آشیانه(آریوبتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

آشیانه(آریوبتیس)
اگر چه لباسهای کثیف و پاره ی آنها بوی گندابه های پر از لجن میداد اما جز عطر گل های وحشی از یکدیگر احساس نمی کردندبه خصوص وقتی که دستهایشان شانه های پر از محبتی می شد که در لا به لای موهای سفیدشان تاب می خوردند.
همیشه زمستانها برای آن دو سرد بود اما هیزم آغوششان آنقدرها گرما داشت که ننه سرما گیج و منگ از تابستان بوسه هایشان فرار کند.
آن دو برای خودشان منظومه ای بودند، نا نوشته ،که شاید اگر نظامی یا شکسپیر و یا نویسنده ای ،شاعری یا عاشقی حتی گمنام که دستی به قلم داشت لحظه ای به آنها توجه می کرد، می توانست نام دوعاشق را به عشاق مشهور جهان اضافه کند.
از زمانی که این داستان را می نویسم به حساب من در حدود پانزده سال از وقتی که این دو پرستوی بی آشیانه ، تصمیم گرفتند با زباله های بی ارزشی که ما پشت درهای خانه رها می کنیم پر محبت ترین آشیانه ی دنیا را در زیر پل مخروبه ی ورودی شهر ،بسازند،می گذرد.
یادم هست یک روز با مرد هم صحبت شدم،شاید اتفاقی شاید هم کمی فضولی ام درد گرفته بود و اوبا دست ودلبازی من را به خاطرات شیرینش مهمان کرد.
به من گفت:چه کسی گفته که ما دل نداریم مگر فرق ما با این گربه ها ی ولگرد بی حیا چیست؟
معلوم بود دل پری دارد از این موجودات ناز نازی آشغال حرام کن.
وبعد بی آنکه پاسخی داده باشم ادامه داد: بین خودمان بماندوقتی که دیدمش برای اولین بار از سر ووضعم خجالت کشیدم ،نه اینکه او داراتر ازمن باشد ،هردو سقفمان در شب پر بود از ستاره های ریز ودرشت...بلکه او خیلی سارا بود مثل انار
نشسته بود کنار حوض پارک شهر و صورتش را با وسواس میشست ...دلم فریاد زد بیچاره ،من که رفتم ،خواستی کمی مردانگی به خرج بده و به دنبالم بیا...من هم که تا دلت بخواهد مردی بودم برای خودم...اول کمی ناز کرد آنهم چه نازی مثل دختران شایسته ی آن وقتها که سن تو به این چیزها قد نمی دهد...خلاصه راضی شد به یک شاخه گل که از وسط همین پارک برایش چیدم،خدا خیرش بدهد،پیش نماز مسجد را ،برای ما نود ونه ساله خواندو گفت:با دائم فرقی ندارد ،منتها نیازی به خرج تراشی نیست.حالا هم چند بهار گذشته و ما هنوز شکوفه های سال اول را روی شاخه هایمان داریم.
چه خنده ای کرد پیرمرد،خنده اش مثل الماسی بود که لا به لای پارچه ای چرک ،خودنمایی می کند.درست مثل این اشکها که دارند بی اختیار روی کاغذ سیاه خط خطی می چکند.
کاش آنشب لعنتی که همه جا از سپیدی برف سیاه شده بود زودتر به سراغشان می رفتم،هیچ وقت فراموش نمیکنم جایی را که عشق در آغوشهای یخ زده تکاملش را جشن گرفته بود.
هنوز هم به خودم سرکوفت میزنم،شاید اگر آن شب را رد می کردند هنوزهم شاخه های نحیفشان بهاری بود،پر ازهمان شکوفه های ...
امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:,ساعت10:30توسط امیر هاشمی طباطبایی | |