسته بودي؟
_پشت تلفن ،توافقمان چهل هزار تومان بود ،فراموش كه نكرده ايد؟
آهي كشيدم و گفتم :نه ،بيا اين صدهزار تومان ،بگير وتا تصميمم عوض نشده برو.
اولش مردد بود اما بعد با چنان سرعتي پول را گرفت و از خانه بيرون رفت ، كه فكر كردم تمام اين اتفاقات در رويا پيش آمده است ،چند دقيقه ي بعد هم خانه اي من با عجله وارد شد و اتاق هاي خانه را جستجو كرد.بعد با گوشي همراهش شماره اي گرفت،اين صدارا مي شنيدم:دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است.
از من پرسيد:سياوش،مهمان من نيامد؟
پاسخ دادم :نه،راستي ناصردير آمدي ،قورباغه را به افعي دادم.
رويم را از او برگرداندم ولبخند زدم...

امير هاشمي طباطبايي_بهار 92

+نوشته شده در دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:,ساعت11:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

مدتها بود كه پيرمرد مي ديد،درختان باغ خشك شده اند ،به جز يكي ، پيردرخت سيب سرخي كه هنوز بر روي ساقه ي خشك و پوسيده اش ،طرحي از شاخه هاي جوان نقاشي كرده بود،آن هم پر از سيب هاي چاق و آبدار.
دستي بر صورت چرو كيده اش كشيد،غريزه اش به او مي گفت ،خيلي زمان از دست داده است.
با شتاب ته مانده ي نيرويش را جمع كردوبه كنار طاقچه رفت،مخمل روي قاب عكس را كنار زد ،به همسرش وقت به خير گفت وبعد از معاشقه اي كوتاه دوباره پارچه را روي قاب انداخت.
از گوشه ي اتاق ،سبد حصير ي نسبتا بزرگي را برداشت و با پوشيدن گالشهاي پاره اش قدم زنان به وسط باغ رفت.
درخت سيب شاخه هايش را به سمت او دراز كرده بود،پيرمرد با وسواس كودكانه اي ،سيب هاي رسيده را جدا مي كرد و در سبد مي گذاشت.
سبد كه از سرخي سيب ها لبريز شد،خورشيد وسط آسمان بود،پيرمرد دانه هاي درشت عرق را از پيشاني اش پاك كرد ،همانجا پاي درخت دراز كشيد و دل به چرت بعد از كار داد.
هنگام غروب ،غرش موتور يك چهار چرخه ي دوده زده در كوچه هاي روستاي متروك پيچيد.
زن ميانسال رو به شوهرش كرد و گفت :من پياده نمي شوم خودت برو و بياورش.
مرد مي دانست اصرار فايده اي ندارد ،از ماشين پياده شدو به داخل باغ رفت.
زن مدتي با رژلب جديدش بازي كرد ،اما فرياد شوهرش او را ناچار به ترك جايگاه گرم ونرم خود كرد.
زن به سختي خودش را به كنار شوهرش رساند ،حتي پالتوي گرانقيمتش هم نزديك بود پاره شود.
مرد ،پاي درخت خشكيده زانو زده ، جسم نحيف پيرمرد را در آغوش گرفته بود.
_ميبيني زن بي پدر شدم.
زن حوصله ي اين اشك و آههاي بيهوده را نداشت ،تنها زير لب پرسيد:در اين سياهه ي زمستان و در دل اين همه برف و يخ وگل، پيرمرد ديوانه با سبدي خالي،اينجا چه مي كرده،اصلا به من چه؟
وتنها درخت سيب پير شاهد بود ،لذت چیده شدن عاشقانه ترين بيت هاي شعرزندگي پیرمرد را.....

اميرهاشمي طباطبايي-بهار 92

+نوشته شده در دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:,ساعت11:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

 
لبهايش را به هم دوخته بودند شايد فريادهايش را در سكوت خلاصه كنند.فريادهايي كه با هر زخم در گلو خفه مي شدندوزخمهايي كه بيشتر از جسم روحش را شكنجه مي دادند.
باورش دشوار است اما شمار زخمهايش راخوب مي دانست ،تا حالا سيصدو شصت ويك خط برروي بدنش حك كرده بودند درست به اندازه ي روزهايي كه در چنگالشان اسير شده بود.
واين را از كجا مي دانست؟
از نجواي خبيثانه ي صاحب دستي كه بعد از هربار تيغ زدن خشخاش بلوري اندامش در گوشش زمزمه مي كرد امروز روز چندم است.
بدنش بوي تعفن خوكهاي متجاوز گرفته بودو او تنها به بي گناهي اش مي انديشيد وپاكي داماني كه حالا يكدست سياه شده بود.
وبهاي هربار كرايه ي جسمش ،شده بود يك خط ،يك زخم ولبهاي زمختي كه درگوشش نجوا مي كردند ،امروز روز چندم است.
وبالاخره روز سيصدوشصت ودوم
هرچهار مرد داخل شدند.همان چهاري كه هروز يك تكه از دامانش را رنگ سياه مي زدند.
مرد مسن به يكي از آنها اشاره كرد وگفت:بتراش ،گيسهاي نكبتش را.
هميشه به موهاي لخت بلوطي اش مي نازيد وحالا آنها اين زيبايي باقي مانده را هم از او مي گرفتند.
سرش كه مثل كف دستش صاف شد ،دو جوان ديگر آن را در بين گيره اي فلزي قرار دادند تا اين آزادي كوچك هم به قفس گرفتار شود،همانند دستها وپاهايش.
وبعد نوبتي يك به يك دسته ي گيره را مي چرخاندند تا حدي كه احساس كرد ،درد كاسه ي سرش را ترك مي زند.
مرد مسن به او گفت:هنوز هم نمي داني كه چرا اينجايي؟
اشك چشمانش را مثل شيشه ي بخار گرفته كرده بود،تنها توانست ابرويي بالا بياندازد كه يعني ،نه.
مرد ادامه داد:حالا وقتش شده كه بداني،تو تقاص پدرت را پس مي دهي.پدري كه جگر گوشه ام را از من گرفت وتنها خواهراين پسران را.
امروز روز سيصدو شصت ودوم است درست به تعداد همان روزهايي كه دخترم بعداز بي ناموسي پدر از خدا بي خبرت، خودش را از بالاي بام پايين انداخت و به كما رفت.
امروز روز سيصدوشصت ودوم است،مي فهمي؟، روزي كه قلب دخترم ايستاد.
يكي از جوانان،كوچكترينشان به گوشه اي رفت و زانوي غم به بغل گرفت و زار گريست.
مرد مسن بر سر جوانك فرياد زد :بلندشو ديگر زمان عزاداري تمام شده
سپس دستي بر سردختر كشيد وگفت:موهاي رعناي من را هم تراشيده بودند درست مثل الان تو.
وسپس آنقدر گيره را محكم كرد كه جمجمه ي دخترك ترك خورد و گل رز سفيد رنگي با رگه هاي قرمز از آن شكوفا شد.
بيچاره دخترك،لبهايش را به هم دوخته بودند تا فريادش را در سكوت خلاصه كنند وبه همين دليل بود كه نتوانست بگويد:آهاي من يتيم هستم،هيچوقت پدري نداشته ام.

امير هاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:,ساعت5:15توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

سايه ها مثل اشباحي مي مانند كه گاها بي صدا و خاموش ما را تعقيب مي كنند.
آيا كسي از راز انها با خبر است؟
كسي هست كه باور ساده لوحانه ي عوام را درباره ي اين موجودات بي وجود به ظاهرعاري از خطر رد بكندوبا صدايي بلند بگويد ،سايه ها قاتلين خونخواري هستند كه هر لحظه وهر كجا مي توانند مارا با دندانها وچنگالهاي اره مانند شان سلاخي بكنند.
افسوس آنان كه مي توانند شهادت بدهند خود قربانيان بيچاره اي هستند كه با زجري مافوق توان بشري قطعه قطعه در نا كجا آبادهاي دور از ذهن ما در زير غبار فراموشي مدفون شده اند.
حالا كه اينجا هستم وسوزش دردناك فروشدن استخواني دندان سا را در گوشت واستخوانم احساس مي كنم ،تنها توان اين را دارم كه خودم را با نا سزا آرام كنم.
اي كاش معني طلسم سايه ها را مي فهميدم،من هرگز كليد معماي وحشت را به اين آساني در دست نداشته ام.
آخر چرا؟چرا بايد پا در خانه اي بگذارم كه هيچ كس از آن خارج نشده است.خدا بيامرز پدرم راست مي گفت:پسر قبل از آنكه مرد بشوي سرت را به باد خواهي داد...
اين جمله ي او مانند پتك بر سرم فرود مي آيد ودرد مثله شدن كندم را صد چندان مي كند.
در اين خانه كه تمام ساكنينش را بلعيده است تنها هستم،نه ،تنها نيستم، اگر اين سايه هاي سرد و بي وزن را هم حساب كنيد.
كم كم احساس مي كنم ،چشمانم دارند سياهي مي روند.بايد مقاومت بكنم ،من هنوز زنده هستم.
اي كاش دوربين خبرنگاريم اينجا بود شايد با چند فلاش ساده لختي از شرشان راحت مي شدم اما نه، اين دستان ديگر ناي فشردن يك كليد كوچك را هم ندارند.
به لبخند دخترك صفحه بندتازه وارد فكر مي كنم ،حتي شيريني بوسه هايش هم در برابر تلخي اين لحظات پرچم سفيد به دست مي گيرند.
چقدر احمق بودم،همه گفتند اينجا نبايد بيايم ،حتي آن پيرمرد كلاه نمدي ديوانه،حالا مي فهمم او يك چيزهايي ديده بود.
_آقا آنجا از ما بهتران دارد ،آنها تو را خواهند خورد ،آنها همه را مي خورند،ها ها ها هاها
چقدر خنده اش منزجر كننده بود،خنده اي زشت و كهنه و ترسناك درست مثل همين خانه ي اربابي خارج از روستا.
اي كاش اين سايه ها كمي زبان آدم را مي فهميدند،خداي من درد چقدر تحقير آميز است ،مرد را مثل كودكي ترسيده كه شلوارش را خيس مي كند ،از پا در مي آورد،اگر كسي من را ببيند خواهد گفت:خرس گنده مثل دختربچه ها اشك مي ريخت و ضجه مي زد.
و اي كاش اينقدر قوي نبودم كه اينهمه را تاب بياورم ،اين هيولاها گوشت را با استخوان مي جوند.
خدا را شكر بازهم ماه تابيد،دارند فرار مي كنند.
خداي من چقدر چهر ه ي اينها زشت است.اينها درست مانند،
نه ، نه ،ابرهاي لعنتي ،آآآآآآآآآآخخخخخخخخ
امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:33توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

_شب اينجا به جاي عبور ماشين از خيابان تنها با واق واق سگ و زوزه ي شغال با تو حرف مي زند.خوش شانس كه باشي آواز جير جيرك هم هست.نترس،هوايي نمي خواهد بشوي ،چند شب كه بگذرد ،به اين چيزها عادت مي كني.خدارا شكر ساكنان اينجا بي آزارتر از اهالي ده هستند.فقط يك چيزديگر،هرچه مي كني حرمت آن درخت پير را داشته باش. مي گويند...اصلا بي خيال اين حرفها، فقط مراقب همه چيز باش.
پيرمرد چند قدمي دور شد اما باز به سمت جوان بازگشت و با خواهشي پدرانه گفت:به خصوص آن درخت.
جوان بي خيال ازهمه جا، سايه ي طولاني وخميده ي پيرمردرا كه كم كم محو مي شد،با نگاه دنبال كردو وقتي از رفتن پيرمرد اطمينان پيدا كرد به سمت درخت كهنسال قبرستان رفت،درختي كه مردم در قديمترها حرمت بسياري براي آن برخوردار بودندو اين از پارچه ها وآينه هاي كه به ان گره زده واويزان كرده بودند كاملا پيدا بود.
جوان با دست بر تنه ي خشكيده وزمخت آن كوبيد وگفت:مي گويند تو روح داري درست است؟
شايد هم ازما بهتران در تنه ات جا خوش كرده اند؟
چه شده؟؟زبان نداري،ايرادي ندارد در عوض من تا دلت بخواهد زبان دارم.
چه گفتي؟تشنه ات شده است؟باشد،باشد الان سيرابت مي كنم.
وبعد زيپ شلوار خود را پايين كشيدو كليه هايش را صفا داد.
شب زودتر از آنچه كه فكر مي كرد،از راه رسيد،گويا در روستا خورشيدهم پا به پاي اهالي خسته مي شود وترجيح مي دهد زودتر به خانه بازگردد.
جوان براي خودش چهار عدد تخم مرغ نيمرو كرد و با نان تازه ودوغ وپياز به جانش افتاد.به قول خودش ،يك شام حسابي.
_يا بسم ا... اين صداي چي بود؟؟؟؟
لقمه ي دوم كوفتش شد.صداي غرش مهيب دوباره تكرار شد.اين بار احساس كرد زمين هم مي لرزد.
_يا خدا ،زلزله...زلزله
جوان با فرياد بيرون دويد.
با آنكه هوا ابري بود،همه جا روشن تر از آن چيزي بود كه فكر مي كردوساكت تر از آنچه كه پيرمرد گفته بود.
_آيا توهم زده ام؟قبرستان است ديگر
دوباره به اتاق بازگشت و در همان حال در دل به كسي كه كارخانه راكنار قبرستان ساخته بود ناسزا مي گفت:آخر اينجا هم شد جا؟،اين هم شد شغل؟،معلوم نيست نگهبان كارخانه ام يا مرده هاي توي قبر.
دوباره زمين لرزيد، به كنار پنجره رفت.
_خدايا درخت پير آتش گرفته است،بايد كاري بكنم،اما نه بگذار بسوزد درخت بي مصرف.
با لذت مشغول تماشاي سوختن درخت شد.
اما نا گهان احساس كرد كه همه چيز با آنچه كه فكر مي كند،متفاوت است،به سمت در اتاق دويد تا به بيرون فرار كند اما انگار كسي در را قفل كرده بود،پنجره هم حفاظ داشت،نه، فرار ممكن نبود،خواست فرياد بزند،اما انگار بختك به جانش افتاده بود،صدايش....
فرداي آن شب كارگران و چوب برها به كارخانه باز گشتند،پيرزني سلانه سلانه به سمت درخت پير رفت ،با احترام برگ سبزي از آن را چيد و در گوشه ي روسري فيروزه اي اش گره زد.
سر كارگر كنجكاواز دوتن از كارگران پرسيد:پس نگهبان جديد كو؟
يكي از آنها پاسخ داد:لابد خوابيده
وديگري با خنده گفت: شايد هم فرار كرده ريغو
سركارگر به سمت اتاق رفت ،دستگيره ي در را چرخاند،در اتاق باز بود،همه چيز عادي به نظر مي رسيد الا جنازه ي سوخته ي جوان!!!!!

امير هاشمي طباطبايي-زمستان1391

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:6توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

يكباره از هيچ شروع مي كني و آنقدر ميسازي كه دنيايي مي شود براي خودش.
آن وقت موهاي سپيدت بي آن كه باطريشان تمام شود ،يكبند در سرت نويز مي اندازند كه اي آقا ،پير شدي ها.
تو هم مي ماني سرگردان كه با كدام رنگ طبيعي نمايي مي شود ،جواني نخ نما شده ات را ظاهر سازي كرد.
وتازه اينكه هرچه سنت بالاتر مي رود معشوقه هاي منتخب كم سن وسالتر مي شوند.
ديگر داشت پا در هفتاد مي گذاشت اما هنوز هم سرحال بود به خصوص از وقتي كه ايالات پيوندي را فرستاده بود پيش عمو سام آب وهوايي تازه كنند.
دو ساعتي مي شد كه وافور سوزن طلايش را در كيسه ي چرمي اش گذاشته بود اما همچنان كبك اش خروس مي خواند.
تلفن را برداشت و به معتمدش زنگ زد.
_امشب چه داريم؟
_آقا باب ميله ...
_فسيل كه نيست ؟عينهو قبليه
_نه آقا خانه ي پرش هجده هست،،،هجده، درست گفتم؟،،،حله آقا
_دير نكنيد منتظرم.

***
انعكاس تصوير نيمه برهنه ي دختر بر روي استخر،ماه را به بازي گرفته بود.
پيرمرد دستي بر صورت دخترك كشيد و گفت:تا به حال اينقدر خسته نشده بودم.
دختر چشمكي زد و گفت:بيخود ي اسمم شراره نيست و بعد با لحني كنجكاو ودلسوز پرسيد:تنها زندگي مي كنيد؟؟؟سخت نيست؟؟؟تنهايي
پيرمرد آهي كشيد وپاسخ داد:نه چندان
دختر گفت:معلومه خيلي شجاع هستيد،من جاي شما بودم شبي صدبار سكته مي كردم.
پيرمرد دخترك را محكم در آغوش فشرد و گفت:تنهاي تنها هم كه نيستم ،اينجا يك نوكر جوان دارم و چند تا سگ،البته نيازي نيست بترسي الان در قفسشان هستند.
دختر برخاست واز نوشيدني گرانقيمت روي ميز دو گيلاس را لبالب پر كردو در حالي كه يكي از آنها را به سمت پيرمرد گرفته بود،گفت:من كه هنوز دلم مي خواهد ،تو چطور؟و سپس نوشيدني اش را مزه مزه كردو در همان حال دست بر پوشش ناچيز خود برد.
پيرمرد گيلاس خود را در دست گرفت وبا نگاهي حريص اما مردد به دخترك كه حالا از بند آن چند تكه پارچه هم خلاص شده بود، خيره شد،اين اولين تن فروشي بود كه انگار پوست چروكيده اش او را آزار نمي داد،با خودش فكر كرد ،چرا كه نه؟اين روزها جوانان به دنبال پيرمردهاي پولدارند ،كه هم همسرشان باشد وهم پدرشان،درست يكي مثل خودم و با همين فكر ولبخندكثيف فاتحانه اش ،نوشيدني اش را يك نفس سر كشيد.
دخترك با آغوش باز به سمتش آمد ،پيرمرد احساس كرد دنيا دور سرش مي چرخد،خب طبيعي بود ،ديگر توان جواني اش را نداشت چشمانش را بست تا طعم بوسه ي دخترك را بهتر مزه كند،كه يكباره احساس كرد دستان ظريف او آنقدر ها هم ضعيف نيستند.
دست و پا زدن پيرمرد در آب زياد به درازا نكشيد ،نوشيدني كار خودش را كرده بود.
جنازه ي پيرمرد روي آب شناور شده بود،كه سرايدار با دو ساك نسبتا بزرگ به سمت دختر آمد.
دخترك با سرعت هر چه تماتر لباسهايش را مي پوشيد ودر همان حال از سرايدار،پرسيد:چقدري كاسب شديم؟
وسرايدار پاسخ داد:آنقدر كه تا آخر عمر خوش باشيم،بجنب بايد برويم....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت21:28توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

تا به حال به اين فكر كرده ايد كه يك تخم مرغ را از يك سوراخ سوزن رد كنيد؟
اين داستان چيزي شبيه به همان است،منتها كمي دشوار تر ،يعني در حدود ردكردن ،اي بابا ،بي خيالش،اگر از من بپرسيد،به شما پاسخ خواهم داد ،غير قابل باور است.
اما ...................هست،وجود دارد،باور كنيد.
شايد هم دارم مبالغه مي كنم.
بهتر است خودتان داستان را بشنويد تا حرفهاي من را كه گاهي خودم هم دور خودم مي چرخم كه كدام راباور كنم،قضاوت كنيد.
آن روز سوار بر ماشين، در اتوبان، يك ريز گاز مي دادم ،كه يكباره ماشين عطسه اي كرد و در جا ايستاد.
واي ،خدايا اصلا حواسم به عقربه ي بنزين نبود.
با هر زحمتي كه بود ماشين را به كنار اتوبان هل دادم و به انتظار كمك ايستادم.
اما مگر در اين زمانه كه بنزين سربي توليد وطن به قيمت خون آدم مي سوزد و بعد از پول ،قاتل جانمان مي شود،كسي يك نيش ترمز هم محض رضاي خدا به ما لطف مي كند؟؟؟؟چه برسد به يك قطره سوخت.
در حال فحش دادن به زمين وزمان بودم،كه او از راه رسيد.
جواني ساده پوش،با چهره اي كاملا معمولي كه گمان كردم به خاطر اينكه شپش در جيبش قاپ مي اندازد،رنج پياده روي از تهران به كرج را به جان خريده است.
با يك سلام ،صاف رفت سر اصل مطلب:بنزين تمام كرده اي؟؟؟
-آره لا مصب
لبخندي زدو گفت:اينكه مشكلي نيست،آن دست اتوبان پمپ بنزين است.
بي اختيار آن سمت را نگاه كردم ،چيزي پيدا نبود.
گفتم :چيزي كه پيدا نيست،تازه مگر مي شود با اين سرعت ماشينها به آن سمت رفت.
دوباره مثل قبل لبخند زدو پاسخ داد:نترس
نفهميدم كه چه شد؟دستم را گرفت وبا هم از عرض اتوبان رد شديم ،حتماشنيده ايد كه وقتي مي خواهند بگويند فلان خيابان شلوغ است،مي گويند عينهو اتوبان،اما آن دقايق اتوبان مثل جاده هاي كويري كه سال به سال رد يك چرخ ماشين به خود نمي بينند ،خلوت شد.
خلاصه ،بنزين را در باك ريختم وبراي قدر داني دست در جيب كردم و مقداري پول به سمتش گرفتم.
در همين مدت كوتاه لبخند ش را از بر شده بودم ،باز هم همان لبخند را تحويلم داد و گفت:براي پول كمكت نكردم.
هرچه كردم،پول را نپذيرفت.
گفتم حداقل بگذار تا جايي برسانمت،با همان لبخند ،قبول كرد.
در راه برايم تعريف كرد كه عاشق است ،اما نه از آن عشقهاي آسماني بلكه عاشق دختري بر روي همين زمين خودمان ،همين دور و اطراف،حالا هم از قم ،زادگاهش ،راه افتاده تا به ديدن معشوقه برود.
درباره خيلي چيزها حرف زديم حتي به من گفت،اگر يك انگشتر عقيق با فلان مشخصات به دست كنم ،در خيلي از گره هاي زندگيم گشايش خواهد بود.
بين باور و عدم باورش دست وپا مي زدم كه دوباره لبخند زد وگفت:اينجا نگهدار بايد پياده بشوم.
با تعجب پرسيدم:اينجا؟؟؟خانه ي دوست اينجاست؟؟؟؟
سري تكان داد و گفت:نه ،اينجا كسي به كمكم نياز دارد.
هر چه نگاه كردم كسي را نديدم.
ناچار جلوتر رفتم و كمي دور تر ايستادم،كنجكاوي بدجوري قلقلكم مي داد.در آينه دقيق شدم ،آرام ايستاده بود و انتظار مي كشيد،چند دقيقه ي بعد ،چرخ يك ماشين پنچر شدو در كنار پاي او ايستاد،راننده پيرتر از آن بود كه بتواند چرخ پنچر را با زاپاس سالم عوض كند.جوان جلو رفت و طولي نكشيد كه ماشين بازهم آماده ي حركت شد.
گذر جوان و پير مرد را از كنار خود ديدم.هنگام عبور جوان دوباره به من لبخند زد.
نميدانم شايد باورش ساده تر از آن چيزي باشد كه گفتم وشايد من اشتباه كرده ام ،خدا بهتر مي داند....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت17:47توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

معامله ي سختي بود.
دختر نمي دانست كه چه بايد بكند.
يا بايد قبول مي كرد ودر ازاي داشتن موهاي جادويي وكشيدن هر تابلو يكسال از عمر خود را مي داد ويا به جاي اين يازده سال باقي مانده از عمرش،شصت سال ديگر زندگي مي كرد اما بي آنكه حتي روياهايش هم به هنر راه يابند.
الهه ي هنر نگاهي به او كرد و عجولانه گفت:زودتر تصميم ات را بگير من تا آخر دنيا وقت ندارم.
دختر از عاشق اش پرسيد: تو كدام را مي پسندي؟؟؟
پسر چيزي براي گفتن نداشت،جز اينكه گفت: من بي تو مي ميرم.
دختر لبخندي به او زد وانتخابش را آرام در گوش الهه ي زيبا نجوا كرد.
از فرداي آن روز دخترك هر صبح موهايش را در دل رنگ غسل ميدادو بر بوم مي كشيد.
وعاشق بيچاره هربار اورا شبيه به يكي از ماههاي فصول سال ،نقش بر بوم ميديد.
وهر چند پسر پا به پاي دختر آب مي شد،اما اين دختر بود كه روز يازدهم او را براي هميشه تنها گذاشت.
لحظات آخردخترك با آخرين رمق هايش به پسر گفت: حالا يازده ماه از سال مرا داري مثل روز اول بي آنكه پير بشوم،اي كاش فقط يكسال ديگر ....
فرداي آن روز پسرك بومي پاكتر از سپيدي برف ونور تهيه كرد و در كنار يازده تابلوي ديگر به ديوار آويخت.
در گوشه ي بوم نوشته شده بود:اينهم اسفند تو....

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت1:26توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

-گمان نكنم كسي جاري شدن اسيد به جاي خون را در رگهايش حس كرده باشد.
تنها من ميدانم كه چه حالي دارد،به طور دقيق شبيه نفوذ افكاري است كه همچون خرده شيشه در تك تك نرونهاي مغزت به زور جا مي شوند.
اگر حال اين روزهاي من را بپرسيد،تنها پاسخم چيزي شبيه به همان است كه گفتم.
نگاهي به سر تا پايش كردم،لباس دامادي خيلي جذاب ترش كرده بود،اما اين حرفها؟؟؟
نه ،با چهره ي معصوم ،زيبا و جوانش جور در نمي آمد.
دوربين را را خاموش كردم و گفتم:تو اولين مردي هستي كه شب دامادي اش ....
نتوانستم صحبتم را تمام كنم،نگاهش آنقدر عميق بود كه مثل آب ،آتش نطقم را سرد كند.
با هم داخل ماشين نشستيم،آنهم بي تفاوت به عبور كساني كه پياده وسواره با افكار و واكنشهاي گوناگون از كنارمان رد مي شدند،بعضي بوق هم مي زدند...
با حالتي كه هنوز بوي نيمچه غروري ميداد شروع به صحبت كرد:
حدود پنج سالم بود كه او را به خانه ي ما آوردند،يكسال از من هم بزرگتر بود.
پدر م دستي بر سر هردوي ما كشيد و گفت:هيچكدام شما براي من با ديگري فرقي ندارد،هردو فرزندان من هستيد.
شايدمن كمي لوس ويا خودخواه بار آمده بودم،نمي دانم،هرچه بود مثل او نمي توانستم شيرين زباني كنم،از همان بچگي دو دوتايش را خوب حساب مي كرد تا حدي كه من در خيلي از كارهايم از او كمك مي گرفتم ،در همان دو سه سال نخست چنان جاي پايش را در خانواده ي من محكم كرد كه حتي تولد خواهر كوچكم هم كمي پايه هاي آن را سست نكرد،اتفاقا برعكس طوري رفتار كرد كه آمدن عضو جديد محبوبيتش را بيشتر كرد.
بيشتر از همه پدرم او را باور كرده بود وهميشه ي خدا به ما سركوفت مي زد كه اي كاش يك تار مو از او در سر ما بود.
بزرگتر كه شديم او بود كه همه كاره ي پدر شد،آنهم پدري كه گوشت و خونش با او يكي نبود.
البته براي ما مهم نبود ،اعضاي خانواده ي صميمي ما بي خيالتر از اين حرفها بودند.
تا اينكه يك روز پدر ي كه آنهمه شاد و بي خيال از سختيهاي زندگي به روي ما مي خنديد،سكته كرد،آنقدر شديد كه به شب نرسيده قلب مهربانش از درون متلاشي شد.
علت مرگ پدر فقط يك چيز بود،نور چشمي اش يك خائن بالفطره بود،مثل جريان آرام و ساكت آب كه در ديوار نفوذ مي كند،او همه چيز ما را صاحب شده بودونه ديوار بلكه سقف خانه ي ما راهم بر سرمان ويران كرد.
من يك بازيگر تئاتر هستم وهنرمند جماعت در اين مرز پرگهر كه هنر رانزد خود مي داند وبس چيزي جز شكمي خالي و جيبي خاليتر ،بهره ندارد.
اما او صاحب همه چيز شده بود حتي سقف ويراني كه زير آن تا چندي پيش احساس چهارديواري امن يك خانه را داشتيم.
چه خيالها كه نداشتم،مي خواستم با دختري كه دوستش داشتم ازدواج كنم ،با كمك پدر يك پلاتوي خصوصي براي خودم بسازم و تا آخر عمر ....آه
نمي دانستم چه بگويم،ترجيح دادم كه تنها شنونده باشم.
جوانك بغضش را پنهان كرد وادامه داد:
دو ماه پيش گفت،ديگر خرج درمان مادرم را نمي دهد،آنهم از پولي كه از خودمان دزديده بود،شما نمي دانيد، مادرم از يك بيماري نادر رنج مي برد كه حتما بايد از دارويي كمياب استفاده كند والا آن مي شود كه نبايد بشود.
در ضمن گفت: ما يكماه فرصت داريم تا خانه ي پدري را ترك كنيم و به فكر جايي ديگر براي زندگي باشيم ،باور مي كنيد ؟؟؟اين همان دخترك معصوم يتيمي بود كه من حتي شكلاتم را هم با او قسمت مي كردم.
اما خواسته هايش فقط همينها نبود.
بي حيايي را به جايي رساند كه ،اگر مي خواهيد بمانيد و مثل سابق زندگي كنيد،،،
شاه داماد ساكت شد،اما اين سكوت زياد به درازا نيانجاميد.
من چاره اي نداشتم ،بايد لباس دامادي را براي ازدواج با كسي به تن مي كردم كه مثل خواهرم بود،حالم از اين دنيا به هم مي خورد،حالا فهميدي حالم چگونه است درست مثل كسي كه مي خواهد با خواهرش،،،
درب آرايشگاه باز شد،عروسي مثل همه ي عروسها ازآن بيرون آمدوتنها ما دو مرد بوديم كه ...

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,ساعت6:39توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

-آخرش كه چه؟؟؟نيچه هم نشديم كه نيمچه فلسفه اي بار هر اصطلاحي بكنيم،كه بر نوك سبيلمان ناقاره مي زند.
خدا را ببين.
كارمان به جايي رسيده است كه مرغ پخته هم از لا به لاي باقالي پلو برمي خيزدو به ما پيشنهاد روابط خاك بر سري ميدهد،روهم كه بر گردانيم حسابمان با جوجه خروسچي هايي است كه ناموس لخت وپتي ما را دامن عفاف به لك داده اي كه چه؟؟؟
پاسخي هم كه در آستين پنهان نكرده ايم براي روز مبادايي كه نرسيده تركشش لباس زيرمان را هم توري كرده است چه برسد به كت وشلوار رسمي مان.
حالا تو آسفالت گاز نزده سلطان جاده ي دلمان شده اي ؟؟؟
اسكانيا هم كه باشي اين اتوبان يكطرفه فقط براي همان گاري شكسته اي است كه به قول جناب آلو سند هالو بودنمان است وبس.
زن ابرويي بالا انداخت و با لهجه اي دوست داشتني پرسيد:فقط همين چيزها را به او گفتي؟؟؟فحشش ندادي؟؟؟
و مرد همانطور كه شلنگ كنار باغچه را روي پيكان قراضه اش فواره مي كرد ،پاسخ داد:آره خب ،نمي شد،جاي با كلاسي بود،ولي مصبم در آمد تا دوكلمه مثل آدم حسابيها بلغور كنم.البته گمان كنم ،بدجوري به برجكش زدم.اينطور نيست؟؟؟
زن پا به ماه بود پس به سختي از روي پله برخواست وهمانطور كه مردش را تحسين مي كرد،لباسهاي روي طناب را در سبد ريخت و بي آنكه توقعي از كمك مرد داشته باشد،به اتاق بازگشت تا بساط شام شب را مهيا كند.
آهنگ اي ايران به همراه ويبره اي تند به مرد فهماند كه بايد به گوشي همراه خود پاسخ بدهد،شماره را مي شناخت ،خودش بود.
-سلام عزيزم،خوبي گلم
صدايي داغ وزنانه با كرشمه اي غليظ پاسخ داد:تو نباشي كه خوب نيستم.
مرد آب آويزان از لبش را به دهان كشيد وقورت داد.
صدا ادامه داد:الان چند ساعتي مي شود كه تنهاهستم،دلم برايت تنگ شده است.
-من هم همينطور عزيزم ولي الان پيش زنم هستم.
صدا كرشمه اش را بيشتر كرد وپرسيد:عاشقشي؟؟؟
مرد دو دل مانده بود ، چه درپاسخ بگويد،زن كارش را راحت كردوگفت:همه ي مردها عاشق هستند،درست مثل شوهر خودم ،اما حتما قانون دوم نيوتن درباره ي مردها راشنيده اي؟اين قانون مي گويد:عشق در مردها از بين نمي رود بلكه از زني به زن ديگر منتقل مي شود.تا يكساعت ديگر اينجا باش،،،دير نكني ماااچ.
همسر مرد با يك لگن پراز سبزي پاك كرده به حياط بازگشت ،مرد با عجله گوشي همراه خود را در جيب شلوارش گذاشت و گفت :عزيزم ،كاري پيش آمده بايد حتما بروم.
زن دستي بر شكمش گذاشت وپرسيد:خيلي مهمه؟؟؟،،،حتما بايد همين الان بروي؟؟؟
مرد با تكان سر پاسخ داد و در حياط را باز كرد.
زن در حالي كه براي سلامتي مردوفادارو زحمتكشش آيت الكرسي مي خواند او را بدرقه كرد....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:50توسط امیر هاشمی طباطبایی | |



در صحرايي كه فقط خدا مي داندكجاست،دوساعت غول آساي شني هميشه ي خدا دعوا داشتند.

-من تنظيم هستم.
-تو نه،من تنظيم هستم ،ببين،هر دانه ي شن در زمان مشخص پايين مي افتد.
اولي بند حرف دومي را پاره كردو با تكاني كه به محفظه ي شيشه ايش داد ، گفت:اما تا من نباشم ،تو هم وجود نخواهي داشت.
دومي باپوزخند ادامه داد:اما اگر من نباشم وجود تو بي معني است،حالا باشي يا نباشي وقتي معنا نداشته باشي،چه فرقي مي كند؟؟؟؟
اولي كمي فكر كرد و وقتي پاسخي در خور نيافت،با ترديد فرياد زد:اينها فقط فلسفه بافي است،اصلا مي داني مهم اين است كه من به همه احساس شادي مي دهم،چيزي كه توبا تراژديهاي وحشتناكت خرابش مي كني.من ساعت تولدم ،بهانه اي كه انسانها هرسال جشن مي گيرند.مي فهمي يا نه؟؟؟
ساعت دوم متين و با قاطعيت پاسخ داد:براي اطرافيان شايد ولي براي هركس كه دانه ي شني اش پايين مي افتد من تنها يك چيز هستم...ساعت آرامش

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت9:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


 
ديگر ته مانده ي معده ام راهم در دهانم احساس مي كنم،شبيه جغدي كه فضولاتش را از دهان پس مي دهد.
حالا كه فهميده ام يك جزيره ي تنها هستم بايد مثل آتشفشان اعلان موجوديت كنم.
آنهم با اين تهوع كه يك ريز محتويات اسيد خورده ي من را به همراه انديشه هاي جويده شده ام ،مخلوط، فوران مي كند.
نه، اين يك داستان نيست ،اين حقيقتي تلخ است كه از بس تكرار شده،گوشي براي شنيدن نمي يابد،پس به زباني هم نياز ندارد كه با آن دوكلمه حرف حساب بزند ،آنهم در زمانه اي كه هر چه زور بزني، دو ضرب در دو يا پنج مي شود ويا سه و هفتاد و پنج صدم.
كدام حقيقت؟
اين حقيقت روبه روي شما بوده اين همه سال،اين حقيقت خود منم ،بازهم سووالي هست؟؟؟
خوب است همان پوزخند مسخره كفايت مي كند.
دو باره به دنياي تنهايي ام فرار مي كنم اينجا با تمام سادگي اش خوب مخفي گاهي است زيرا تمام چشمها وانمود مي كنند كه من را نمي بينند،بر خلاف چشمهاي قاضي زده ي بيرون كه به مرض خودعزيزبيني دچار شده اند.
چراغها را خفه مي كنم الا ان يكي كه هميشه ي خدا نيمسوز شده است. چشمهايم مي بينند يا نه؟
مهم نيست،مساله ي اصلي اين است كه تيغ ريش تراشي را بر ميدارم وآرام آرام پوستم را از گوشت جدا مي كنم.
نه، درد ندارد ،سوزهم ندارد،مگر با شما زندگي كردن چيزي شبيه اين احساسات جاندار مآبانه براي من گذاشته است.
يعني چه؟
پوستم راهم بكنم ،جمجمه ام من را لو مي دهد؟
باشد چاره اش يك چكش است حالا آنقدر بر سر و صورتم مي زنم تا شبيه يكي بشوم كه مثل خودم نيست،خوب است؟ خوب است؟
با زهم بهانه ؟؟؟
بدنم هم شكل مخصوص خود ش را دارد،باشد بياييد ،اينهم گوشتها و چربيهاي اضافه ام ،بگيريد،همه اش براي خودتان،لااقل بر سر خوردنش دعوا نكنيد ،زشت است،از شما بعيد است.نا سلامتي شما انسانهاي متمدن و با فرهنگي هستيد
حالا ديگر من، من نيستم...
ها؟
انديشه ام؟؟؟
نه اين يكي را نمي توانم،شما خودتان فكري بكنيد.
نه اين راه حل خوبي نيست.
باور كنيد
جواب نداده است
از كجا ميدانم ؟؟؟
بله،،،منطقي است،،،بايد بگويم...
انسانها ي عزيز ،خودتان يا شبيه به خودتان قبلا آن را قهوه اي كرده ايد آنهم با نخود و لوبيا و انگلهاي مختلف
اما تغيير نكرد ،هنوز هم بوي نور مي دهد....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:7توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


با متانت گفت:در ميانه ي پياز دو لارو حشره در حال رشد بودند.
روزي يكي از آنها از ديگري پرسيد :چرا از اين راه باز نگرديم واز اين مكان بد بو بيرون نرويم؟؟؟
آن يكي با پرخاش پاسخ داد:ديوانه شده اي؟ ما كه نميدانيم آن بيرون چه خبر است.اينجا بد بو است اما هرچه باشد در امان هستيم.
وقبل از آنكه متوجه بشود لارو اولي رفته بود،و او بي خيال به راه خود تا مركز پياز ادامه داد.در آنجا آنقدر ماند كه به همراه پياز گنديدو از بين رفت.
اما اولي ،او خودش را به هواي تازه رساند از يك شاخه ي گل سرخ بالا رفت و از گلبرگهاي معطرش تغذيه كرد،لابد با خودت فكر مي كني :لارو اول خوشبخت شد؟،نه ،آن روز به ظهر نرسيده يك گنجشك او را به منقار گرفت و خورد.
حالا از تو مي پرسم :كدام يك از آنهاخوشبخت تر بود؟؟؟
منتظر پاسخ من نشد.
- خاطرات زناني كه در زادگاه من زندگي مي كنند ،قصه ي همين دولارو حشره است.اما زنان شما در اينجا خوشبخت هستند،حداقلش خوشبختتر از ما.
ستاره ي غم در شب چشمش سوسو زد.فهميدم بايد حرف را عوض كنم.
به بهانه ي كمك به سمتش رفتم وبا خنده گفتم :مردانه كار مي كني ها...ماشاءا...
اما همين كه سنگيني كيسه ي آرد را بر شانه ام احساس كردم ،تعادلم بهم خورد ومن وكيسه هردونقش بر زمين شديم،شانس آوردم كه در كيسه را دوخته بودند والا چه كسي بايد آن افتضاح را تميز مي كرد.
با خجالت نگاهش كردم اما او به روي خودش هم نياورد.
با دستپاچگي گفتم: جزوه هاي دانشگاه را برايت كپي كردم اما تو با اينهمه كار كي وقت مي كني درس بخواني؟؟؟
-شب.
پرسشم مسخره بود،اما چيز ديگري به ذهنم نرسيد.
با خودم فكر كردم به عنوان يك مرد حسابي گند زده ام ،پس بهتر است كه بروم.
قصدم را فهميد،با لحني زنانه ومهربان پرسيد:راستي چيزي يادت نرفت.
جزوه ها را به او داده بودم،خواستم بگويم نه،اما نگاهش خودماني تر از اين حرفها بود.
-ميداني آهو،گاهي وقتها حرف زدن سخت ترين كار دنياست.
سرش را به علامت تاييد تكان داد و گفت :ميدانم ،نيازي نيست بگويي،ليلا همه چيز را به من گفت.
زير لب زمزمه كردم:امان از اين همكلاسي فضول ،نخود در دهانش خيس نميخورد .
مثل اسبي كه در برابر مانع مي ايستد، نمي توانستم حتي تكان بخورم،درست است كه هواي آنجا گرم بود اما تن من ازعرق شرم خيس شده بود.
مچ دستم را گرفت،انگار هزاران هزار ولت برق را يكجا به من وصل كرده باشند.قلبم در دهانم ميزد.
من را دنبال خود به گوشه اي كشاند وبر تنها صندلي آنجا نشاند،خودش هم بر روي كيسه هاي آرد نشست.
-تو پسر خوبي هستي آقا سعيد،خانواده ي محترمي داري،من هم تو را خيلي دوست دارم اما...
با ترس پرسيدم :اما چي؟
سرش را پايين انداخت وآهسته گفت:من رازهايي دارم.
شايد اگر سقف بر سرم خراب ميشد ،بهتر از شنيدن آن جمله در آن لحظه بود.
حال من را ،او هم فهميد. اينباراو بود كه دستپاچه شدوبا لرزشي محسوس در كلامش گفت:من بچه ي روستا هستم اگر براي شما شهريها حرف زدن سخت است براي من خيلي بدتر است يعني ...
ساكت شد،هردو ساكت شديم.
سكوتي پر از پرسشهاي گوناگون.
طبق معمول اوبود كه سنگيني فضا را براي من قابل تحملتر كرد ،درست مثل همان زمانهايي كه در كلاس در برابر استاد هول ميشدم و او به دادم مي رسيد.
-آقا سعيد من دختر بدي نيستم،شما بهتر مي دانيد.
-فقط يك چيز،اين درست است كه مي گويند ،شوهر داشتي؟،،،فرار كردي؟
با عصبانيت برخواست وفرياد زد:مردم ما چرند زياد مي گويند شما چرا باور كرديد؟،اگر اينطور است بهتر است همين حالا از اينجا برويد.
پاهايم سست شد،چه چيز وحشتناكي است اين عشق.
مضطربانه گفتم:من هيچ وقت چيزي را به جز آنكه تو بگويي باور نخواهم كرد.
بركه ي چشمانش پر شد از باران پاييزي.
با بغض گفت:رازم را به تو مي گويم ،اما مثل يك مرد در قلبت دفن كن و به غير از پدرومادرت به كسي چيزي نگو ،اگر بي آبرو بشوم ،به خدا قسم خودم را خواهم كشت.
مي دانستم كه راست مي گويد،مرگ براي او بازيچه ا ي بيش نبود، پس با شرافتم به او قول دادم.
او گفت:خانواده ي ما چهار نفر بيشتر نداشت ، من فرزند مادرم از مردي ديگر بودم وبرادرم هم مادرش يكي ديگر بود.
همه خوش بوديم تا اينكه مادر مريض شدو هرچه كرديم خوب نشد،بعد مرگ مادر،من ماندم وآنها ،پدرم و برادرم...آنها مي خواستند...
از اينجا به بعدحرفهايش را يكي در ميان مي شنيدم ،حتي باورش هم برايم سخت بود.
-من نگذاشتم...با فرياد من ،همسايه ها آمدند،،،آنها براي نجات آبرويشان به من ننگ بي آبرويي زدند،،،،چه بايد مي كردم،،،مي فهمي؟؟؟،،،در خانه ي خاله بودم ،،،آنجا هم در امان نبودم،،،مداركم را دزديدم،،،،فرار كردم،،آمدم اينجا،،،خيليها به چشم بدكاره به من نگاه كردند ،،،اما خدا شاهد است تن ندادم ،،،گرسنه خوابيدم اما تن ندادم،،،تا خدا خواست اينجا را پيدا كردم،،،حاج رسول را كه ميشناسي،صاحب قنادي جاي پدر نداشته ام مرد خوبيست ،،،كم كم مستقر شدم،،،با خاله تماس گرفتم،،،دلم مي خواست درس بخوانم ،،،خاله خيلي كمك كرد،،،آمدم دانشگاه،،،بقيه چيزها را كه خودت ميداني،،،نه شوهر كردم،نه مردي به من ،مي فهمي كه؟؟؟
هنوزهم از حرفهايش شوكه بودم،به جاي زبانم سرم را تكان دادم.
نفس عميقي كشيد،انگار يك كاميون كيسه هاي پر از آرد را خالي كرده باشد،با همان لبخند ساده و زيباي هميشگي اش ادامه داد:خيالم راحت شد،حالا تو هم ميداني،واي يادم رفت زير فر را كم كنم الان است كه شيرينيها بسوزند.
با سرعت به سمت اجاق دويد.
مانده بودم كه بايد چه كاري انجام بدهم،خودش به سمتم آمد.يك دانه شيريني داغ را در دستمالي پيچيده به من داد،سپس تكه كاغذي را به سمتم گرفت وگفت:اين شماره ي خانه ي حاج رسول است،حالا كه همه چيز را فهميدي،برو وفكرهايت را بكن ،اگر كه بازهم مي خواستي با من،،،يعني به پدر ومادرت بگو با حاجي تماس بگيرند او همه كاره ي من است...

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت6:26توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

به آينه خيره شد،خودش را نديد.تنها چند خط گيج و مبهم اشكالي شبيه به او ساخته بودند.
يا اين روزها آنقدر شبيه زمستان بود كه بي هيچ ردپايي در برف وبهمن گم شده باشد.
بايد كمي رنگ ولعاب به صورتش ميداد ،شايد خودش را مي شناخت.
اما نه...
اين روزها رنگ هم بي رنگ شده بود،ديگر غيرت گذشته را نداشت.
چه مي توانست بكند.
-كاچي به از هيچ چي...
يكباره دلش براي همسرش تنگ شد آخراين اواخر كمتر همديگر را مي ديدند.
نه آنكه مردخانه پايش را چپ بگذارد بلكه آنقدر بار زندگي سنگين شده بود كه بيچاره بايد زمان بيشتري را صرف رساندن آن به مقصدي مي كرد كه ديگر كسي نشاني اش را از بر نداشت.
زن لبش را گاز گرفت و گفت :ديگر بس است بايد تغيير كنيم.
از خودش وخانه شروع كرد تا آنجا كه توانست همه چيز را زيرو رو كرد،دستانش ناتوانتر از آن چيزي بودند كه فكر مي كرد اما قلبش نيرومندتر بود.
دلش مي خواست بهترين شام دنيا را بپزد اما چه فايده ،خيلي وقت بود تنها شام مي خوردواين بهاي يارانه اي بود كه به ياريشان آمده بود.
به هر حال زيباترين لباسش را پوشيد وآنقدر به خودش رسيد كه انگار دوباره همرنگ و هم عطر شكوفه هاي گيلاس شده بود.
با ذوق وشوق فراوان تك تك ثانيه ها را مي شمرد.
-او هم حتما خوشحال خواهد شد.حتما خواهد گفت همه چيز زيبا شده است،حتما خواهد گفت ،چقدر دوست داشتني تر شده ام
همه چيز برايش مثل روزهاي اول پيوندشان شده بود.جز آنكه مرد دير تر به خانه مي آمد .
وقتي كه كليد ،قفل در را گشود زن مثل بچه آهويي چابك از جا پريد.
-خسته نباشي آقا
-سلام
ومرد او را نديد ،بي هيچ كلامي به رختخواب رفت....

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت10:35توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

 
در داغ ترين نقطه ي جهان همه فرياد مي زدند و او ساكت بود.
نه آنكه آتش بر او اثر نداشته باشد بلكه او عذاب را به مبارزه طلبيده بود.
شبيه پولادي كه آبديده مي شود هربار كه مي سوخت و از خاكستر ناچيزش دوباره خلق مي شد،پنداري مقاومتر روي پاهاي لرزانش مي ايستاد.
چشمانش را بسته بود غافل از دوچشم سوزناك سرخ كه غرق غضب وحيرت به او خيره شده بودند.
ملك دوزخ با خود گفت:نكند كوره هاي عذاب ما سرد شده اند؟
اما با يك نگاه كوچك به اطراف به بيهودگي پرسش خود پي برد.
چه بايد مي كرد؟
اگر پروردگار او را به كوتاهي در وظيفه اش متهم مي كرد چه پاسخي داشت؟
تمام فرشتگان مي دانستند از او سنگدل تر ووظيفه شناس تر در دستگاه وجود ندارد،او سياهترين و وحشتناكترين بود.
اما اين جوان؟؟؟؟
نبايد مي گذاشت سابقه اش خراب شود.
چند قدمي به او نزديك شد.لحظه اي ديد لبهايش تكان مي خورند.
شادي كوتاهي زير پوست خشمگينش خزيد.
-دارد تسليم مي شود...
به او نزديكتر شد آنقدر كه مي توانست ،نفس آتشينش را بر صورت جوانك ،ها كند.
نه،،،جوانك ناله نمي كرد،تنها زير لب زمزمه مي كرد:اگر اين بهاي شادي توست،عشق من در بهشت خوش باش.
ملك به دستان جوان نگاه كرد،رگهايش بريده شده بودند.
براي اولين بار در تمام اين هزاران هزار سال احساس كرد چيزي در سينه ي سختش آب مي شود.
بي اختيار او را در آغوش گرفت،چيزي داغ تر از جهنم در قلب جوانك مي سوخت،آنقدر داغ و سوزان كه تمام سياهي و زشتي فرشته ي عذاب را به خاكستر سپرد.
خداوند همه چيز را مي ديد.
با صداي پر از عشقش نجوا كرد :همين را مي خواستم.
قطره ي اشكي از چشمانش به پايين چكيد.
اشك خدا،جهنم را خاموش كرد...

امير هاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:,ساعت20:55توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

وقتي نئشگي دروغ مي پرد و كم كم خماري حقيقت استخوانت را مي تركاند تازه مي فهمي كه دنيارا چه چيزهايي دوره كرده اند.
مثل سيبي مي شوي كه با دنداني كرم زده گاز زده اند و هرچقدر براي آنان لذيذتري، طعم بزاق كثيفشان برايت تهوع آورتر مي شود.
پير صحنه ي گم شده ي خاطره ها اين جملات را مدام تكرار مي كرد.
كمي در فرهنگ لغات ذهنش به دنبال كلمه هاي آشنا گشت ،قدر داني،محبت،ستم ،خيانت...
راستي در كدام صحنه خيانت را بازي كرده بود؟
-مكبث نبود؟؟؟؟
شايد،پهلوان اكبر مي ميرد؟؟؟
نه به گمانم معركه در معركه بود؟؟؟؟
خودش هم نميدانست.
بيچاره خائني كه هيچوقت خيانت نكرد،مگر به خودش و خواسته هايش.
وشايدتنها گناه اواين بود ،كه گنديدگي يك آلبالو را درباغ با چخوف قدم زده بود.
فكرش را بكنيد،در جشن خودش هم، غريبه بود.
آنجا براي بزرگداشت او رنگ پاشي شده بود، اما امضا، نام ديگري را يدك مي كشيد.
هركس جان مي كند تا خودش را به رخ بكشد واز همه چيز مي گفتند الي بازيگر غصه هاي دل مردم.
چشمانش را بست،همسر مهربانش باز او را آرام كرد و گفت:تا بوده همين بوده ،خودت را ناراحت نكن وسپس لبخند زد.
همان لبخندي كه وقتي جيب مردش خالي بودوهيولاي بيماري روح نحيفش را سرمي كشيد،لبانش را براي آخرين بار شيرين كرده بود،از همان لبخند.
پيرمرد فهميد كه آنجا ،جايي ندارد،آرام و بي صدا به بيرون خزيد و كسي جاي خالي اش را احساس نكرد.
كمي در خيابانها پايش را خسته كرد، شايد خستگي روحش را برطرف كرده باشد، اما چه فايده؟
پنجه اي آهنين قلبش را فشرد ديگر توان جواني را در كوله بارش نداشت.
به زانو افتاد.عابران بي تفاوت رد مي شدند...

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت4:37توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


شلاقهاي بي امان زندگي آنقدر بر پوست سفيدش فرود آمدند،كه حالا او را يك سياهپوست مي شناسند.
بيانش هم دشوار است ،رازي را كه تنها يك مرد كولي در كوچه هاي غربت زده ي شهرش شبيه به سايه ي بي روح اندامي در هم شكسته و سردبه دنبال مي كشد.
بعضي چيزها درست به سنگيني خوابي شبانه هستند كه در عين بي وزني شانه هاي نيرومند يك مرد را خرد مي كنند.
تنها گرسنگي دليل مرگ يك شكم خالي نيست.
گاهي سرت را پر مي كنند از فضولات انساني آنقدر كه خفه ات كنند.
با اينهمه،مرد كولي قدم بر مي دارد وهرچه بيشتر جلو مي رود،بيشتر در خودش فرو مي شود.
مثل سياه چاله اي كه حتي خودش راهم قورت مي دهد.
اما آخرين آرزويش اين بود:
دلش يك لحظه سكوت مي خواست،يك وجب سكون.
چيزي كه حالا در پس اين رنگارنگي بي محتوا حتي آرزويش هم محال است.
وكمتر از يك لحظه،او را ديد.
فرشته اي به رنگ گلهاي وحشي.
به سمتش رفت.
فرشته،نگاهي به سر و وضع كولي كرد و با ترحم پرسيد:چه مي خواهي؟
كولي جواب داد:فقط يك الهام،چيزي براي نوشتن
فرشته پوزخندي زد و گفت:تو؟؟؟؟توي كولي؟؟؟
كولي خرده هاي غرورش را جمع كرد و مثل يك مرد غريد:من يك نويسنده هستم ،خانم.
و در همين حال صداي شكم گرسنه اش ته مانده ي غرورش را بلعيد.
فرشته نااميد آهي كشيد و زمزمه كرد:من هم يك فرشته ام ،كارم را هم بلدم،من در اين شهر لذت مي فروشم.
سپس سوار خودروي اولين مشتريش شدو رفت.
كولي ديگر چيزي براي گفتن نداشت،به اطرافش با دقت بيشتري نگاه كرد.هيچ كس خودش نبود.
همه ي اهالي شهر بي تفاوت سيگارهايشان را قرباني خواسته هايشان مي كردند.آنقدر زياد، كه آسمان هم خاكستر باريد.

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:4توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

-زندگي گاهي شبيه به طعم شيرين عسلي است كه با تلخي آميخته باشند.نه مي تواني از آن دل بكني ونه مي تواني مزه اش را تحمل كني.
دخترك چشم به سقف دوخت و با شرم پرسيد:يعني چيزي شبيه به ليمو شيرين قبل از آنكه كاملاتلخ شود؟
استاد همانطور كه سرش راتكان مي داد،با لبهايي كج تنها يك كلمه پاسخ داد:شايد...
وسپس آخرين خطوط را هم بر بوم رقصاند.
دخترك اغواگرانه لباسهايش را پوشيد،با آنكه نوزده سال بيشتر نداشت اما هر آنچه راكه يك بانوي جا افتاده مي توانست به بهاي دهها سال زندگي ياد بگيرد ، در همين دو ،سه سال اخير از بر كرده بود.
زير چشمي نگاهي به استاد كرد،نه،استاد در آسماني ديگر به دنبال ستاره بود.
به كنار بوم رفت ،تنها خطوط سياه كربن بر سپيدي آن طرحي ناخوانا از اندام دختركي خوش تراش را تداعي مي كردند.
با ترديد پرسيد:يعني شبيه خودمن خواهد شد؟؟؟
استادبه چشمان دخترك خيره شد،آن دو تيله ي سبز رنگ،صادقانه و شفاف،با نگاهي پرسشگرانه به دور از غرور مردم شهر به دنبال پاسخي موافق بودند.
استاد،پدرانه و با دو انگشت ، گونه ي معصوم دخترك را كه بي دفاع در زير لايه اي از رنگ و پودر مدفون شده بود ،نوازش كردوپاسخ داد:خودت خواهي ديد.
دخترك صورتش را به سمت بوم برگرداند و با بغض گفت: اما من ديگر آن را نخواهم ديد.
وقبل از آنكه استاد چيزي بگويد،ادامه داد:گمانم خود شما متوجه شده باشيد.
پيرمرد صداي ترك برداشتن شيشه اي ظريف را در سينه ي دخترك مي شنيد اما كاري از دستش ساخته نبود.
-اين راهم به سفارش يكي از مشتريها در ازاي پرداخت قسمتي از هزينه ي درمان پدرم قبول كردم....
دخترك براي اولين بار با احساسي خوشايند ،گونه ي مردي غريبه را بوسيد و از خانه ي نقاش بيرون رفت.
استاد كمي انديشه وقلبش را سبك سنگين كرد وسپس به دنبال دخترك خانه را ترك كردو تنهاوقتي كه نقره ي آفتاب جاي خودش را به حرير مهتاب داد بازگشت.
بي مقدمه گوشي تلفن را برداشت و فقط دو جمله گفت:من نمي توانم،پولتان را باز پس فرستادم.
پيرمرد دست به كار شد،بوم را رو سفيد كرد واينبار پس از سالها دوباره براي دل خودش قلمو را بارنگ هم آغوش كرد.

***
آن صبح وقتي دخترك پس از شبي جانفرسا،آنهم تلاشي نفس گير و متعفن از براي تطميع خوكي گرسنه به خانه باز گشت.
ديدن بسته ي پستي كمي روح طوفان زده اش را آرام كرد. با احتياط آن را گشود.
چهره ي نقاشي شده را مي شناخت،اما به جاي اندامي برهنه وهوس آلود،نقاش يك فرشته با آغوشي پراز ياس سپيد كشيده بود....

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,ساعت10:12توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

هنوز هم نفس مي كشيد،اما آهسته و آهسته تر...
آنچنان مچاله شده بود كه اندام كوچك وسبكش ،كوچكتر به نظر مي رسيد.
مثل گنجشكي شده بود كه كودكي بازيگوش بي لحظه اي تفكر با سنگ شكار كرده باشد.
شال سفيدش رنگي نو گرفته و روي شانه هايش افتاده بود و رشته هاي بلندمويي را كه در آن آشفتگي،زيباتر شده بودند، شبيه به رباني قرمز تزئين كرده بود...
مردي كه يك لنگه كفش بيشتر به پا نداشت ،شتابان خود را به او رساند وبا دستاني سست ، در آغوشش گرفت.
دستش به جايي بند نبود،مرتب خون را از صورت او پاك مي كرد و با صدايي كه ميلرزيد،تكرار مي كرد:تو را به خدا نفس بكش،،،جان من نفس بكش،،،من بميرم نفس بكش
وتنها چند لحظه ي بعد ،عشقشان جاودانه شد.

***
در پاسگاه راننده ي خاطي را روي صندلي نشانده بودند.
جوانك بلند مي خنديد.
استواري كار كشته از او پرسيد:فهميدي آدم كشتي؟
قهقه ي جوانك بلندتر شدو باهمان حال پاسخ داد:آدم؟؟؟،،،نه بابا ،،،گمانم گربه اي ، سگي ،چيزي بود...
سربازي گفت: فضانورده....سپس پايپ شيشه را نشان داد...

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

در آن قديمترها،شهري بود به نام شهر گندم،مردمان آن شهر به غير از گندم چيز ديگري نداشتند ويا اگر داشتند ،از داشته هاي خود بي خبر بودند.
همه چيز اگر خوب نبود، بدهم نبود.كم كم اش اين بود كه ناني بر سفره داشتند.
تا اينكه وزيركي زيرك طرح خود را با حاكم در ميان گذاشت.
حاكم،كمي فكرش را مزه مزه كرد و دردل با خودش گفت:چه فرقي مي كند اين وزيرك هم مانند بقيه به زودي قباي وزارتش را به ديگري خواهد بخشيد.
وبعد نگاهي به وزير كرد و پرسيد:حالا مطمئن هستي كه چنين چيزي امكان پذير باشد؟
وزير لبخندي زيركانه زدو پاسخ داد :چرا كه نه؟؟؟؟اين مردم تا بخواهند بفهمند چه شده،ما خزانه كه سهل است ،آغل ها يمان را هم با فروش گندمشان از طلا پر كرده ايم.
حاكم دوباره پرسيد:اگر رعيت بفهمد چه؟
وزير با بي اعتنايي دوباره پاسخ داد:خاطرتان آسوده،آب هم از آب تكان نخواهد خورد،تا آن موقع همه جيره خوار خودمان هستند.
حاكم قيافه اي حق به جانب به خود گرفت وگفت:مطمئن باش تا نان گندم لذيذ بر سفره هاهست كسي كاه نخواهد خورد....
وزير تعظيمي چابلوسانه كردو همانطور كه سرش پايين بود،زمزمه وار گفت:جسارتا خواهيم ديد...
فرداي آن روز وزير دستور داد، در شهر اعلان كنند هر كس هرچه مي كارد براي خزانه ي شهر است و بدينگونه همه صاحب منسب خواهند بودو از قصر دستمزد خواهند گرفت همانطور كه درباريان چاق وچله سبيلهايشان چرب مي شودواين مهم را خود وزير تضمين خواهد كرد.
در آن رعاياي بي بهره از دانش تنها چند تن كه به شماره ي انگشتان يك دست نبودند اعتراض كردند و جز آنكه ديگر رعايا سقف خانه هايشان را بر سرشان خراب كنند ،چيزي عايدشان نشد.
طولي نكشيد همه ي شهر، صاحب منسب شدند.
وزير شخصا به پرداخت دستمزد رعييت نظارت داشت وكم كم بهاي گندم را آنقدر بالا برد كه هر كس كاه بر سفره اش داشت خودش را خوشبخت احساس مي كرد.
حالا ديگر مردم شهر گندم در خواب هم سفره اي با بوي خوش نان نمي ديدند...

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,ساعت9:4توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

باورش شايد زيادهم دشوار نبوداما براي من كه به يكباره عاشق مرد متاهلي شده بودم كه در ظاهرلباس واقعييت به تن تمام روياهاي من مي پوشاند،مانند برق گرفتگي تكان دهنده بود.
نه ،اشتباه نكنيد، من از آن دسته زنها نيستم.
من هم به اين شعار كه خدا يكي وعشق هم يكي باور دارم و به هيچ دليلي حاضر به تقسيم مرد زندگي ام با ديگري نيستم.
آنان كه فكر مي كنند اين موضوع ريشه در حسادت ما زنها دارد به گمانم چيزي به نام غيرت را نمي شناسند كه اتفاقا در ما بانوان به مراتب بيشتر از آقاياني است كه در برابر به اصطلاح ناموسشان رگ گردن مي تركانند و درهمان حال دزدكي لطافت پر وپاچه ي ناموس ديگري را محك مي زنند.
بگذريم من تا مدتي فكر مي كردم كه او مجرد است غافل از اينكه سالهاست نام ديگري شناسنامه اش را جوهري كرده است.
شايد فكر مي كنيد،چه دروغ گوي دغلي بوده است كه توانسته مدتها من را اغفال كند؟
بازهم اشتباه مي كنيد.او مرد صادقي بود منتها اينجا همان جايي است كه همه چيز پيچيده مي شود.
او يكي نبود،يعني يكي بود اما يكنفر نبود.
يعني چه؟
ساده است،او آدمي بود با سه شخصيت.
مي دانم باورش دشوار است اما او واقعا سه نفر بود ويكي از آن سه بي آنكه به كسي تعلق خاطر داشته باشد ،عاشق من بود،عاشق من...فقط من ،متوجه ايد كه؟
وقتي اين را فهميدم در وجودم چيزي شبيه سير و سركه مي جوشيد.
خلاصه ،زيادي سرتان را درد نياورم مدتي طول كشيد تا هر سه ي آنها را بشناسم.
يكي متاهل وبه شدت پايبند خانواده وديگري به طور كامل مذهبي.
اما آنكه دوستش داشتم كمي بازيگوش بود.
هرچه كردم كه آن دو تاي ديگر را هم با خودم همراه كنم ،نشد كه نشد.
واين بود كه عشق من مختومه شد.
چون هر سه تاي آنان توافق كردند حق با كسي است كه زودتر ازدواج كرده است و طبيعي بود كه ديگر جايي براي من وعشق من نباشد.
با اينكه ازدواج كرده ام وسه تا فرزند دارم كه هر كدام براي خودشان كسي شده اند اما چه كنم دلم هنوز به دنبال يك لبخند اوست.
آقاي راننده،مي شود به من يك لبخند بزنيد آخر شما خيلي شبيه به او هستيد.
***
در آينه به او نگاه كردم،سن وسالي داشت براي خودش.
با خودم فكر كردم :عشق هم عشق قديمترها.
با قطره اشكي كه از گوشه ي چشمان پيرزن لغزيد نا خود آگاه لبخند زدم.
بقيه ي پولش را نگرفته رفت وديگر اورا نديدم.
عجب حكايتي است شغل ما راننده تاكسي ها....

پايان اميرهاشمي طباطبايي - زمستان 91

+نوشته شده در چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,ساعت21:8توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

دلش مي گفت :به طور حتم اتفاق شومي روي داده است،پشتش لرزيد،دستانش يخ كردند ،ماندانا خوب مي دانست كه دلش تا به حال اشتباه نكرده است.
آنشب جشن بزرگي برپا بود،همه بودند،پيروجوان ،زن ومرداماهرچه در جوانان قهرمان روستا جستجو كرد ،او را نيافت.
ارتش ايران پيروزيهاي بزرگي بدست آورده بود اما اين پيروزيها مستلزم بهايي سنگين بودند،هر پرچمي كه برافراشته شده بود ريشه اش را در خون محكم كرده بود.
ماندانا طاقت آنجا ماندن را نداشت،شادي بدون تنها مرد زندگيش معنا نداشت.
ريش سفيد روستا گفت:اينها فداييان شاهنشاه و مادر وطن هستند.
مردم يكپارچه فرياد زدند:زنده باد خشايارشاه
كسي حتي به فكرش هم خطور نمي كرد كه در جمع دختري با موهاي بلند سياه وچشمان درشت پر از غم ايستاده ،كه اين جملات برايش بي ارزش ترين كلمات را بردوش مي كشيدند.
ماندانا به زور جلوي جاري شدن اشكهايش را گرفته بود،هرچه ديگران بيشتر مست مي شدند و پايكوبي مي كردند او بيشتر آتش مي گرفت.
چاره را در آن ديد كه جمع را ترك كند.
هنوز از مردم فاصله نگرفته بود،كه كوهيار تنها رفيق صميمي و مورد اعتماد عشق در خون خفته اش مچ ظريفش را محكم در دست گرفت و او را به گوشه اي تاريك كشيد.
كوهيار آرام وبا گلويي پراز بغض در گوش ماندانا گفت:من آخرين نفري بودم كه اورا زنده ديدم،هنوزهم گرماي نفسهايش را كه به آرامي سرد مي شدند بر صورتم احساس ميكنم،او تنها يك چيز از من خواست،او خواست ،تو بداني تيري كه سينه اش را شكافت از كمان دشمن رها نشد.
وسپس به فرزند بزرگتر مغ نگاه كرد و در ميان ديگران گم شد.
به يكماه نكشيد،كه مغ بزرگ او را براي فرزندش خواستگاري كرد،مغ بزرگ مي گفت:اين خواست اهورا مزداست و كيست كه بتواند در برابر ايزد نافرماني كند.
در خانه ي روستايي ماندانا كسي نبود كه بتواند در برابر مغ پير رياكار كلمه اي از مخالفت ابراز كند.
ماندانا به غير از اهورا مزدا ياري نداشت،تا آن زمان گذر ايام را به اين تندي احساس نكرده بود.
تا چشم باز كرد شب موعود آمده بود،وبستري كه برايش بوي پرديس ميداد چون در وازه ي جهنم گشوده شده بود.
در كاسه ي شرابي كه براي پذيرايي ازمهمانان آماده شده بود نگاه كرد،مهتاب چهره اش در سرخي شراب به رنگ خون شده بود،زير لب گفت :اين خون كه بر صورتم نشسته،از رگهاي گل سرخي است كه به خاطر من پرپر شد ،چگونه مي توانم اين جنايت را با كام دادن به قاتلش كامل كنم؟
به خلوت رفت لباسهايش را برتن پاره كرد وبرهنه گفت:اين دختر پارسي، اسبي است كه رام نخواهد شدوسپس با خنجري كوچك تمام زيباييهاي خود را در پوششي از زخم و خون مدفون كرد و با همان لباس به جمع مهمانان داخل شد.
شايد حتي پشت پدرش هم، همانند غرور سنگين مغ بزرگ و فرزند خونخوارش خرد نشد.
مغ بزرگ چنان تحقير شده بود كه جز با آتش زدن دخترك آرام نمي گرفت.
فرداي آن روز هنگامي كه ماندانا را زنده سوزاندند،تا به گفته ي مغ بزرگ چون لكه اي نا پاك،محو شود،آتشكده ي روستا براي هميشه خاموش شد وديگر هيچ كس نتوانست آن را روشن كند...

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91

+نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت22:40توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

 

شاعر مدتها بود كه شعري نسروده بود.
خودش نمي دانست چرا،شايد به خاطر رنگ چشمهايش بود كه اين روزها ورد هر زباني شده بود،آخر بعد از سرودن زيباترين شعرش شرابي نوشيده بود كه چشمهايش را همچون ياقوتي صورتي رنگ،براق كرده بود.
با خودش گفت: اگر در كنار نيل قدم بزنم شايد خداي نيل دلش براي من به رحم آيدو الهامي تازه به قلبم هديه كند.
اين بودكه قدم زنان ساحل را نوازش كرد.
بيچاره شاعر ،هرچه بيشتر راه مي رفت، خستگي درب كيسه ي ذهنش را محكمتر گره ميزد.
گوشه اي از رود كه كمي در آغوش ساحل آرام گرفته بودوبه دور از چشمان رهگذر، لابه لاي نيزاري انبوه،پنهان شده بود ،توجه شاعر را به خود جمع كرد.
از بين آن سبد ني بافت، تنگ راهي باريك پيدا كردوخودش را به كناره ي رود رساند.هرچه مي خواست آنجا بود ،تمام الهامي كه يك شاعر بدان احتياج دارد.
سطح آب پر بود از نيلوفرهاي آبي، مغرور وسفيد.
احساس كرد همه چيز در اطرافش مملو از هيجاني جادويي است،حتي سنجاقكها هم طور ديگري مي رقصيدند.
و ناگاه همه چيز آرام شد ،انگار زمان ايستاد.
شاعر آنچه را كه مي ديد نمي توانست باور كند. پنهاني دوبار دست خود را نيشگون گرفت كه مبادا خواب باشد.
اما او بيدار بود وملكه ي نيل با اندامي به نرمي ابر و افسونگري مار مي رقصيدو چنان پنجه بر چنگ ميزد كه شاعر فراموش كرد در چه جايگاه مقدسي ايستاده است.
ملكه مشتي از گلبرگهاي نيلوفر آبي را با لطافتي اشرافگونه چيد وبر سر وصورت خود ماليد وسپس آنها را كه به بوي او عطرآگين شده بودند بر سر شاعر ريخت.
تا شاعر خواست دهان باز كند ملكه انگشتانش را روي لبهاي او گذاشت و خرامان دور شدو در آب فرو رفت.
بار فتن ملكه قسمتي از وجود شاعر گم شد،بي اراده شروع به نوشتن كرد.
سرودنش كه تمام شد، زير لب زمزمه كرد: آيا فردا خواهد آمد؟
اگر نيامد چه؟
حس مرموزي شبيه كوره، آهن اراده اش را ذوب كرد،شاعر مثل كسي كه جادويي قوي مسحورش كرده باشد به درون آب قدم گذاشت وآنقدر رفت تا غرق شد.
شب كه سلطنتش را آغاز كرد ديگر نيلوفرهاي آبي، سفيد نبودند.
ملكه آرام از نردبان مهتاب بالا آمد،نگاهي به نيلوفرهاي صورتي رنگ كردو در حالي كه آخرين شعر شاعر را زمزمه مي كرد به آسمان رفت،او حالا يك الهه بود......

امير هاشمي طباطبايي-زمستان91

+نوشته شده در پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:,ساعت13:59توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

راز کوچکی نبود،دلباختن دخترک گل فروش،هرچند جز خودش،کسی اهمیت نمیداد .
این بالاترین دلیلی بود تا دختری از جنس حریر مهتاب ،هر روز یک شاخه گل را با وسواس بیشتری انتخاب کند.
آخرچند ماهی میشد که بهای این سلیقه تنها یک لبخند معصومانه بود که بیشتر از هرچیزی در دنیا برایش ارزش داشت.
شما نمیدانید،تجربه به او یاد داده بود که صورتش را سیاه کند تا دامانش لکه دار نشودوبدین سبب کمتر کسی میدانست ،پشت آن صدف سیاه ،مرواریدی زیبا جا خوش کرده است،چه میشد کرد،این رسم روزگار بود که خرمهره های ارزان قیمت و خوش آب ورنگ بهتر خریدار داشتند تا اصالتی ناب که از بد روزگار قصرش شده بود چهار راهی که آدمها وماشینها را نمی شد از یکدیگر تشخیص داد.
اما او فرق میکرد.
او هنوز یک ماشین نبود.
دخترک،هربارمی توانست ضربا ن قلبش را احساس کند.
برای همین هم هربار قبل از آمدنش دستی بر موهای پریشانش می کشیدو با اندک لوازمی که داشت، زیبایی اش را دلرباتر می کرد.
همه چیز در یک پیمان خلاصه شد.
کم کم طعم در کنار او بودن زیر زبانش مزه ی شراب میداد ،همان تلخی گوارا.
شیرینی مادرانه زیستن به همراه تلخی شناسنامه ای که آنچه بود را بر سرش آوار می کرد.
اما اشتباه نکنید ،پسرک نامرد نبود.
یک روز دست گلفروش را گرفت وتا درب خانه ی پدری برد.
به اصرار دخترک ،مرد عاشق پیشه داخل رفت تا همه چیز را برای ورود اشرافی وار همسرش آماده کند.
دخترک به دیوار بلند آن خانه خیره شد.دستی روی شکمش گذاشت تا غنچه ای را که در گلدان وجودش جوانه زده بود،بیشتر احساس کند وهمینطور وزن اسکناس تا نخورده ای را که از شیشه یک اتومبیل گرانقیمت گذری در برابر پایش به زمین افتاد.
مکثی کردو زیر لب تنها یک جمله گفت:عزیز دلم متاسفم...
پسر که با شوق وذوق پیروزی درب را گشود برای همیشه دخترک را ندید.....

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت23:16توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

کم کم از خودش خالی شده بود.خوب که دقت کرد درونش پر شده بود از حجم آن یکی.
آن یکی نه،او خیلی از خودش نزدیکتر بود .
خوب که دقت کرد درونش پر شده بود از حجم این یکی،کافی بود کمی پوست برهنه اش را لمس کند تا بفهمد در درون تک تک سلولهایش کسی به نام او زندگی میکند.
کمی تارمویی را که از روی شانه اش پنهانی دزدیده بود روی قلبش فشرد،با خودش گفت:در دنیا آدمها با جسمهایشان سکس دارند اما وقتی با روح وفکر کسی همخوابه بشوی آن موجود مثل الهه ی خورشید در قلبت،حتی اگر آسمانی تاریک باشد ، می درخشد.
بعد آرام لبخند زد ،مثل همان لبخندی که انگار،میدانی بازی را برده ای اما وانمود میکنی که نمیدانی...
این روزها عشق در اطرافش شبیه غذاهای کنسروی شده بود کسی حوصله ی پای اجاق ماندن رانداشت ،چه برسد به پختن دوستت دارم.
اما او دلش می خواست بهترین ها را بر سفره بگذارد.
یک شاخه مریم ،یک شیشه شربت،یک تکه نان ولذیذ ترین دوستت دارم دنیا.
از خودش پرسید:سفره ی من برای او کم نباشد؟
پاسخش تنها سکوت بود.
بعد تار مو را در پارچه ی سبز تبرکی اش پیچید و در جیبش گذاشت.
نگاهی به باغچه کردو با خودش گفت:همه ی اینجا را مریم می کارم ویک بوته یاس.
به سمت چرخ دستی اش رفت و وسایلش را برداشت و با وسواسی شاعرانه مشغول به کار شد.
در پشت پنجره زن صاحب ویلا از شوهرش پرسید:می خواهد تمام آن باغچه را مریم بکارد؟
مرد پاسخ داد:گمان کنم.
زن گفت: طفلکی ،مش حسن تعریف می کرد،تا چند سال پیش عاقل بوده،بعد از تصادف همسرش دیوانه شده است.
مرد حرفش را کامل کرد:تحمل اش کوه می خواهد،عشقت را در لباس عروسی به خاک بسپاری ،درست مثل آن مریم های سفید....

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت22:13توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

-نه آقا من فقط از روی پای این بچه رد شدم ،آن هم انگشتانش
دکتر در چشمان مرد جز صداقت ندید،مردهم وقتی سکوت او را دید ادامه داد:ماشین من بیمه است اگر کشته بودمش چرا باید انکار می کردم؟؟؟؟
دکتر پاسخ داد:حرف شما منطقی است اما من قاضی نیستم به هر حال کودکی که شما با خود آورده اید جان داده است.
مرد به سختی می توانست باور کند. به خصوص وقتی که جنازه ی کودک شش ساله را از جلوی چشمانش به سردخانه انتقال دادند.انگار کسی دیوارهای سرد وسنگی را بلند کرد و محکم بر سرش کوبید.
بیشتر از خودش دلش به حال آن پسرک معصوم سوخت که چه زود چنگال بی رحم مرگ،بر شناسنامه اش مهر باطل شد ،زد.
در اتاق بازجویی تمام حرفهای سابق را مو به مو تکرارمی کرد.
-من فقط از روی پای این بچه رد شدم ،آن هم انگشتانش،،،باورندارید پدرش آنجا بود، می توانید از اوبپرسید،من خودم اصرار کردم او را به بیمارستان ببریم،،،از پدرش بپرسید،ببینید راست می گویم یا نه؟،،،وقتی سوارشان کردم داشت، گریه می کرد،،،پدرش حتما به شما خواهد گفت،از او بپرسید.
بازپرس پیر آنقدر کار کشته بود که مو را از ماست بیرون بکشد اما چشمان این مرد جوان با زباش یکرنگ بود.
مدتی در اتاقش به تنهایی قدم زد سربازی تازه خدمت، دومرتبه در زد.
-بفرمایید؟؟؟
- حاج آقا ،گزارش پزشکی قانونی...
همان برگه ی نخست همه چیز را برملا کرد.
فردای آن روز وقتی که مرد راننده از راهرو بیرون می رفت آنچه را که می دید و می شنوید نمی توانست باور کند مثل گوشت خامی که هضم نمی شود و فقط معده را به زحمت می اندازد.
چه حقیقت تلخی،جای دیروز او ،پدر کودک نشسته بود.
-به خدا دوستش داشتم مرد.از گوشت و خون خودم بود،می فهمی؟
-پس چرا خفه اش کردی لامصب؟
-مغزم قفل کرده بود ،یک لحظه همه ی بدبختیام ...یکی توی مخم می گفت: دیه زیاد شده...دستم رفت روی گلوش،،،مگه من کی ام؟یه بیکار، معتاد، بدبخت،،،باید نان آور خونه باشم،،،من دو تا بچه ی دیگه ام دارم،،،این یکی فدای بقیه....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت21:50توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


خانه ا ش را مثل یک پیراهن چند تا کرد ودر چمدان گذاشت.
نه ،تعجب نکنید.این داستان کودکی است که خانه اش را چند تا کرد و در چمدانش گذاشت.
چرا چشمهایتان را مثل وزغ ورقلمبیده می کنید؟؟؟
مگر باورش سخت است که یک کودک خانه اش را چند تا کند ودر چمدانش بگذارد؟؟؟
آها فهمیدم ،گرد و غبار چند تابستان روی مغزتان نشسته است وشاید دود ماشینها شیشه های عینکتان را دودی کرده است.
یا اینکه فکر می کنید آنقدر بزرگ شده اید که خیلی چیزها برایتان سخت شده است.
چه چیزهایی؟؟؟!!!
برای مثال اینکه، با دوستتان دوتایی یک آبنبات چوبی را به دور از چشم مادرتان لیس بزنید.
یا یک بستنی قیفی را یواشکی زیر خانم بزرگ بگذارید تا تمام لباس گران قیمتش را خراب کنید.
یا در غذای سگ همسایه یک مشت فلفل بریزید ویا برای تغییر رنگ ماهی هایک شیشه گواش را در آب تنگ خالی کنید.
اگر جوجه اردکتان کثیف شد آن را زیر دوش آب شسته وکاملا بچلانید و با گیره از طناب آویزان کنید تا خشک شود.
وخیلی چیزهای دیگر که مهمترین آنها باوراین است ، می شود خانه را چندتا کرد و در چمدان گذاشت.
بله ،این داستان کودکی است که خانه اش را چند تا کرد و در چمدان گذاشت.
بازهم که دارید یکجوری نگاه می کنید.
من نمی فهمم چرا آدمها وقتی بزرگ می شوند فقط کله هاشان بزرگتر می شود والا مغز ما بچه ها بیشتر کار می کند.ما حتی می توانیم یک خانه را چند تا کنیم و در یک چمدان بگذاریم.
شما بزرگترها نه تنها نمی توانید حتی سوالات به درد بخوری هم نمی کنید.
مثلا من کودک نمی گویم چگونه خانه اش را چند تا کرد ودر چمدان گذاشت آخر خودم بلدم،دلتان هم بسوزد ،من کودک، سوالات مهم تری دارم مثلا اینکه :چرا خانه اش را چند تا کرد و در چمدان گذاشت؟؟؟؟
نوچ نوچ نوچ،تقلب ممنوع
حالا که من پرسیدم ،چرا خانه اش را چند تا کرد و در چمدان گذاشت،شما هم می پرسید؟!!!
واقعا که...
نخیرم،من خودم جواب را می دانم،اصلنی ما کودکان همه جواب را می دانیم.
به شما هم نمی گویم.
شما هم اگر می خواهید بدانید،از همان کودکی بپرسید که خانه اش را چند تا کرد ودر چمدانش گذاشت...

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,ساعت1:46توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

زنی که می خواست قلبش را بکشد(آریو بتیس)
یک لحظه قلبش ایستادوبعد آرام آرام ضربانش تند تر وتندتر شد به حدی که احساس میکرد سختی استخوان قفسه ی سینه اش را احساس میکند،چیزی شبیه به پرنده ای که خودش را به میله های بی احساس قفس می کوبدتا آزاد شود ویا بمیرد.
دیگر چه فرقی می کرد.
با صدایی لرزان گفت:خوا،خواهر تو؟؟؟؟
مرد سریع از اتاق بیرون رفت.هردو خواهر انگار که برق فشار قوی گرفته باشدشان،حتی پلک هم نمیزدند.
وبعد ناگهان...
همسایه ها آن روزتا نیمه های شب صدای دعوا می شنیدند آن هم از خانه ای که آنقدر ساکت بود که اگر گاهی صدای جاروبرقی از آن به گوش نمی رسید ،به نظر می رسید جز ارواح کسی آنجا زندگی نمی کند.
اگر کسی نداند من خوب می دانم که هیچ کس به اندازه ی آن زن فرو نریخت حتی قصر بلورین رویاهای کودکی اش که حالا پایه ستونهایی هرچند ترک خورده داشت به اندازه ی منیت آن زن خرد نشده بود.
دلش می خواست هر سه را بکشد،خواهرش،شوهرش وقلبش را والبته بیشتر قلبش را زیرا از آن دو می شد دوری کرد ولی آن طپنده ی نفرت انگیز خون آشام که بعد از هربار نوشیدن ،هرچه را نوشیده بود،استفراغ می کرد، آن هم آنقدر داغ که تمام سلولهای بدنش را جهنم کرده بود...همیشه با او بود.
اما چگونه؟
آیا بهتر نبود با چاقو او را جدا می کرد؟
نه،هنوز زود بود که بمیرد ،باید زنده می ماند وتقاص پس دادن بعضی ها را می دید.
کمی فکر کرد.راه کشتن اش یک چیز بود.
یک روز کنار خیابان ایستاد.
وقتی نور به او می تابید.همه آن چیزی را که نباید می دیدند.
ماشینی نبود که از کنارش بی تفاوت بگذردوحتی عابری....
از بین تمام آنهایی که جلوی پایش ترمز زدند یکی را انتخاب کرد.یکی را که بیشتر به آدم نماهای خانواده دار شبیه بود.
در خانه وقتی مرد او را محکم در بغل گرفت و بوسید بوی تلخ وزننده ای حالش را دگرگون کرد.
با بی رحمی درست همانند یک ربات به مرد گفت:فکر نمی کنی اگر یک دوش می گرفتی بهتر بود؟
مرد در دل گفت:کار دنیا را ببین یک ج.. به آدم درس بهداشت می دهد.
سپس بی آنکه حرفی بزند برهنه شد و به حمام رفت.
فرصت خوبی بود تا خانه ی اولین قربانی اش را ورانداز کند.ناگهان تلفن زنگ زدو کمی بعد زنی پشت خط پیغام گیر گفت:عزیز دلم ...ناهارت را آماده کرده ام... سر وقت بخور ،خدای نکرده باز هم معده ات اذیتت می کند....دوستت دارم... خداحافظ.
بغضی گلویش را فشار داد چقدر این کلمات برایش آشنا بود.
نگاهی به اتاق خواب آن خانه انداخت،از اینکه جای آدمها عوض شده بود ،از خودش خجالت کشید،شاید تنها یک زن می تواند حرمتی را که آن تخت دونفره دارد،درک کند.
صدای شر شر دوش آب قطع شد.فرصتی نبود...
مرد که بیرون آمد زن را ندید...

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91

+نوشته شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:,ساعت22:18توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

میراث...(آریو بتیس)
نسیم برگ زرد کوچکی را به لب گرفت و بر آب زلال حوض رها کرد.
برگ آنقدر آرام فرود آمد که حتی توجه ماهیهای قرمز فضول را هم تحریک نکرد،حضورش خلاصه شد در حلقه ی نازکی که زیاداز او دور نشده ،محو شد.
ازوقتی ننه سرما بساطش را پهن کرده بود،کمتر کسی آنطرفها قدم میزد.به خصوص آن ساعت که چشمان دلتنگ بانوی جوان خانه تنها شاهدانش بودند.
بانو با نوک انگشتانش آب را نوازش میکردو شیپوری گوشش پر بود از این آهنگ:
باز ای الهه ی ناز،با دل من بساز....
برای بانو همه چیز تازه بود حتی یک شیشه ی رنگی کوچک هم از ارسی های اطراف نیفتاده بود.
صورتش را از فیروزه ای شفاف حوض به سمت بوته ی گل محمدی چرخاند،انبوه موی سیاهش مثل آبشار شب بر نقره ی شانه اش جاری شد.
چشمانش را بست ،عطر گلهای محمدی با ته مانده ی یاس و شب بو پیوند خورده بود.
فرصت خوبی بود تا برگ برگ خاطراتش را ورق بزند.
در حیاط با لگدی محکم باز شد.
غریبه ها بی آنکه در بزنند داخل شدندسپس هر کدامشان به سمتی رفتند ومثل موریانه هاکه چوب را میجوند،به جان در و دیوارخانه افتادند.
بانو همچنان با چشمان بسته نشسته بودو خاطراتش را ورق میزد.
هرچندکه آرام بود، اما با هر خشتی که غریبه هااز دیوار ها بیرون میکشیدند ،کمرنگ و کمرنگتر میشد.....
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت10:28توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

نفسش بند آمده بود.فشار زیادی بر بدنش وارد میشد.چیزی شبیه فشار قبر.
در آن تاریکی مطلق دیگرجایی برای آرامش نداشت.
میدانست که دیگر نمی تواند آنجا بماند.دنیای او نابود شده بود واو باید به اجبار تن میداد.
دنیایی که پر بود از موسیقی گرم زندگی باسیلی خروشان ویران شده بود وجز صدای ناله وفریاد مملو با درد چیزی به گوش نمی رسید.
داشت غرق میشد که ناگاه احساس کرد راهی به نجات یافته است.
دریچه ای پر ازنور،دیگر رمقی برایش نمانده بود ،انگار شبیه معجزه دستی به فریادش رسید.
با اینکه دیگر در آب نبودباز هم نمی توانست نفس بکشد.همان دست ناجی محکم بر باسنش کوبید واو بی اختیار گریه کرد.
می شنید صدایی مهربان می گوید :تبریک خانم بچه ی شما....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,ساعت22:55توسط امیر هاشمی طباطبایی | |

حکم...(آریو بتیس)

هر روز سر کوچه می دیدمش با چندتا از اوباشی که مثل خودش الافی هاشان را چال می کردند.
همیشه با چاقوی کوچکش ور می رفت،انگار تنها موجودی که در دنیا زبانش را می فهمید همان تکه فلز زبان نفهم بود.
اهل محل می گفتند :دله دزد است ،چیزی بیشتر از آفتابه بر نمیدارد.
باز هم جای شکرش باقی بود که لااقل پرش به پر همسایه ها نمی گرفت.
یک روز که از کنار جمعشان رد می شدم ،شنیدم به یکی از هم کاسه هایش می گفت:خب ،حکم این ناخن گیر اعدامه حکم کسی هم که شیش لول می بنده اعدام
وبعد چاقوی کهنه اش را تا کرد ، بوسید ودر سطل زباله انداخت.
خوشحال به خانه رفتم،به همسرم گفتم :بالاخره فلانی هم سر عقل آمد.شاید این حکم اعدام بد نباشد.
آن لحظه حتی نمی توانستم حدس بزنم که هفته ی بعد وقتی از کوچه رد می شوم بر روی دیوار اعلامیه اش را ببینم .
اینبار اهالی می گفتند:جوجه خلافکار محل با خودش فکر کرده شاهین تیز پنجه شده است به جای چاقو ،هفت تیر کشیده تا لقمه ی بزرگتر از دهنش را ببلعد اما همان لقمه ،خودش وچند تای دیگر را خفه کرده است....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:,ساعت14:45توسط امیر هاشمی طباطبایی | |


***
عشق من
می دانم که ازمن تنفر داری ،اما امیدوارم به خاطر روح بزرگواری که در تو وجود دارد لا اقل این نامه را بخوانی...
مهربانم
توصیف آنچه که در این چند سال بر من گذشت در این چند خط نمی گنجد...
باور کن هروز، هر لحظه، در انتظار آغوشت لحظه ها را قربانی می کردم و چه شبها که تو را در خواب محکم در آغوش می گرفتم اما با شوق که چشم باز می کردم تا صورتت را نگاه کنم این جای خالی تو بود که در بستر کنار من آرمیده بود...
فرصت زیادی ندارم هر لحظه ممکن است سر برسند اما بدان من همیشه به تو وفادار بودم تنها چیزی که برایم با قی مانده همین گردنبند است که داده ام آن را به دونیم کرده اند نیمی از آن را برای تو می فرستم ونیم دیگر را تا پای مرگ با خود خواهم داشت...
اگر روزی از خود پرسیدی که چرا تنهایت گذاشتم،تنها بدان بدین دلیل بود که هیچ تغییری بی فداکاری به ثمر نمی نشیند من به عنوان یک انسان دربرابر تمام مردم جزیره ام مسئول بودم حتی آنانی که مغزهایشان هنوز در شکمهایشان بودواین ....

***
نامه اش نیمه کاره مانده بود معلوم بود که فرصت به پایان رساندنش را نداشته است...
دیوانه وار به کنار ساحل رفتم و فریاد میزدم :پروانه،،،پروانه...
اما جز چند کودک که به چشم یک دیوانه به من نگاه می کردند هیچ کس نبودکه پاسخی به من بدهد....

***
داستانم را که برای بومی ها تعریف کردم تنها نتیجه ای که از آن گرفتند این بود که دریا من را دیوانه کرده است زیرا جز من کسی نمی توانست خط او را بخواند...
وبعد با یک حساب سر انگشتی به من فهماندند از زمانی که در طوفان گم شده بودم تا به آن لحظه که پیش آنها نشسته ام تنها یک صبح تا شب فاصله بوده است نه چند سال...
حتی گردنبند هم مدرک قابل قبولی نبود...

***
چند سالی به دنبال راه ورود به جزیره ،در قالب یک ماهیگیر دل به دریا زدم،اما هر چه بیشتر جستجو کردم کمتر یافتم.
گاهی با خود می اندیشیدم،شورش بر علیه رییس بزرگ کار بیهوده ای بود وای کاش پروانه وهمراهانش به جای آن اقدام خشونت بار ،فرهنگی را پایه ریزی می کردند که حتی امثال رییس بزرگ را هم مجبور به قبول تغییرات سازنده می کرد....افسوس....


***
بعد از مر گ جهانگرد ، خانه ی کوچکش ومقداری پول که پس از سالها کار وزحمت جمع کرده بودرا بنا بر وصیتش صرف امور خیریه کردند.به جز یک یادگاری که برای من به جا گذاشته بود.یک رشته صدف با نیمه ای از یک ستاره ی دریایی کوچک...
وهمچنین یک جمله،برای من نوشته بود:نگذار پروانه ات راناپدید کنند....
او مرد در حالی که هنوز مسخره اش می کردندآن هم مردمی که گاهی یادشان میرود که تنها دلیل کوچک شمردن دیگران فرار از حقارت خودشان است.
با اینکه سالها از مرگ جهانگرد می گذرد، بارها قلبم از من می پرسد:آیاداستان جهانگرد وپروانه حقیقت داشت؟،،،عقلم در جواب قلبم می گوید،نه ،چنین چیزی امکان ندارد....پایان
امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91

+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:49توسط امیر هاشمی طباطبایی | |